شاید باید بباره تا منو حاصلخیز کنه.
بارون میاد. زیر لحافم. دو طرفم آلما و گیسو خوابیدن. ننه و بابام تو ایوون دارن صبحانه میخورن و با داد حرف میزنن. کلا این خانواده یه بلندگو کوچیک تو گلوشون کار گذاشته شده. دوست دارم همین جا ساکت بمونم زیر لحاف و به صدای بارون گوش کنم و سردم بشه و هی بیشتر برم زیر لحاف. اگر بچهها نبودن اول پنجره رو باز میکردم بعد میرفتم زیر لحاف. ولی میترسم اینا سرما بخورن.
یه زمانی، کوچولو که بودیم، اینجا اگر شیر آب رو باز نمیذاشتن، از فشاری که آب داشت لولهها میترکید. باید بازش میذاشتن تا آب بره، به لوله فشار نیاد و نترکه.
اما خب الان با قطعی آب مواجهیم. از بس ویلا ساختن. جمعهها آب قطع میشه دیروز پدرمون دراومد از بیآبی. آدمیزاد عجب موجود کثافتکاریه واقعا.
اون چیزی که الان از حیران مونده، با اون چیزی که ما بچگیامون تجربه کردیم زمین تا آسمون فرق داره. همه هم عینهو من عاشق چیزای قدیمی نیستن که، همه دنبال رفاه و چیزای شیک و جدید و... همه چیزو خراب میکنن و میندازن دور و اگر ببین تو چیزی رو دوست داری و علاقه نشون میدی به نظرشون مسخره میاد و میگن خب که چی بشه. از نظرشون همه چیز باید عوض بشه. چند سال پیش یه کوزهی سفالی پیدا کردم اینجا، کاربردش این بوده قدیما که شیرایی که از گاوا میدوشیدن میریختن داخلش. خب اون موقع گاو و گوسفند زیاد داشتن و کارشون دامداری بوده. کوزه خیلی بزرگ بود و واقعا قشنگ. تو حوض شستیمش و گذاشتیم صندوق عقب و الان خونه مامانمه. من خیلی خوشم میاد ازش ولی میترسم ببرم خونه خودم بچهها بندازن بشکنه ضمن اینکه اصلا جا ندارم. تصور میکنم مادربزرگ بابام گاوا رو میدوشیده و میریخته توش... نگاه که میکنم به اون کوزه انگار دارم یه فیلم خوشگل قدیمی میبینم و میتونم توی ذهنم بسازمش. حالا هرکس ما رو دید که داریم این کوزه رو میشوریم که ببریم خندید و گفت میخوای گاواتو بدوشی :/ چیه این آشغال آخه کول میکنی ببری تهران. منم هیچی نمیگم لبخند میزنم. بهشون نمیگم که اگر میتونستم کل خونه رو از بیخ میکندم با خودم میبردم.
نمیدونم شاید اگر منم تو روستا به دنیا اومده و بزرگ شده بودم، دلم چیزای دیگه میخواست.
بالاخره نتونستم طاقت بیارم و پنجره رو باز کردم :)) هوا سرده. صدای بارون میاد...
مه شده... وای قلبم :)) الان خودمو از پنجره میندازم بیرون!
هرچقدر هم توصیف کنم الان چه هوایی رو دارم تنفس میکنم، حق مطلب رو ادا نمیکنه.
حالا موندم بچهها بیدار شدن چطوری میخوان برن بیرون! اینا از خواب که پامیشن میرن تو خاک و گِل تا شب. هرکس هم میگه وای کثیف شدن وای افتاد وای ال و بل من میگم مهم نیست بذار آزاد باشن چند روز دیگه دوباره میرن تو آپارتمان زندانی میشن. نمیشه بچه رو بیاری روستا بگی دست به چیزی نزن!
انقد لباس کثیف کردن که نگو :)) ولی طوری نیست، من یه چمدون لباس آوردم براشون به همین منظور. پریروز یک کوه لباس کثیف داشتیم. اینجا که لباسشویی نیست. ولی خب اون عموهایی که تو سهم خودشون از حیاط خونه ساختن که هستن!
تو خونشون همه چیزم دارن. منم با اون زنعمویی که راحتم ازش خواستم لباسا رو بندازه تو ماشین لباسشوییشون. بابام میگه میشستی خودت. گفتم به نظرت من میتونم لباس با دست بشورم؟ اونم این همه. زورم نمیرسه خب. بابا میگفت میریختی تو لگن با پا میرفتی توش :))
همین الان ننه از ایوون اومد داخل اتاق و بلند گفت: دورمیون بالا، یاتون، یاغیی. (ترجمه: پانشید بچهها، بخوابید، بارون میاد) خب عزیز دل من اونجوری که تو داد میزنی من چطوری یاتام؟ :)) عالیه، تو عالم خودشه.
- ۰۲/۰۴/۱۰
پارسال منم دو روز حیران بودم و با یادش کمی نفسم باز میشه
نوشه جانت این سفر