وقتی برای اولین بار پیش روانپزشک رفتم و برایم فلوکستین و نروتریپتیلین تجویز کرد گفت، اگر هم احیانا باردار شدی، این قرصها مشکلی ایجاد نمیکنند. اینها را توی دوران بارداری و شیردهی هم تجویز میکنند. ما هم گفتیم خب. بیش از یک سال از مصرفشان میگذشت که باردار شدم. حوصلهی ریخت کپکزده و خوابالوی دکتر را ندارم. مدتهاست پیشش نمیروم. خودم شروع کردم به کم کردن داروها؛ آرامآرام. درست است که گفته بود مشکلی ایجاد نمیکند، اما دوست داشتم وقتی جوجو توی دلم است هیچ قرصی نخورم. انقدر کمش کردم تا رساندم به فقط یک چهارم نرو، آنهم یک روز در میان. با این وجود دچار عوارض ترک شدم؛ عارضهی جسمانیش سرگیجه بود که الان تقریبا رفع شده. اما از آن مهمتر، شلوغی توی سرم است. یادم آمد قبل از قرص خوردن هم اینطور بودم. همیشه. احتمالا اضطراب است. سرم پُر از صداست. به غیر از مکالماتی که توی روز داشتم و تکرار میشوند، به غیر از دیالوگهای فیلمها، همیشه یک آهنگ پخش میشود! مثلا چند روزی بود آهنگی از هایده پخش میشد که شاید دو سالی میشود که اصلا گوشش نکرده بودم؛ دلم میخواد گل پونه و شراب شیراز بیارن هر کی میاد به دیدنم :| نمیدانم ضرر قرصها برای جوجو بیشتر بود یا این خلبازیها. نمیدانم چرا انقدر از دکتر گریزانم. از هر نوعی که باشد. حوصلهشان را ندارم. شاید دارم مثل پدرم دچار نوعی شک پارانویاگونه به دکترها میشوم. نمیدانم شاید بخشی از این دیوانگیها هم مربوط به هورمونهای بارداری باشد. اینکه بیشتر از هر وقت دیگری اشکم آمادهی سریدن است. اما در تنهایی. تنهایی... چقدر دوستش دارم این روزها.
احتمال خیلی زیاد گروهدرمانی چهارشنبهها را میپیچانم. با وجود اینکه حرفهای استادم فوقالعاده هستن، اما بیش از این طاقت لوسبازی آدمها را ندارم. هرچه کردم که بتوانم با این مسئله کنار بیایم نشد. حتی یک جلسه توی گروه داوطلب شدم و گفتم که از گروه و آدمها بدم میآید. جواب بسیار مناسبی از یکی از دستیارهای دکتر شنیدم. گفت تو خشم داری؛ یه خشم بزرگ. از دیگران و از خودت. راست میگفت. گفت اگر خودتو نبخشی همیشه همینطور میمونی. و من فکر میکردم چقدر بخشیدن خود سخت است. دیگران را راحتتر میشود بخشید.
اتفاقا این ترم واحد درسی گروهدرمانی هم داشتم و مجبور شدم کتاب مزخرفش را بخوانم. شب امتحان به همسرم میگفتم روانشناس که شدم فکر نمیکنم از این کارا تو مطبم بکنم؛ خیلی چرته.
آهان! یادم باشد این دفعه اگر خواستم عضو گروهی شوم، بروم جایی پایین شهرتر، که دغدغهی آدمها چیزی بیشتر از کفش کلاس رقص باله باشد. به عنوان یک روانشناس حق ندارم مردم را قضاوت کنم؛ آدمها از هر قشری که باشند مشکلات مربوط به خودشان را دارند. اما دست خودم نیست. احساس میکردم با یک مشت آدم بیدرد یک جا جمع شدهایم. به غیر از خانمی که صیغه شده بود و باردار بود و طرف تَرکش کرده بود، یا دختری که قبلا اعتیاد داشت و فقط دو جلسه هم آمد، نتوانستم با کسی احساس نزدیکی کنم.
اصلا اینها هیچی، اصلا فرض میکنیم که آدمها را درک کردم، اصلا دلم نمیخواست حرفم را بگویم. دلم نمیخواست شنیده شوم. یکی از جلسهها، همان دختری که اولین بار کنارم بود و از شانس بدش من بغلش کرده بودم بهم گفت که سردی مرا حس کرده بوده! گفتم دست خودم نیست...
به خشمم فکر میکنم؛ نمیدانم چکارش کنم؟ حالا تصمیم گرفتهام جلسات درمان خصوصی بروم. البته شک دارم که پیگیر شوم. استادم را خیلی دوست دارم. علاوه بر سواد و تسلطش بر کارش، شخصیتش را هم دوست دارم. اما فعلا این منم و تنفر از کلاس گروهی و کون گشادی که نمیدانم مرا به جلسات فردی میرساند یا نه؟!
