یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

احوالاتم

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ

بعد از اینکه نگاهی به چند مطلب پیش‌نویس و رها شده‌ام انداختم، تصمیم گرفتم ادامه‌اش را به وقتی نامعلوم، یا به هیچ‌وقت موکول کنم و ورقی تازه باز کنم.

سفیدی‌اش را ببینم و ذوق چیدن کلمات را، به جای فشار آوردن برای ادامه‌ی چیزی، حسی که در لحظه‌ای نامعلوم ذهن و قلبم را فراگرفته بوده، بچشم.

مثل یک بزدل واقعی، پستم را با عنوان مادرِ مادر پیش‌نویس کرده‌ام تا مبادا درِ اینجا را تخته کنند. فکر می‌کردم اگر جانم را برای آزادی به خطر نینداختم حداقل با تنها امکانم یعنی نوشتن کمی خودم را گول بزنم اما باز همان دیگرانی که می‌گفتند تو مادر دو تا دختری، مجابم کردند که پیش‌نویسش کنم. دلم خون است و دهانم بسته. هر روز اخبار را پی‌گیری می‌کنم... شجاعت، به ستوه آمدن، خروشیدن، کثافت، رذالت، دروغگویی، زیر پا گذاشتن انسانیت، برخورد جسم سخت با جمجمه.... می‌خوانم و می‌بینم و خاموشم... بارها آرزو کردم کاش همین حالا دختر دبیرستانی یا دانشجو بودم. اما جای دیگری از زندگی قرار دارم...

این روزها که شده‌ام مامان یک کلاس اولی، در حال تجربه‌ی چیزهای جدید و متفاوتی هستم. هرچند هنوز رسما آموزش شروع نشده و کشیدن چند خط عمودی و افقی، تکلیف هر روزشان است اما خودِ پروسه‌ی آماده کردن، پوشیدن فرم مدرسه، دیدن گردی صورت معصوم آلما در قاب مقنعه‌ی سفید، دیدنش که با کیف هم‌قد خودش تَلَخ تولوخ کنان جلویم می‌دود و من، در حالی که کالسکه‌ی گیسو را هل می‌دهم، صدای به هم خوردن وسایل داخل کیفش را می‌شنوم، یک عالمه حس جدید در من ایجاد می‌کند.

هفته‌ی گذشته اولین هفته‌ای بود که رفت مدرسه. ظهری بود و بعد از اینکه ساعت دوازده و نیم ناهارش را می‌دادم تا دم مدرسه همراهی‌اش می‌کردم و کلاس‌هایش از یک تا پنج بودند. تجربه‌ی خوبی بود. وقتی برمی‌گشتم گیسو را می‌خواباندم و بعد ساعتی را در سکوت برای خودم داشتم. که گاهی به نوشتن، گاهی به چرت زدن و گاه به کارهای خانه گذراندم. فسقلی که بیدار می‌شد، کمی بعد می‌رفتیم دنبال خواهرش. هر بار زودتر توی حیاط مدرسه حاضر بودم و با خودم عهد کرده‌ام هرگز طوری نشود که دخترکم با ذوق از کلاس بیرون بیاید و جای خالی من را ببیند. یادم می‌رود به سی سال پیش که چگونه احساس بی‌پناهی می‌کردم و در حالی که مستأصل بودم و از گریه به هق‌هق افتاده، فکر می‌کردم که دیگر هرگز سراغم نخواهند آمد. این همه ترس از کجا آمده بود نمی‌دانم.

این چند روز، وقتی زنگ به صدا درمی‌آمد، سیل دختر کوچولوها، چنان سدی که شکسته باشد از پله‌ها به سمت حیاط روانه می‌شد. انگار که چاقویی توی گونی برنج فرو کرده باشی و یکهو حجم زیادی از برنج ریخته باشد. چشمم را تیز می‌کردم و از بین آن همه دختر کوچولو، برق چشم‌های آلما را پیدا می‌کردم و بعد دست‌هایم را باز می‌کردم و او با همان کیف گنده‌اش، دوان دوان به سمتم می‌آمد و خودش را پرت می‌کرد توی بغلم. از زمین بلندش می‌کردم و فشارش می‌دادم و لپ‌های نرمش را می‌بوسیدم و حس می‌کردم بخشی از وجودم، پاره‌ی تنم، جگرگوشه‌ام را دو دستی چسبیده‌ام و از احساس شیرین مالکیتش سرشارم.

دخترکم به غیر از روز اول که به خاطر هدیه‌ای که اشتباهی بهش نداده بودند و ناراحت بود، خیلی زود با محیط تطبیق پیدا کرده، با چند نفر دوست شده، مشق‌هایش که همان چند تا خط هستند سر کلاس می‌نویسد و هر روز می‌گوید کاش مدرسه تموم نمی‌شد.

هفته‌ی بعد صبحی است و باید ببینم تجربه‌ی کدام یک بهتر است. در هر صورت فصل جدیدی در زندگی‌ام شروع شده که نمی‌دانم چطور پیش خواهد رفت.

این روزها، تنها چیزی که مایه‌ی خوشحالی‌ام است، یا بهتر است بگویم تنها چیزی که رنگ زندگی دارد، قشنگ است، باارزش است، حقیقیست و... بودن دخترهایم است.

نگاه کردنشان، افتادن دندان این یکی و درآمدن دندان آن یکی، شنیدن یک کلمه‌ی جدید از یکی و توانایی خواندن و نوشتن کلمه‌ای جدید از آن یکی... خنده‌هایشان... نرمی و لطافت وجودشان، مهری که روانه‌ام می‌کنند... عشقی که پاک‌ترین و ناب‌ترین است و لحظاتی که آنقدر قشنگ و بی‌نظیرند که می‌دانم جای دیگری پیدا نمی‌شوند، مثل وقتی که برای اولین بار دست همدیگر را گرفتند و از پله‌های سرسره بالا رفتند و من روی نیمکتی نشسته بودم و تماشایشان می‌کردم، بعد پشت سر هم سّر خوردند و با خنده به سمت من آمدند. گیسوی کوچکم که خنده‌کنان با آن دویدن هپلی‌اش خودش را به من رساند تا ذوقش را نشانم دهد و آلما که با غرور نگاهم می‌کرد و می‌گفت با هم سُر خوردیم... و بعد دوباره دست هم را گرفتند و به سمت سرسره دویدند و نگاه من که روی دست‌های در هم گره خورده‌شان ثابت مانده بود و خیالم می‌رفت به سال‌های بعد که چگونه خواهرهایی برای هم خواهند بود؟ و امید اینکه پشت و پناه هم باشند و گره این دست‌ها را کسی یا چیزی باز نکند.

