کبوتر آشتی
مینشینم توی بالکن و با چشمهایی که هنوز خوابآلودند، از سرمای کمی که زیر پوستم میدود کیف میکنم. از فنجان قهوهام بخار بلند میشود و نوک انگشتان سردم را گرم میکند. ترجیح میدهم کمی کمتر بخوابم اما این چند دقیقه خلوت صبح را از دست ندهم. نگاهم مانده روی کبوترهایی که تا دل آسمان میروند، چرخ میزنند، و لابد برمیگردند پیش صاحبشان. هر صبح این تصویر را نگاه میکنم؛ رقص و پرواز و چرخش دستهای کبوتر که لابد کسی از پشتبامش مراقبشان است و حالا غرق در لذت نگاه کردن پروازشان شده. از بچگی شنیده بودم که کفتربازها آدمهای خوبی نیستند! بعدتر که بزرگتر شدم از توی حرفهای بابا شنیدم که میگفت اینا به بهونهی کفتر میرن پشتبوم از اونجا زن و بچهی مردمو دید میزنن!!! خب این استدلالش هم مثل همانی بود که میگفت هرکس بوفکور را بخواند خودکشی میکند! و من با ذهن کودکانهام فکر میکردم مثلا اگر کتاب را دیدی باید جیغ بزنی و پرتش کنی! اما بعدها که خواندمش و خواندمش و خواندمش و تنها کتابی بود که سه بار پشت سر هم خواندم متوجه شدم که غرق شدن در دنیای کلمات صادق هدایت چقدر لذتبخش است و بعد مثل تشنهها رفتم کتابخانه دانشگاه و هرچه کتاب ازش بود گرفتم و خواندم. و چقدررررر آن روزها پتانسیل داشتم و حالا که یادم میآید دلم پرمیکشد که با عقل و ثبات نسبی الانم برگردم به آن روزها، یا شاید خوب میشد اگر میتوانستم با جادویی توی همین زمان فعلی، دوباره بیست ساله شوم و حال حاضر را زندگی کنم.
سعی میکنم با چشمهایم کبوترها را تا دل ابرها دنبال کنم و لحظهی محو شدنشان را ببینم. خوش به حال صاحبشان که یقین دارد، هرکجا که بروند برمیگردند.
دیشب یکی از بدترین شبهایم از لحاظ کیفیت خواب بود؛ تا صبح خوابهای ترسناک دیدم و پریدم. یک بار که ساعت نزدیک چهار صبح بود، از خواب پریدم و خدا رو شکر کردم که خواب بود. نفس راحتی کشیدم و ضربان قلبم کمکم داشت پایین میآمد و آرزو کردم کاش کسی بود همین حالا، که میتوانستم بچسبم بهش و او بگوید نترس من اینجام فقط یه خواب بود.
کاش دنیا کمی مهربانتر بود، آدمها هر جا میرفتند برمیگشتند مثل همان کبوترها و شبها کسی بود که بدیهیترین چیز دنیا را یادآوریت کند: فقط یه خواب بود. و بعد جهانت به کوچکی قفس کبوترها شود میان دو بازو.
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی
احمد شاملو
- ۰۱/۰۸/۰۶
کااااش...😢