من حواسمو از اون بالا پرت کردم پایین اما عین همون توله سگ شیطونه برمیگرده.
نمیدونم اینکه خوشیها برام در لحظه هستند نشونه رشده یا نشونهی افسردگی.
منظورم اینه که من دقیقا و دقیقا حس خوب رو تو همون لحظه میچشم و درکش میکنم و هیچگونه اثر دراز مدتی رو من نداره. نمیدونم شاید هم اثر بالا رفتن سن یا بعضی از تجربههاست شاید هم هیچی نیست :))
دلم نمیخواد برگردم! هر بار از جایی رد میشیم که آذربایجان پیداست، شوخیش به ذهنم میرسه که از همینجا فرار کنم برم باکو.
دلم میخواد همینجا تو خونهی اجدادیمون بمونم تا بالاخره خسته بشم و دلم برای خونهی خودم تنگ بشه. فعلا که دلم تنگ نشده. و حس میکنم دوست ندارم با هیچی روبهرو بشم. دلم میخواد که اینجا سر خودمو گرم کنم تا فراموشی بگیرم تا خیلی چیزها یادم بره ولی لامصب نمیره. نمیدونم چرا. راستش یکمی مستأصل شدم. شاید هم نباید با اون چه که توی قلبم میگذره مبارزه کنم، باید خودمو بسپرم به مرور زمان. شاید انتظارم زیاده... نمیدونم حقیقتا.
هی دل دل میکردم موقعیت مناسب پیدا کنم برای نوشتن و پیش نمیومد تا امشب که بعد از مدتها که این عادت از سرم افتاده بود، خوابیدم و بعد چند ساعت از خواب پریدم. شاید هم علتش نیاز شدیدم به نوشتن بوده.
حالا همهی آدمای خونه خوابیدن. من و عمه و آلما و گیسو تو اتاق ننه پایین تختش میخوابیم. بابام و پسرا هم تو هالن. صدای خرخر بابام و ننه قاطی شده با هم و صدای نفسای گیسو کنار گوشم.
نگاهم تو تاریکی رو سقفه و مثل همیشه جادوی این خونه منو گرفته. بوی نم رختخوابها که پسزمینهی تخیلاتمه؛ تصور زمانهای خیلی دور که این خونه با دستای یه مردی ساخته شده و حالا نبیرههاش دارن تو همون خونهی کاهگلی و چوبی جنب و جوش میکنن.
تصور زندگیهایی که اینجا شکل گرفتن و تموم شدن، آدمهایی که اومدن و رفتن، روزهای تیره و روشن و همین روال زندگی که در عین ساده بودن، پیچیدهترین و شگفتانگیزترین بوده و هست. همین چرخش زمین و از پس هم اومدن روزها و شبها.
عرض کنم که اون روز صبح با وجود اینکه خیلی گشادیم میومد اما به خاطر اینکه پایه بودن خودمو به ارتش کوچیکمون اثبات کنم بیدار شدم و رفتم کوه. فک کن ساعت چهار و نیم صبح کرم ضد آفتاب بزنی :/ بابام موند خونه، گیسو هم تا ما برگردیم خونه خواب بود. و آلما دختر قهرمان من همراهمون بود.
به معنای واقعی کلمه جون کندم و مسیر رو طی کردم و برگشتم. و متوجه شدم که چقدر بدن داغون و له و پهی دارم. همه جام درد میکرد و یه جوری نفس نفس میزدم که نشوندهنده توان قلبی عروقی بسیار عالیم بود.
از همون اولِ راه یه دونه سگ کوچولو دنبالمون راه افتاد! نمیدونم چرا، من تا به حال با همچین پدیدهای مواجه نشده بودم ولی بابام میگفت این عادت سگای ولگرده که یکهو دنبال کسی شروع میکنن به حرکت کردن و باهاش میرن.
خب آنچه که بر همه معلوم است اینه که من مثل سگ از سگ میترسم :)) از سگ و کلا هر نوع حیوونی و کلا هر جنبندهای غیر آدمیزاد متاسفانه. میدونم هم خیلی بده ها اما چاره چیه دست خودم نیست. حالا تصور کنید که این توله سگ شیطون که همش میخواست بازی کنه میومد دور و ور ما و من چجوری عممو میچسبیدم و خودمو سفت میکردم. آقا ما هر چه سنگ پرت کردیم (البته به خودش نمیزدیما به اطرافش، جهت اینکه بترسه و بره و دنبال ما نیاد) نرفت که نرفت. یعنی یه کوچولو میرفت عقب و فکر میکردیم خب اوکی دیگه بیخیال شد بعد چند دقیقه میدیدیم پشتمونه :/ انقد پایه بود که واقعا منو دچار حیرت کرد :)) انقد پشتکار به خرج داد که بالاخره خودشو بین ما عادیسازی کرد! به جایی رسیدیم که من میدیدم دارم کنار سگه راه میرم!! بچهها هم که حدود شش تایی بودن به شدت علاقمند شدن بهش و یکهو به خودمون اومدیم دیدیم جزو ماست!
بعد هم اومد تو حیاط خونه مستقر شد و بچهها هم حسابی باهاش سرگرم شدن.
براش اسم گذاشتن؛ فندق. با یه توپ باهاش بازی میکنن، براش آب و غذا میبرن و این وسط کلی ماجرای بامزه هم شکل گرفته، مثلا یه روز صبح بیدار میشیم و میبینیم هاپو کفش و دمپاییها رو برده ریخته جاهای دیگه! یا امروز که گیسو خانوم پستونکشو برده انداخته تو حیاط و چند ساعت بعد دیدیم هاپو کرده دهنش و داره باهاش بازی میکنه :|
این هم عکس هاپوی شیطون و سیریش
و این عکسا که دلم میخواد اینجا باشن :)
اینام نخودن. همینقدر گوگولی و ناز. خودم اولین بار بود میدیدم ذوق کردم!
- ۰۲/۰۴/۰۸
حالا که تابستون هست و هوا هم خوبه. فکر میکنی اگر بقیه برگردن و خودت و دخملیا و ننه تنها باشید بازم دوست داری بمونی؟
اگر جوابت مثبت هست خب حداقل برای یه هفته امتحانش کن.