یا وقتی که غرق در افکار خودم، دستکش به دست و پیشبند بسته در حال سابیدن آشپزخانه بودم و پلی‌لیست آهنگ‌های گوشی‌ام یکی‌یکی جلو رفت تا یکهو رسید به آهنگی شاد و غافلگیرم کرد. سرم را بلند کردم و دیدم هر دو هم‌زمان با آهنگ شروع کردند به رقصیدن و خندیدن... دست از کار کشیده بودم و نگاهشان می‌کردم که چطور ورجه وورجه می‌کنند و بالا پایین می‌پرند... و احساس می‌کردم این خستگی‌درکننده‌‌ترین چیزی بود که آدم می‌توانست بین کارهای تمام‌نشدنی خانه داشته باشد.

حدودا یک ماه قبل وقتی هنوز قرص خوردن را شروع نکرده بودم، به قدری افسرده بودم که حتی لذت داشتن دخترها را نمی‌چشیدم. فکر می‌کردم اشتباه کردم. فکر می‌کردم اگر بچه‌ها نبودند، برای خودم و خودشان بهتر بود. هیچ چیزی جز سرزنش خودم توی مغزم نبود. سرزنش برای انتخاب‌هایم، برای راهی که تا اینجا آمده‌ام...

ولی حالا احساس می‌کنم قوی‌ترم. می‌دانم که بهتر است که هر بچه‌ای توی خانواده‌ای بزرگ شود که رابطه‌ی پدر و مادر با هم گرم است. باز خدا را شکر که ما جنگ و دعوا و تنش نداریم. می‌دانم این حق طبیعی هر بچه‌ایست که داشتن پدر و مادر را با هم تجربه کند. اما من به وقت خواستنِ هر دوی آنها، هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسد که این همه از ادامه‌ی رابطه دلسرد باشم. گمان می‌بردم تا آخر عمرم بدون اینکه چیز خاصی دریافت کنم، صرفا دهنده باقی می‌مانم. توجه می‌‌دهم و نمی‌گیرم، عشق می‌دهم و نمی‌گیرم، انرژی صرف می‌کنم و دریافت نمی‌کنم، بعد هم می‌گویم هر زندگی‌ای یه جوره دیگه، مال منم اینطوری. فکر نمی‌کردم روزی این بار سنگین را زمین بگذارم. فکر نمی‌کردم یک روز، خسته شده باشم از هم‌زیستی با مردی که وجودم را احساس نمی‌کند و هر لحظه زندگی با او مرا بی‌اعتماد به نفس‌تر و سرخورده‌تر می‌کند. فکر نمی‌کردم یک روز یک حفره‌ی خالی بزرگ باشم، یک چاه عمییییییق از کمبود محبت و توجه که هر چه در آن بریزی پُر نشود... خودم را زیادی قوی پنداشته بودم. حالا هم خودم را از تک و تا نمی‌اندازم و خیلی روزها، با چالش‌هایی روبه‌رو هستم که هر یک کدامشان برای یک هفته‌ی یک آدم معمولی هم زیاد است. هنوز هم هزار هزار بار می‌شکنم و فرو می‌ریزم و بلند می‌شوم...

این را هم می‌دانم که خودم هم خالی از اشکال و ایراد نبوده‌ام...

احساس می‌کنم یک عالمه تغییر در انتظارم است. سختی و سردی این روزها را با آلما و گیسو و با دوست‌هایم می‌گذرانم. به اجبار هر چند وقت یک‌بار خودم را می‌کِشم و می‌برم خانه‌ی پدری و تحمل می‌کنم تا بگذرد. از وقتی قرص می‌خورم تحمل این یکی هم آسان‌تر است. روزها را شب می‌کنم و هنوز هم هر جا که باشم عاشق شبم. عاشق سکوت و تنهاییِ شب. عاشق وقتی که با خودم و قلبم و ذهنم تنهام.

وقتی خانه‌ام، منتظرم شب بشود و به تختم پناه ببرم؛ تخت‌خواب دونفره‌ای که چندین و چند بار در این سال‌ها تلاش کردم و همسرم را به آن برگرداندم و باز هم او، با دلیل و بی‌دلیل خودش را از من دور کرد. هر بار سرخورده شدم و گفتم باز هم تلاش می‌کنم و حالا جانی برای تلاش کردن ندارم. انگیزه‌ای ندارم. از رکاب زدن و بالا کشیدن این دوچرخه از این همه سربالایی خسته‌ام.

حالا این تخت من است، پتوی من، بالش من، تنهایی من، که به آن خو کرده‌ام. به جای خالی مردی که حتی صدای نفس‌هایش را کنارم از من دریغ کرد چه برسد به آغوشی گرم، دست نوازشی و عشق‌بازی‌ای. می‌دانست من چقدر موجود وابسته‌ای هستم. می‌دانست چطور می‌تواند تنها با صرف کردن کمی توجه، مرا پابند خودش کند اما دریغ کرد. نمی‌دانم از چه؟؟؟؟ شاید هم هیچ‌وقت نفهمم...

