آسه
هفته پیش، جمعه، درست وقتی داشتم به برداشتن اون قدمِ بزرگ فکر میکردم. بالکن رو تمیز و مرتب کردم. یک عالمه آشغال بردم بیرون، که بعضیهاشون از حد یه آشغال بیشتر بودن... چیزایی که بغض به گلوم میآوردن و آخرسر هم نشستم به خاطرشون دل سیر گریه کردم تا آروم شدم. بالکن خیلی مرتب شد. و تمیز. جوری که میشد بدون دمپایی رفت سیگار کشید. از فردای اون روز چنان خاکی شد که وقتی به آسمون نگاه میکنم انگار مه شده.
یه لایهی نارنجی روی همه چیز رو گرفته. از اون موقع روزی یک بار یکم آب میریزم و تی میکشم چون دلم میخواد اون تمیزی حفظ بشه. و اینکه بله به این هوا میگن، تخمی.
دیگه اینکه این روزها انقدر گریه کردم که خودم موندم این همه اشک از کجا میاد :/ گریه نیست ها، گریه تغییر حالت ایجاد میکنه تو آدم. من فقط اشک میریزم؛ چیک چیک چیک... انگار بارونه. رفیقم از برگشتنش به دوستپسرش میگه و من گوش میکنم و یهو میبینم تمام صورتم و گردنم خیسه. اون یکی رفیقم داره میگه قبلا که خواهرش حالش خوب بود همه کارا رو خودش میکرد و چقدر این روزا جای خالی فعالیتهاش حس میشه و باز من میبارم. شاید امسال بتونم مشکل کمآبی تابستون رو حل کنم.
یکی دو روز از رژیم گذشته بود که یه روز دم ظهر داشتم ناهار درست میکردم، میانوعده رو هم خورده بودم اما خیلی گرسنم بود. خیلی زیاد. همزمان داشتم برای سالاد، کاهو و هویج میشستم. یکم حین شستن خوردم اما آروم نمیشدم. کلافه شدم. نگاه کردم به ساعت، دوازده بود. نه غذا حاضر بود و نه زمان مناسبی برای ناهار. ولی خب باید میایستادم و کارامو میکردم. بغضم شد واقعنی. احساس کردم کار سختی دارم انجام میدم. شاید الان، وقتی دارم مینویسم، یا وقتی این نوشته داره خونده میشه، اون حس منتقل نشه دقیقا؛ یک جور عجز بود. بعد به خودم گفتم ایول!
من واقعا برنامهی سفت و سختی ندارم، فقط دارم از همهچیز کم میخورم و چیزهای مضر رو نمیخوردم و برای خوردن بعضی چیزها برنامه دارم. ولی خب این تغییر روال به هر حال بدنمو با واکنش روبهرو کرده. وقتی آزادانه، تو هر ساعتی که خواستم، هر چیزی که خواستم نمیخورم، این «تحمل» حس خاصی رو بهم منتقل میکنه؛ یه جور مبارزهس. و بعد از روزهای طولانی حس میکنم از حالت افقیم خارج شدم، دستکشهای بُکسم رو پوشیدم و دوباره وارد رینگ شدم. «کار»ی رو دارم برای خودم انجام میدم که برام «اهمیت» داره. من روزها و روزها و روزها بود که حس میکردم همهچیز این دنیا مثل همه و همشون مهم نیستند.
گفته بودم دنیا رو نمیخوام...
ولی تو راست گفتی من قوی بودم.
- ۰۲/۰۵/۰۳
یاسی ِ قوی :*