زندگی ذرهی کاهیست که کوهش کردیم
چند ساعت پیش، دوباره صبح شده بود. دوباره چشمهایم باز شدند و دیدم که توی تختم هستم. هوا روشن شده، آلما نمیدانم چه ساعتی آمده پیشم خوابیده و من متوجه نشدم. نگاهی به اطراف کردم، به درهای کمد که باز بود، به نوری که از پنجره به داخل میتابید، به شلوار و لباس زیرم که دیشب کنار تخت انداخته بودم. خودم را کش دادم، بالش را زیر سرم جابهجا کردم و به پهلو شدم، دستم را کشیدم به اطرافم و گوشی را پیدا کردم. یادم آمد که دیشب توی چه حالی بودم و چه کار میکردم که خوابم برد. نفس عمیقی کشیدم و کمی چشمهایم را بستم. بعد پتو را کنار زدم و پاشدم، به هر حال صبح شده! چاره چیه؟
دوباره قهوه، دوباره بوی نانی که روی گاز موقع گرم کردن میسوزد، دوباره فشار پنیر روی نان، دوباره جویدن، دوباره، دوباره، دوباره...
امروز چندم است؟ چند شنبه است؟
پوفففف عید هم که نزدیک است. من حقیقتا هیچ احساس خاصی نسبت به هیچ چیز ندارم! هیچ. آدم بیشعوری هستم. به روابطم اهمیتی نمیدهم. دست خودم نیست. کنترلی روی این نوع از بیشعوری ندارم. یا بهتر است بگویم اینطوری راحتترم.
من وقتِ سال نو مبارک گفتن و ایشالا سال خوبی داشته باشید، تجزیه میشوم.
احساس میکنم به هیچ چیز و هیچ کس تعلق ندارم. پدر و مادر و برادرم را نمیشناسم. فقط چهرههایشان آشناست. در اکثر مواقع، یعنی وقتی دور هستیم، مهربان به نظر میرسند. میدانم کافیست که چهار روز بیشتر همزیستی داشته باشیم... از دور لبخند میزنند. من هم به ناچار لبم تکان ریزی میخورد و امیدوارم که شکل دهنکجی نباشد.
گاهی اوقات، مثلا وقتهایی که خواب، چشمهایم را گرم کرده اما هنوز مغزم فعال است، صحنههایی میبینم. این زندگی من بوده؟ روزی این چیزها برایم مهم بودند؟
به خودم میگویم به باقیش هم اهمیت چندانی نده، سالها بعد همینها هم پوچی خودشان را نشانت میدهند.
وقتی گیسو شمع دو را فوت کرد و همه خندیدیم و باز روشنش کردیم و باز فوت کرد و... رفته بودم توی آشپزخانه و لیوانهای چای را توی سینی میچیدم و فکر میکردم آخیش الان کیک رو میبرن و میخورن و دیگه راحت میشم.
یا حتی وقتی مادرم برای خداحافظی بغلم کرده بود و میگفت خیلی خوش گذشت و و و و من داشتم فکر میکردم الان در را میبندم و تمام میشود.
نمیدانم اگر دخترها نبودند هم اوضاع همینطور بود؟ مطمئنم پدر و مادرم نوههایشان را به من ترجیح میدهند که البته به جهنم و تنها حسی که نسبت به این موضوع دارم این است که اینها مال منند، دست نزنید! گفتم که بیشعورم.
دلم برای عمهی کوچکم تنگ شده، دلم برای خانهی ننه، برای خوابیدن زیر سقف کوتاه و چوبی، برای رختخوابهای خنکی که بوی نم دارند، برای پنجره چوبیِ کوچکِ بالای سرم که رو به باغ باز میشود، برای آن دو پلهای که باید پایین برویم تا وارد آشپزخانه شویم، در حالی که باید سرمان را دولا کنیم تا به سقف نخورد.
من دلم برای پدربزرگ مرحومم تنگ شده، دلم برای عموهای زندهام ولی آنی که سی سال پیش بودند تنگ شده.
من دوست ندارم به کودکی برگردم؛ با جان کندن به اینجا رسیدم! ولی دلم فقط برای قسمتهای کوتاهی از کودکیام تنگ میشود. آن هم فقط مربوط میشود به خانهی پدربزرگم. به آسمان شب، پر از ستاره، پُرِ پُرِ پُر. به صدای سگها و جیرجیرکها.
به بوی بلال، به رنگ بینظیر تمشک روی لبهایم، به سوزش عجیب گزنه روی دست و پایم.
نمیدانم اگر بچهها نبودند، معنای خاصی برای این تکرار بیمعنی پیدا میشد؟
که این البته خودخواهانهترین دلیل بچه داشتن است.
امیدوارم هیچوقت به نقطهای نرسند که از خودشان و من بپرسند چرا.
امیدوارم غرق در تجربه و آزادی باشند و رویاهایشان را واقعی کنند.
امیدوارم خودشان را ببیند، بشناسند و از او نترسند.
به عصر فکر میکنم، به پارک، به تماشای دویدن دخترهایم. به خندههای قشنگشان، به هوای لطیفی که دوستش دارم و میدانم یک ماه دیگر خبری ازش نیست و قرار است از گرما بسوزم تا آخر شهریور. ولی خب تا چشم روی هم بگذاری دوباره پاییز شده. حالا سالهاست که همه چیز روی دور تند است! بیخیال.
- ۰۱/۱۲/۱۵
دقیقا حس من به کودکی همین هست:
<من دوست ندارم به کودکی برگردم؛ با جان کندن به اینجا رسیدم! ولی دلم فقط برای قسمتهای کوتاهی از کودکیام تنگ میشود.>
خیلی به خودت سخت نگیر یاسی جان.
خیلی هامون همین جوری هستیم.
اینها برمیگرده به آسیب هایی که دیدیم. برمیگرده به زندگی که دوست داریم خودمون تنها واسش تصمیم بگیریم. به اینکه دوست نداریم برای خوشایند کسی زندگی کنیم و نقش بازی کنیم.
و نگم برات که تازه الان وارد جامعه ی باشعورها شدی :))