من حتی به داشتنش کنارم، به اینکه بدانم در نزدیکی من خوابیده، نفس می‌کشد، غلت می‌زند، زنده است و من گرمایش را در چند سانتی‌متری‌ام حس می‌کنم، حتی اگر پتویش از من جدا باشد و پشتش را به من کرده و هیچ تماسی با من نداشته باشد، راضی بودم. من به خیلی چیزها راضی بودم... اما او حداقل‌ها را هم از من دریغ کرد... هنوز هم دوستش دارم؛ اما نه در جایگاه یک معشوق، یک جنس مخالف، یک مرد، یک شوهر... حس نمی‌کنم شوهر دارم. احساس می‌کنم دوستی قدیمی در خانه‌ام زندگی می‌کند که در مسائل زندگی با هم تقسیم وظیفه کرده‌ایم. مثلا او پول بیاورد و خریدها را انجام دهد و من بپزم و بشویم و... 

حالا فکر می‌کنم خوب شد که بچه‌ها را دارم، چرا که اگر بدون بچه جدا می‌شدم شاید فرصت دیگری برای ازدواج بعدی و احتمال بچه‌دار شدن نداشتم. فکر نمی‌کنم در آینده مردی بتواند مرا به ازدواج با خودش ترغیب کند. شاید هم این حس الانم است و بعدها طور دیگری فکر کنم. در هر صورت داشتن بچه‌ها، مادر شدن، برایم فرصتی بود که شاید بعدها به دستش نمی‌آوردم.

نمی‌دانم شاید روزی همین گیسو و آلما توی صورتم بایستند و بگویند غلط کردی ما رو آوردی، کاش توی دیوانه و اون بابای ناقص العقلمون همین دو بار هم منصرف شده بودید و مایی را به دنیا اضافه نمی‌کردید.

تمام تلاشم را می‌کنم که چیزی از خودم برایشان کم نگذارم، پدرشان هم که در حالت طبیعی کم بود، قطعا بعدها هم خیلی فرقی نخواهد کرد. ازش قول گرفته‌ام که حداقل هفته‌ای یک وعده غذا چهارتایی بخوریم تا دخترها پدر و مادرشان را کنار هم ببینند و لذت خانواده را بچشند.

او همیشه کم بود. برای پدر مادرش، خواهر و برادرش، برای فامیل، برای همسرش، برای دخترهایش حتی... او همیشه برای همه کم بود. فقط ازش قول گرفته‌ام بیش از این برای دخترهایمان کم نباشد.

به او گفتم من و تو تا آخر عمرمان با آلما و گیسو خانواده‌ایم. حتی اگر تو با کس دیگری ازدواج کنی و من هم با کس دیگر. به هر حال ما تکمیل کننده‌ی دخترهاییم.

حرف‌هایم‌ را قبول کرده و فعلا در سکوت ادامه می‌دهیم. قرار شده که او پی‌گیر باشد. سوال بپرسد، وکیل بگیرد و از خم و چم این راه اطلاع پیدا کند تا ببینیم چطوری این مسیر را بگذرانیم که هموارتر باشد و فرسایشش برای‌مان کمتر. من هم چاره‌ای جز صبر ندارم.

شب‌هایی که به خانه می‌آید، خیلی دوستانه برخورد می‌کنیم. ظهر که غذا درست می‌کنم اول سهم او را کنار می‌گذارم و باقی را برای ناهار و شام بچه‌ها. حتی اگر آنقدری دیر بیاید که من خواب باشم، می‌داند که غذایش روی گاز است. شب‌هایی هم که نمی‌آید با پیامی مطلعم می‌کند و می‌رود پیش دوست‌هایش. حالا چه کار می‌کند، کجا می‌رود، خدا عالم است.

یادم می‌افتد که چه شب‌هایی در انتظار و دلهره گذراندم، چه شب‌هایی که حاضر و آماده بودم برایش تا با آغوش باز پذیرایش باشم. چقدر دلم می‌خواست سر یک مرد را روی سینه‌ام بگیرم و نوازش کنم، تا اگر برای همه با ابهت و جدی و خشک است، توی آغوش من مثل کودک بی‌پناهی آرام بگیرد تا خستگی‌ها، استرس‌ها و ناراحتی‌هایش را با شیرینی و گرمای حضورم از بین ببرم اما حسرت همه‌ی این‌ها به دلم ماند. به جایش احساس بیهودگی و بی‌مصرفی کردم. احساس «وجود نداشتن»... هیچ می‌دانی احساس وجود نداشتن چیست؟ چقدر دلسرد‌کننده و یخ است؟

می‌دانی اینکه منشأ هیچ اثری نباشی چقدر مأیوس‌کننده است؟

می‌دانی سکوت چقدر خشونت‌آمیز است؟؟؟ سکوت و سکوت و سکوت...

می‌دانی اگر جواب هزار تا حرفت فقط یک هوم باشد چقدر قلبت می‌شکند؟

می‌دانی اگر حرف بزنی و بزنی و بعد ناگهان حرفت را قطع کنی و ببینی که طرف مقابلت متوجه نشد که حرفت را قطع کردی چقدر تحقیرآمیز است؟

همیشه تمام تلاشش را کرد و می‌کند که کیفیت زندگی از نظر درآمد و خورد و خوراک و لباس و سر و وضع در بالاترین حدی باشد که می‌تواند. هرگز برایمان کم نگذاشت اما هیچ‌وقت صدای مرا نشنید. بارها و بارها و بارها گفتم چه مرگم است، اما انگار نه انگار... همیشه تنها بودم. درست است که ذات بشر به هر حال تنهاست. اما ازدواج یعنی شریک شدن بخشی از تنهایی‌هایمان با هم. که اندکی شیرینی به زندگی‌مان افزوده شود. که بدانیم همیشه کسی هست که بسترش را، بالشش را، غذایش را، قدم‌هایش را، قلبش را، قلبش را، قلبش را با تو تقسیم کند...

اما من همیشه تنها بودم. بعد از این هم تنها ادامه خواهم داد. پاک کردن اسم‌هایمان از شناسنامه‌ی هم، تغییر چندانی در سبک زندگی‌مان ایجاد نمی‌کند.