این روزها، با همسرم، از هروقت دیگری صمیمیتریم. گاهی دعوا میکنیم و بعد خندهمان میگیرد! مثل دیشب. سر سفره افطار بودیم. من که روزه نمیگیرم اما همراهیش میکنم. تلوزیون روشن بود و دوست عزیزمان م.کارم جون داشتند حرف میزدند که همسرم گفت اه بازم این عوضش کن خب. هرچه کانال عوض کردیم همه از بر و بچههای خودشان بودند! گفتم میتونی هم خاموشش کنی. نمیدانم چرا عصبانی شد. دو تا او گفت و پنج تا من! گاهی ترمزم میبرد و هرچه میکنم نمیتوانم آرام بگیرم. خلاصه که خندهمان گرفت و تمامش کردیم. شبهای رمضان همسرم یک شیفت دیگر هم میرود کتابخانه؛ ده تا دوازده شب. وقتی برگشت بغلم کرد و گفت ببخشم دعوات کردم. گفتم تو هم ببخش منو باهات کلکل کردم. توی دلم فکر میکردم مگر عشق چیزی غیر از این زندگی آرام است؟
پریشب وقتی تنها بودم و دراز کشیده، نگاهم افتاد به کلاسورش. گفتم یعنی آن نوشتههای کذایی هنوز هستند؟ هنوز بودند؛ هنوز هم نابودشان نکرده بود. کلاسور را بستم و گذاشتمش سرجاش. قشنگم... امیدم... واقعا؟؟؟ انگار که خاطرهای از سالهای خیلی دور یادم آمده باشد... یک لحظه احساس کردم حسم را از ماجرا جدا کردهام؛ این هم نوعی مکانیزم دفاعیست؛ وقتی آدمها حسشان را منفک میکنند و آن حس چندش را پرت میکنند جایی دور توی ناهوشیارشان. آنوقت مثل من، منجمد به آن سطور نگاه میکنند.
خواستم بروم دنبال نامههایی که وقتی سرباز بود برایم نوشته بود؛ اما حوصله نداشتم. وقتی همه را توی ذهنم دارم چرا بروم دنبالش؟ هرچند دلم برای دستخطش تنگ میشود. همیشه توی ذهنم هست که چقدر مرا امید خودش خطاب کرده بود. هزاران بار برایم نوشته بود قشنگم... به واژهها فکر میکردم؛ چقدر قدرت دارند؟ تا کی معنی دارند؟
همان شب، وقتی هنوز برنگشته بود، رفتم که بخوابم. کلید را که توی در چرخاند بیدار شدم. کمی بعد صداهایی شنیدم که مطمئن شدم درحال کشتن موجودیست! وقتی کفش به دست توی آشپزخانه دیدمش گفت، سوسک!
حالا نمیدانیم از کجا پیدایش شده؟ همسرم میگوید از پنجره آمده. نمیدانم سوسکها میتوانند هفت طبقه را پرواز کنند؟
پاکسازی را که تمام کرد بغلم کرد؛ گفت ترسیدی؟ گفتم اوهوم... گفت نترسیا من اینجام. قشنگم... امیدم... عزیزدل خودم چه بوی خوبی هم میدی، دوش گرفتی؟ گفتم اوهوم. بیشتر مرا فشرد و من جا خورده بودم چرا همین امشب که من به این واژهها فکر کرده بودم...
خوشحال شدم. خیلی. بیشتر فشردمش... توی دلم گفتم مال خودمی... تا همیشه. تو سهم منی. سهم من از عشق، سهم من از زندگی، تو انتخاب منی...
البته این فشردنها کار به جای خاصی نبرد! میدانم چیز کمی نیست. میدانم میدانم میدانم... اما حال ندارم پیگیر شوم. حوصله ندارم بروم دنبالش. شور و حرارتم را از دست دادهام. میدانم احتیاج به زوجدرمانی داریم... اما حسش نیست.
میدانم که خیلی همدیگر را دوست داریم. میدانم که خیلی دوستیم. بیشتر از هر وقتی. اما هر دو سرد شدهایم. کمکم نیازهایمان را هم فراموش کردهایم. دیشب در راستای مهربانی بعد از دعوا، وقتی من زودتر رفته بودم توی رختخواب، از توی هال صدایش را شنیدم که گفت: کی بود بغل میخواست؟؟ من هم خودم را لوس کردم و گفتم مننننننن. گفت هرکی بغل میخواست آماده باشه دارم میام.
مثل همیشه آغوشش برایم آرامبخش است. اما بعد از کلی بوسیدن و نوازش شب بخیر گفتیم و هر کس رفت سی خودش!
دچار نوعی یبوست مغزی شدهام؛ حوصله ندارم پیگیر چیزی شوم.
نمیدانم واقعا تاثیر قرص نخوردن است یا چه؟ فعلا که سکوت را به هر چیزی ترجیح میدهم.
این روزها با همسرم شیفتی سریال میبینیم shamelees؛ خندهدار است اما گاهی خیلی تلخ... همان وقتهاست که من همراهش گریه میکنم.
راستش قسمتهای عشقولانهی بوس و بغل دارش را بیشتر دوست میدارم. با جاهای خیلی خندهدارش هم گاهی بلندبلند و در تنهایی میخندم! من سیزن سه هستم و او پنج.
- ۱۷ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۷