با دو پای کودکانه... یادم آرد روز باران
_به خودت برس.
_آره خیلی بد شدم. چشم.
زندگی فراز و فرود دارد؛ این را توی سالهایی که گذراندم با تمام جانم تجربه کردم.
این روزها در پایینترین حالت خودم هستم. هرچند مثل همیشههایم، آن نیروی محرکهی لعنتی، حتی در کمترین حدِ ممکن خودش، به جلو هولم میدهد. شمعی هرچند کمسو به نام حیات. شوری کمرنگ. چیزی که خودش را در لحظههایی بسیار اندک نشانم میدهد. باقی وقتها، غمگینم. به واسطهی داروها آرامم، بیقراری نمیکنم اما غم دارم. یادم نمیآید آخرین بار کِی خوشحال بودم. خوشحال الکی نه ها، خوشحال واقعی. از آنها که انگار دیگر هیچچیز از دنیا نمیخواهی.
من واقعا از دنیا چه میخواهم؟ چه میخواستم؟
چرا هر چیز که در جستن آنی آنی، اما من که در جستن آرامش و عشق بودم...
میدانم هرگز خودم را آنقدری که باید دوست نداشتم و پیش از خودم همیشه کس یا کسانی بودند که برایم ارجحیت داشتند. یاد نگرفته بودم نگران خودم باشم. یاد نگرفته بودم به خودم برسم. من فقط بلدم به دیگران برسم.
خدا را شکر سالهای اخیر در مورد داشتههایم میدانم و آگاهی دارم. میدانم کیستم، میدانم چه قابلیتهایی دارم، میدانم باارزشم... میدانم خوبم. میدانم دوستداشتنیام، میدانم داشتنم میتواند چقدر لذتبخش باشد. متوجه جذابیت خودم هستم. اما....
اما مواظب خودم نیستم.
اما نگران خودم نیستم.
اما خودم را دوست ندارم احتمالا.
اما خودم... خودم دارد گریه میکند الان. میگوید اگر همهی دنیا را هم نداشتی جهنم، حواست به من باشد.
ببین چقدر درماندهام... ببین چقدر خستهام... ببین چقدر تنهام... ببین این همه برایم زیاد بود... به خدا که زیاد بود... یکم نگرانم باش... یکم بهم رسیدگی کن... یکم مادر من هم باش...
از جمعه بعدازظهر آلما تب کرده، دیروز صبح بردمش دکتر. دو شب است که تا صبح خواب درست حسابی نداشتم. نگران... مدام چکش کردم، دستمال خیس روی بدنش گذاشتم، دارو دادم، به هذیانهایش جواب دادم، بغلش کردم، تبش را با خنکی بازوهایم گرفتم. برایش آب آوردم...
امروز صبح گیسوی کوچکم هم تب کرده...
نگرانم، از بیمارستان خاطرهی بد دارم. میترسم. خسته شدم، دستتنهام، دلم آرامش میخواهد.
دلم میخواهد بلند شوم و به خودم برسم، حمام طولانی بروم، موهایم را جلوی آینه شانه کنم، دستهای روغنیام را لای فرهایم بکشم، مشکیِ موهایم برق بزند. چشمهایم پرفروغ باشند، نکند پیر شوم؟ نکند... دیگر نخندم؟ نکند دلم نریزد؟
مداد مشکی بکشم، رژ محبوبم را بزنم، خودم را نگاه کنم، لبخند بزنم...
زندگی فراز و فرود دارد... آخرین باری که بالا بودم، وقتی بود که آلما از آب و گل در آمده بود، بیست کیلو لاغر کرده بودم، شاداب بودم، سختیهای نوزادی تمام شده بود. دخترم با من حرف میزد... پارک میرفتیم دوتایی... دنیای دونفره داشتیم...
یک بار بهار، زیر باران، از جایی برمیگشتم، آلمای کوچکم خسته شده و بغلش کرده بودم، حس آن روز به روشنی یادم هست؛ احساس میکردم چقدر دوستش دارم. به سینهام چسبانده بودمش و غرق در لذت داشتنش زیر باران راه میرفتم. درست یادم هست که توی دلم بهش گفتم دوست کوچولوی من، همیشه با منی.
دلم میگرفت، غم داشتم، بابای آلما بهم توجه نمیکرد، برای خودش زندگی میکرد؛ مثل همیشه. کنارم نمیخوابید، با من حرف نمیزد، با من غذا نمیخورد، اما من سوای همهی اینها، با خودم خوش بودم... آن روزها تازه فهمیده بودم مشکل از من نیست. آن روزها با تمام تنهاییام خودم را بیشتر از حالا دوست داشتم، درسم را تمام کردم، خودم را در تمام آینههای قدی و درهای شیشهای با لذت نگاه میکردم و عکس میگرفتم. تنگترین لباسها هم اندازهام شده بود. آلما خستهام میکرد، اذیتم میکرد، مثل همیشههایش تخس و لجباز بود. شبها که زود میخواباندمش، سریال میدیدم، توی گروه با بچهها گپ میزدم... آن شبها هم مثل خیلی شبها و مثل حالا تنها بودم...
از دیشب خیلی توی فکرم؛ توی فکر خودم. دستش را بگیرم، بلندش کنم، نوازشش کنم، صیقلش دهم، آنطوری که دلم میخواهد. شاید آن سوسوی کمرنگ درونم بیدلیل نیست؛ باید نگذارم خاموش شود.
من پر از شورم، پر از زندگی، پر از خواستن، پر از شعر، من برای خودم، برای دخترهایم و برای دنیایم باید که به خودم برگردم.
من همانند نامم، نابم.
خالص.
خودِ ناب و خالصم زخمی و تنهاست. دلش محبوب میخواهد، دلش معشوق میخواهد...
اشکالی ندارد، حالا فعلا بلند شو، بلند شو تا شعلهی بیجان را پررنگ کنیم، بیا جان دلم، بیا دخترکم، بیا اندکی شادتر، سالمتر، جوانتر... جوان؟ نه! بیا نوجوان باشیم! نوجوان نه! بیا دوباره با هم کودکی کنیم.
- ۰۱/۰۸/۰۱
چقدر خوب نوشتید یاسی.
و چقدر قدرت روحی میخواد تا آدم برسه به این نقطه
که لمس کنه هر روزی که شاد نباشه، هدر رفته.
هر روزت شاااااد از اعماق وجود.