سهند برای من همیشه محترم و دوست داشتنی باقی می‌ماند. به او به عنوان پدر بچه‌هایم افتخار می‌کنم اما حتی ذره‌ای حس نمی‌کنم شوهر دارم. بین ماندن در زندگی‌ای با این مشخصات و جدا شدن و احتمال تجربه‌‌های دیگر، دومی را انتخاب می‌کنم. شاید جایی دیگر، آدمی دیگر، عشقی دیگر... حتی اگر هم مطمئن باشم که هرگز عشق دیگری را تجربه نخواهم کرد و رابطه‌ی دیگری نخواهم داشت باز هم انتخاب میکنم که جدا شوم. چون با جدایی، از احساس تلخ «وجود نداشتن» رها می‌شوم.

این روزها که می‌گذرند، سال‌های طلایی جوانی‌ام هستند...

دنبال کارم؛ به هر حال با هر سختی‌ای که داشته باشد به خاطر وجود بچه‌ها، حتمن در این جامعه و شلوغی‌اش کاری برای من پیدا می‌شود، جایی برای من پیدا می‌شود... جایی که حس کنم به آن متعلقم. جایگاهی برای من. چرا که من در اوج افسردگی هم شیفته‌ی زندگی کردن بودم... نمی‌دانم از چه این شعله درونم خاموش نمی‌شود و هر بار تکه‌های خودم را از زمین جمع میکنم و کنار هم می‌چینم و چیزی از درونم چون شمعی کوچک سوسو زنان به حیات خود ادامه می‌دهد. چیزی در من مرا جوان نگه می‌دارد و می‌گوید حالا حالاها باید زندگی کنی، تجربه کنی، بدرخشی...

هرچند این روزها گه‌گاه آنقدری می‌گریم که بعد که به صورت پف کرده‌ام و چشم‌های بی‌فروغم توی آینه نگاه می‌کنم ترس برم می‌دارد و می‌گوید نکند پیر شوم؟ نکند زیبایی‌ام فدای غصه‌های دنیا شود؟ نکند شادی را فراموش کنم؟ نکند یادم برود بخندم؟ نکند شور عاشقی بمیرد؟ نکند بمیرم؟ نکند بمیرم؟ نکند بمیرم... 

مرده باشم و راه بروم، مرده باشم و غذا بخورم، مرده باشم و نفس بکشم... 

نکند دیگر هیچ وقت کسی برق عشق را با قطره اشکی توی چشمم اشتباه نگیرد؟ 

نگوید اشک چشمات ویرونم کرد، بگویم اشک؟ من که گریه نمی‌کردم! بگوید پس اون چی بود تو چشمت؟ بگویم برق عشق تا هر دو از این جمله‌ام داغ شویم.

نکند؟؟!!

کسی چه می‌داند چه پیش می‌آید.

  • یاسی ترین

نظرات (۳۰)

  • شارمین امیریان
  • سلام عزیز دلم.

    امیدوارم هر اتفاقی می‌افته برای تو و بچه‌ها پر از خیر و سلامتی باشه😘

    پاسخ:
    سلام 
    به‌به خانم دکتر 😍
    ممنونم عزیزم ♥️
  • مریم بانو
  • سلام یاسی قشنگم

    من فکرکنم اینده ی آلمای توام

    پرخشم از پدر از رابطه ی سرد و بیمار مادرم باهاش 

    بارها و بارها به مادرم گفتم چرا جدانمیشی؟ چرا نشدی؟

    چرا این عذاب تموم نمیکنی؟؟

    دخترات بزرگ بشن از تصمیمت حمایت میکنن شک نکن

    خودتم داری پوست میندازی کلی درد داره ولی زیباتر متولد میشی 

    ارزش خودت هم خودت میدونی هم دخترات 

    دختر حتی اگه نگه هم حال مادر از چشماش میخونه امیدوارم دخترات غم از چشمات نخونن

    :)

    پاسخ:
    سلام مریم عزیزم 
    من نمی‌دونم ازم حمایت می‌کنند یا نه، ولی خب در حال حاضر تصورم اینه تصمیم من، آسیب زیادی بهشون وارد نمی‌کنه، چونکه سعی کردم جوانب امر رو جوری بسنجم و کنار هم بچینم که تا حد ممکن ریتم زندگی بچه‌ها بهم نخوره، مثلا جمع نمی‌کنم برم تهران که اگر برم سالی یک بار هم پدرشون رو نخواهند دید می‌دونم این آدم از جاش تکون نمیخوره.
    آره پوست می‌ندازم، یک عالمه روز گریه کردم، با دیدن هر چیزی دور و ورم با دیدن هر نشونه‌ی کوچیکی که منو یاد ازدواجم مینداخت و...
    حالا بهترم، آروم شدم تقریبا. کنار اومدم باهاش. 
    واقعا بچه‌ها حال آدمو متوجه میشن، من یه روز یکمی روبراه نباشم آلما بهم میگه مامان یه چیزییته.
    امیدوارم :)
    منم برات آرزوی روزای قشنگ دارم❤️

    عزیزممممم ...

    الهی روزایی رو ازت بخونم که کنار دخترهای قشنگت حال دلت خوووبه :* ♡

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️

    یاسی با این پست به پهنای صورتم اشک ریختم، از اون گروه چند نفره امون سالها پیش تو و هما موندین تو زندگی و ته هممون جدایی شد نهایتش....

    برات آرزو میکنم روزهای پر از شادی در انتظار خودت و دخترایه نازت باشه، آرزو میکنم عشق و آغوش عاشقانه رو با تمام وجود حس کنی هر چند برای منی که تجربه اشو دارم حتی نبود هیج عشقی تا به ابد شرافت داره به زندگی که توش نادیده گرفته شی، امیدوارم همونطور که آرامش به زندگی من برگشت به زندگی تو هم بیاد به زودی عزیزم...

    اگه دوست نداری این کامنتو تایید نکن عزیزم

    پاسخ:
    آخی عزیزم 🥺❤️
    ممنونم عزیزم. من هم برات آرزوی یه تجربه قشنگ دارم ❤️
    آره گاهی موندن و درجا زدن آدمو فرو می‌بره...


    سلام یاسی جان 

    چقدر خوبه که همیشه حوصله ی بچه ها رو داری و باهاشون مهربونی، کاش همیشه همین جوری بمونی حتی با کمک قرص

    خیلی متاسفم بخاطر رفتار همسرت، ولی یاسی یه سیبو که میندازی هوا صد تا چرخ میخوره تا بیافته زمین، غصه نخور ایشالا بهترین ها برات پیش میاد 

    بعدشم من فکر نمیکنم همسرت جدا بشه ،به هیچ وجه این کارو نمیکنه از نظر من ، میدونی زن و فرزند و مخصوصاً فرزند با همه ی معادلات عالم فرق داره مثل پدر و مادر یا خواهر و برادر نیست.

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    آره تقریبا هشتاد نود درصد مواقع با صبر و حوصله‌ام یه گاهی هم سیمام قاطی میشه 😁
    ایشالا. نمی‌دونم باید دید چی در انتظارمه...
    من یکی از بزرگترین ترس‌هام اینه که نکنه فردا روزی به خاطر کمرنگ شدن رابطه بچه‌ها با پدرشون خودمو مقصر بدونم. امیدوارم پیش نیاد :)

    یاسی جان حقیقتاً از یکسو برات خوشحالم و از سوی دیگر ناراحت... و بعد از خوندن پستت هیچ‌کدوم از این حس‌ها به‌تنهایی نبودن و باهم بودن...  و فقط امید به روزهای روشنِ پیشِ‌روت باعث میشه حس کنم هرچی به دلت میفته حتما خیر همونه

    برات روزهایی پر از امید، انرژی، انگیزه، و عشق آرزو می‌کنم رفیق💚❤️  

    پاسخ:
    حس خودم هم همینه :) مخلوطی از غم و امید 
    ممنونم عزیزدلم ♥️♥️♥️♥️♥️

    سلام عزیزم. 

     

    خوشحالم که حالت بهتر شده که بالاخره تونستی ذهنت رو جمع و جور کنی و یه یادداشت طولانی بنویسی.

     

    یادداشتت هم تلخ بود و هم شیرین. مثل همه بخش های دیگه زندگی! 

    چون واقعی بود کاملا!  

     

    شجاعتت رو برای گرفتن چنین تصمیمی تحسین میکنم.

    امیدوارم به زودی کار مناسب پیدا کنی و به خوبی از پس مدیریت زندگی جدید بربیایی.

     

    مواظب خودت و دخترا باش و به خودت افتخار کن که برای زندگی بهتر می جنگی. 

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    آره واقعا نوشتن ازش هم انرژی و تمرکز می‌خواست که من توی ماه‌های
     گذشته نداشتم.
    ممنونم عزیزم، هنوزم گاهی از تصورش ته دلم خالی میشه... اما فکرش از سرم بیرون نمیره...
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️♥️

    سکوت کرده ای و عشق در دلت جاریست که این عجیب ترین شکل خویشتن دارریست 

    امیدوارم یه روزی بیای و همینجا بنویسی دیدی شد 😍😊

    حالا زود و دیرش خیلی مهم نیست 

    ♥️♥️♥️ 

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️

    سلام عزیز دلم

    داشتم کیف می‌کردم از خوندن شیرینی‌های دخترها، وای از کلاس اولی داشتن!😍 که یکهو پرت شدم توی روایت دیگه زندگیت... یاسی نمیدونم توی بطن زندگی هم همینجوری به قدرت و بی‌قیدی رسیدی یا نه... ولی در هر حال عزت نفس امروزت رو با همه عشق و امیدی که به فرداها داری تحسین می‌کنم. جدایی قطعا دردناکترین تجربه حیاته، اما شکر سلامتی‌تون. شکر دخترها. شکر وجود پر از مهرت... قوی بمون دختر

    پاسخ:
    سلام عزیزم 😍
    واقعا شیرینه، ایشالا روزی که خودت هم مدرسه رفتن بچه‌ها تو دیدی، این که چطور با هم و کنار هم درس می‌خونن، غرق لذت میشی ❤️
    آره واقعا حس می‌کنم رها شدم هرچند هنوز هم ترس دارم اما تا حد زیادی احساس می‌کنم تونستم خودمو پیدا کنم
    می‌دونم جدایی خالی از درد نیست... ولی موندن توی این وضعیت هم مثل مردنه نه زندگی...
    ممنونم ازت ♥️
  • محبوب حبیب
  • سلام یاسی جونم. حالت رو درک کردم. اینکه سهند چطور از یه عاشق به یه بی تفاوت تبدیل شده رو نفهمیدم هیچ وقت. آیا مشکل شخصیتی داره یا ...؟ عذاب وجدان نداره بابت وضعیتی که پیش اورده؟ الان رویکردش برای بعد از جدایی برای بچه ها چیه؟ به نظرش جدا شدن برای بچه ها رو چطور میخواد مدیریت کنه؟ اونم با بی تفاوتی؟ 

    چقدر احتمال داره بره توی یه زندگی دیگه؟ 

    بعد نوشتن سوال های بالا گفتم خوب که چی. حالا بدونم. ولی واقعیتش خیلیییی متحیرم از رفتار سهند. تو کل داستان زندگی تو رو درک کردم ولی هیچ تحلیلی از سهند نتونستم داشته باشم. غیر از اینکه دهنم از تعجب باز مونده...

    شوک و غم همزمان. 

    خلاصه این سوالا اگر جوابشون ناراحتت می‌کنه ولش کن. 

    دعا میکنم مسیر برات هموار بشه

     

     

     

     

     

     

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    والا منم خیلی چیزها رو نفهمیدم! گاهی به خودم شک می‌کنم حتی به دکترم گفتم نکنه من دچار کج‌فهمی شدم! ولی اون گفت نه، همه چیز رو درست درک کردی و نظرش این بود که ایشون مقدار خیلی زیادی فرافکنی می‌کنه و میخواد نقش خودشو نادیده بگیره و اینکه عمق فاجعه رو انکار می‌کنه.
    تنها چیزی که بهم گفت این بود که اجازه بده هضم کنم. فرصت بده. عجله نکن. الانم که گفته باشه، من پی‌گیری می‌کنم اما هنوز که حرفی بهم نزده.
    نه عزیزم چیزی ناراحتم نمی‌کنه دیگه.
    ممنونم 
    آره منم امیدوارم به آسونی بگذره. 

    سلام یاسی جان

    توی جایگاهی نیستم که بخوام نظر بدم اما تصمیمت خوشحالم کرد چون ... از دیدن پستهای غمگینت واقعا ناراحت میشدم و دعا میکردم که بهترین ها برات اتفاق بیفته.

    امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    خیلی ممنونم 😍🌷
  • ستاره درخشان
  • سلام.کاملا درکت میکنم.راستش خوشحال شدم که شاید جدا بشید😐منم خییییلی بهش فکر میکنم.جدایی و میگم .کاش میشد‌.

    همسر من خودشیفته هستش و نامیزونه نمیفهمم سهند مشکلش چیه .

    امیدوارم روزی بیاد در آرزوی داشتنت باشه ولی تو دیگه قوی شدی و زندگیه خودتو داری . 

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    متاسفانه خیلی از زندگیا همینه...
    منم به غیر از افسردگی، نمی‌فهمم واقعا مشکلش چیه 
    چی بگم...
    ولی من دلم نمیاد بگم آرزوی داشتنمو داشته باشه و... میگم کاش اونم یه جای دیگه یه طور دیگه خوشحال باشه 

    یاسی... 🥺🥺🥺🥺

    پاسخ:
    عزیز دلم ❤️❤️❤️

    سلام یاسی جان خوبی عزیزم؟ 

    یاسی برنامت واسه مخارج زندگی بعد از طلاق چیه؟ کجا میخای زندگی کنی؟ اخه تو این وضعیت اقتصادی با ذوتا بچه برات خیلی سخت میشه

    اما این راهیه ک باید چن سال پیش میرفتی الانم اگر نری باید چن سال بعد بری

    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنونم 
    من و بچه‌ها همینجا می‌مونیم و ایشون می‌ره. در مورد مخارج هم بهم گفت فرقی تداره با قبل من یه هزینه برای خونه می‌کردم همونو باز ادامه می‌دم نمیام خرج تو‌رو از بچه‌ها جدا کنم. من بهش گفتم که دنبال کارم و گفت حالا میخوای سرکار بری دستت تو جیب خودت باشه من کاری ندارم میل خودته. ولی من نمیام جدا کنم و بگم این فقط پول بچه‌هاس و تو نباید استفاده کنی.
    آره سختی که حتمن داره...
    امید به خدا

    من همیشه تو رو یه ققنوس میبینم..

    چه نیرویی تو پستت بود..

    تو قوی تر..پر رنگ تر و شاداب تر از قبل خواهی شد..

    به امید خوندن روزهای سبزت در آینده..

    پاسخ:
    تو همیشه بهم لطف داری حنای عزیزم ♥️
    ممنونم 
    امیدوارم 🌷

    میدونی که این روزها حال و روز خوشی نداریم هیچکدوممون یاسی.

    دیشب و امروز با خوندن دوباره پستت دوباره دلم آشوب شد.

    ولی امید دارم و دلم روشنه که روزهای بهتری تو راهه (:

    پاسخ:
    آره واقعا ته قلب هممون یه غم مشترک هست...
    عزیزم...
    امیدوارم 🌷 ممنونم ❤️

    یاسی جون،همون مقدار هم نشون میداد چقدر جرات داری...کار خوبی کردی آرشیوش کردی .

    ....

    اینروزها تو صفحات مجازی قطعا این جمله رو خوندی:"مولانا «شمس» را گفت: پس زخم‌هامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد می‌شود.

    زخمهایی که به بهایِ عاشق بودن خوردی تو رو بلند خواهد کرد.اینکه چی بودی رو فراموش خواهی کرد و از تو،کسی متولد میشه که قویِ و از این پیچکِ سخت رهایی پیدا کرده...اینکه آینده‌ی فرزندانمون چی میشه حتی در بهترین حالت‌های ممکن زندگی مشخص نمیشه.اینکه پدرشون در آینده‌ی بدون تو برای بچه‌هاش چگونه خواهد بود دغدغه‌ی تو نیست چون کاری ازت برنمیاد.کمااینکه مهری که در قلب همسرت هست ازش پدری مهربون و دوست داشتنی خواهد ساخت حتی اگر دیدارشون همیشگی نباشه.

    ...

    و اینکه دخترهای خشگل هیچ‌وقت اَتاجی نمیشند حتی پیری هم خشگل میمونند.حالا تو گیر نده به اینکه وای اتاجی نشم.خیلی هم خشگلی...حالا چهل سالگی به بعد خشگلتر هم میشی.‌‌ماشاالله مامان عزیزت در این سن هم زیبا هستند.شما هم مثل ایشون....

    و بوس .

    ببخشید کامنتهام از حالت وبلاگی خارج میشه .قطعا که دست خودمه 

     

    پاسخ:
    آره هلاک نشم با این مبارزه‌ام 😂😂😂
    نشنیده بودم... چه قشنگ 👌
    امیدوارم... یعنی میبینم روزی رو که رو پای خودمم؟ نمیدونم شاید هم از خودم توقع زیاد دارم.
    آره پدرشون مهربونه و خوش فکر. فقط گشاده 😂 من ترسم از اینه از رو گشادی حرکت نکنه بیاد بچه‌هاشو ببینه. اینام بابایی‌ان.

    عاشقتممممممم 😂😂😂😂 کامنتات همیشه لبخند رو لب میاره 😘 
    ات آجی 😂😂😂😂😂😂😂
    لطف داری عزیزم 
    ولی خب از چیزایی که آدمو پیر می‌کنه غصه‌س... ما ژنمون خوبه، مامانم هم اگر کمتر سختی می‌کشید الان مثل دخترای سی ساله بود 😂
  • حامد سپهر
  • با داستان زندگی که برامون تعریف کردی هرکس جای شما بود خیلی زودتر از اینها قید همه چیز رو زده بود ولی توی اینجور مواقع همه یه جمله دارن و اونم اینه که من اگه موندم بخاطر بچه‌هاست تا آسیبی نبینن، غافل از اینکه بیشترین ضربه رو بچه‌ها از پدر و مادری میبینن که یه عمر با سردی کنار اونها بودن و بزرگشون کردن .

    بعضی وقتا آدم با خودش که خلوت میکنه و حساب کتاب میکنه به این نتیجه میرسه که واقعا حق من این زندگی نیست

    بهرحال امیدوارم هرچی خیر و صلاحه همون اتفاق بیوفته :)

     

    پاسخ:
    درسته. من این چند ماه گذشته، انقدر خودمو سرزنش کردم که چرا قبل بچه‌ها و همون سال‌ها تمومش نکردم. چقدر گریه کردم بابت گذشته... اما خداروشکر الان پذیرفتم که گذشته‌ها گذشته... تو اون برهه خاص همون قدر می‌فهمیدم و اون‌طوری حس می‌کردم و الان اینطوری! چیز دیگه‌ای نمیشه گفت.
    من قطعا اگر مشکل جدی‌ای برای بچه‌ها پیش میومد به خاطرشون می‌موندم اما حساب کتاب کردم دیدم خیلی تفاوتی تو زندگیشون ایجاد نمیشه.
    ممنونم ❤️🌷
  • عسل، فرزانه، نعنا هرکدوم😁
  • یاسی قشنگم از خوندن پستت هم شوک شدم و ناراحت و هم حس خوبی گرفتم که بالاخره یه تصمیم بزرررگ برای زندگی و احساست گرفتی ..از صمیییم قلبم برات کلی روزهای روشن میخوام.. خیلی فکرم مشغول شد، ولی میدونم تهش برات شادیه

    پاسخ:
    شما فرزانه‌ی عسلی ♥️😁
    ممنونم عزیزم 😘

    سلام یاسی جان، از دیروز چندبار پستت و خوندم و دلم‌ گرفت. شجاعتت و تحسین می‌کنم و برات آرزوی خیر و سلامتی دارم.

    چه خوب که آلما به راحتی با مدرسه سازگار شده، انشاءالله شاهد موفقیت‌ها و شادی‌هاش باشی.

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    ممنونم دوست من...
    واقعا شکر. من هنوز مامان‌های طفلکی‌ای رو میبینم که تو حیاط مدرسه آواره‌ن و گریه‌ی بچشون دل آدمو خون می‌کنه. مامانه هم عصبی شده بنده خدا گاهی دعوا می‌کنه گاهی بغل می‌کنه... سخته به هر حال. امیدوارم گل پسر شما هم به زودی عادت کنه و روزای خوبی در انتظارتون باشه ❤️

    یاسی عزیزم بهت افتخار میکنم تصمیم سخت اما درستی گرفتی 

    روزی رو میبینم که عشقی که لایقش هستی رو دریافت میکنی و حالت خوبِ خوب ِ 

    مشخصا به فکر بچه ها نیستی که میخوای همه چی همینجور باقی میذاری وگرنه هرکسی بود جمع میکرد میرفت تهران

    خوب باشی خانم زیبا

    پاسخ:
    ممنونم نسترن جان❤️
    امیدوارم برای بچه‌ها همه چیز آروم و طبیعی پیش بره...

    ممنونم عزیزم ♥️

    سلام یاسی  جان من همه دردات و احیاساتت از ندیده گرفتن رو می فهمم با تمام وجود و بسیار شکننده هست و طاقت فرسا ولی خودم ترسو ام و نتونستم تصمیم شما رو بگیرم ... وامان و باباتون در جریان نیستن؟ چون نظرات اطرافیان هم ادمو داغون می کنه .. جواب سوالات محبوب حبیب رو الان ۱۶ ساله دنبالشم .. وافعا نمی فهمم

     

     

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    من خودم هم نمی‌دونم چقدر ترسوام و چقدر شجاع!
    نه فعلا به خانواده هیچی نگفتم. کاش بتونم هیچ وقت نگم... چون که کشش و اعصابش رو اصلا ندارم. 
    بعضی از سوالا انگار هیچ وقت جواب ندارن. 
  • فاطمه زهرا
  • سلام یاسی جان. 

    ببخشید می‌پرسم... من از اول داستان زندگی شما رو که خوندم و به اضافه اینکه از خوانندگان قدیمی شما هستم این سوال برام پیش میاد همیشه.. این حجم از بی تفاوتی همیشه در سهند وجود داشته؟ برام قابل درک نیست.  مخصوصا وقتی که دوتا بچه در زندگی باشند. اون هم دو تا دختر... 

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    توی هر برهه به شکل متفاوت ولی آره همیشه بوده.

    نمی‌دونم چی بگم‌.

    فقط حس می‌کنم تصمیمت درسته. بهتره مردی کنارت نباشه، تا اینکه باشه ولی نباشه.

    پاسخ:
    منم همین حس رو دارم 
  • محبوب حبیب
  • یاسی به چیزی بگم. دوبار سهند راضی به جدایی شد. یکبار خودش خواست و اینبار تو. هر دو بار من مردی رو دیدم که درسته به نظر میاد در قید زندگی نیست ولی در خصوص بعد از جدایی باز هم خیلییی به زندگی متعهده. 

    اینکه خودش می‌ره و زندگی شما کمتر دچار تلاطم میشه. اینکه هزینه رو بازم مثل قبل میده و ... 

    اینها توی مردهای ایرانی کمه. خیلی کم. میرن پی زندگی خودشون و تلاش می‌کند هزینه ای نکنن برای خانواده قبلی و آزاد باشند. 

     

    پدر و مادر سهند هر کاستی ای توی تربیت سهند داشتن یا خودش هر مشکلی داره نمی‌دونم ولی از این مرد‌ونگی اش خوشم میاد. از این دوستانه جدا شدن و ..

     

    حس میکنم همین مردانگی اش روزی درستش می‌کنه. من در کمتر مردی دیدم این آزادگی و مردانگی سهند رو. 

    شاید چند وقت فاصله براتون خوب باشه

     

    دعا میکنم مسیر زندگیت هموار باشه عزیزم. 

     

    به بچه ها اعلام کردید میخواهید جدا بشید؟ 

     

     

     

    پاسخ:
    خوشم اومد از نکته‌سنجیت.
    سهند انسان شریفیه. برای همینه می‌گم افتخار می‌کنم پدر بچه‌هامه. ولی خب در عین حال که دوست خوبی برامه، شوهرم نیست‌. من یک زن تنهام.

    همه‌ی حرفات درسته، مشخصه که هرچیزی که نوشتم رو با دقت خوندی 😂 و ذهن و وجدان عادلی داری.
    من توی هر مرحله که جلو می‌ریم منتظرم که تغییری توی رفتارش ایجاد کنه. ولی کوچک‌ترین تغییری نمی‌کنه. حتی رفت پیش دکتر روان‌شناسی که من می‌رفتم و دکتر کامل براش شرح داد اما وقتی برگشت باز همون بود. حالا یا نمیشه یا نمی‌خواد...
    در هر صورت...
    ممنونم عزیزم ♥️
    نه. گیسو که فسقلیه، به آلما هم چیزی نمی‌گم چون تغییر چندانی توی سبک زندگیمون ایجاد نمیشه. الانم پدرش خیلی کم حضور داره، بعدا هم قرار شده مرتب سر بزنه.

    شاید تصور من ابلهانه و خیلی ساده لوحانه یاشه که امیدوارم مرد فعلی زندگیت در صورت تصمیم قطعی شما به جدایی شدیدا به فکر اصلاح خودش برسه یا شاید چون  یک تجربه مشابه داشتم  برای یکی از دوستام  این به نظرم میاد.

    در هر صورت هر تصمیمی که بگیری مطمئنم که بهترین تصمیم در حال حاضر با شرایطی که فقط خودت میدونی هست . برایت آرامش و صبر و عیور از بحران از خدا میطلبم .

    تو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

    به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را 

     

    پاسخ:
    نمی‌دونم والا، اگر شد که شکر خدا:)

    ممنونم عزیزم ♥️
    قربونت 😘

    یاسی جان ادرس ایمیلتون رو پیدا نکردین؟؟

    بیصبرانه مشتاقم برای رمز🥹

    پاسخ:
    نه پیداش نکردم متاسفانه.
    اگر راه ارتباطی دیگری می‌تونی بهم بدی، مثلا اینستاگرام، یا آیدی تلگرام یا آدرس وبلاگ...
    ولی اگر نه، من بازم می‌گردم تو یادداشت‌هام ببینم رمزشو پیدا می‌کنم.

    یاسی جانم من سالهاست میخونمت

    منم با توجه به همه ی چیزایی که این سالها نوشتی حس می کنم تصمیمت درسته و کاملا حق داری

     وقتی پستتو خوندم مات و مبهوت بودم شاید حس میکردم تو همیشه میمونی و هستی ناخودآگاه خیلی از صحنه هایی که تو گذشته برامون ازش می نوشتی اومد جلوی چشمام مخصوصا قبل از به دنیا اومدن آلما  

    خیلی متاثر شدم  میخوام بگم من که غریبه ام و فقط نوشته هاتو خوندم از شنیدن این مسئله ناراحت شدم  قطعا برای خودت  خیلی سختتره

    اما خودت خیلی بهتر از ما می دونی این دوران سوگواری هم میگذره مهم اینه که خودت و بچه ها رو در نظر گرفتی و راهی که براتون در کنار سختی هاش بهتره انتخاب کردی و این خیلی قابل تحسینه

    همیشه تصورم ازت یه خانم زیبا پر از احساس و لطافت پر از زندگی و ذوق  و رشده. همین مسئله هم خودش یه جور آگاهی و رشده. من مطمئنم در کنار دخترا زندگی رو قشنگ و پر از نشاط پیش میبری میای برامون با قلم گیرات از شادیهاتون مینویسی و ما کیف میکنیم

    امیدوارم خدا براتون بهترینها رو پیش بیاره

     

     

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    من این حسا رو خیلی تجربه کردم و از سر گذروندم... حس‌های تلخ، چیزهایی که قلبمو مچاله می‌کرد. حتی خیلی از پست‌های قدیمیمو می‌خوندم ولی باز تو زندگی واقعی و فعلی می‌دیدم چیزی برای چنگ زدن بهش وجود نداره، حتی یک نشونه...

    لطف داری عزیزم 😍
    ممنونم دوست من ♥️
    برای شما هم همین‌طور...
    ببخشید با وجود این مشکلات که میگید از اولش بوده چرا بچه دوم اوردید؟
    پاسخ:
    من روزهای زیادی برای تمام اشتباهاتی که کردم اشک ریختم. نگاه می‌کردم به دختر کوچولوم و هم‌زمان هم احساس ندامت داشتم که چرا آوردمش هم احساس عذاب وجدان که مگه میشه گفت موجود به این شیرینی و خواستنی‌ای چرا هست؟؟؟؟

    اون موقع که بچه‌ی دوم رو خواستم هنوز امید داشتم. هنوز فکر می‌کردم خودم یه تنه همه چیزو جلو می‌برم. هنوز خیلی اتفاقا نیفتاده بودن...
     

    یاسی.. امیدوارم بهترینها برات اتفاق بیفته..

    برای همتون❤️❤️❤️❤️

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️
    😘😘😘
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">