احوالاتم
بعد از اینکه نگاهی به چند مطلب پیشنویس و رها شدهام انداختم، تصمیم گرفتم ادامهاش را به وقتی نامعلوم، یا به هیچوقت موکول کنم و ورقی تازه باز کنم.
سفیدیاش را ببینم و ذوق چیدن کلمات را، به جای فشار آوردن برای ادامهی چیزی، حسی که در لحظهای نامعلوم ذهن و قلبم را فراگرفته بوده، بچشم.
مثل یک بزدل واقعی، پستم را با عنوان مادرِ مادر پیشنویس کردهام تا مبادا درِ اینجا را تخته کنند. فکر میکردم اگر جانم را برای آزادی به خطر نینداختم حداقل با تنها امکانم یعنی نوشتن کمی خودم را گول بزنم اما باز همان دیگرانی که میگفتند تو مادر دو تا دختری، مجابم کردند که پیشنویسش کنم. دلم خون است و دهانم بسته. هر روز اخبار را پیگیری میکنم... شجاعت، به ستوه آمدن، خروشیدن، کثافت، رذالت، دروغگویی، زیر پا گذاشتن انسانیت، برخورد جسم سخت با جمجمه.... میخوانم و میبینم و خاموشم... بارها آرزو کردم کاش همین حالا دختر دبیرستانی یا دانشجو بودم. اما جای دیگری از زندگی قرار دارم...
این روزها که شدهام مامان یک کلاس اولی، در حال تجربهی چیزهای جدید و متفاوتی هستم. هرچند هنوز رسما آموزش شروع نشده و کشیدن چند خط عمودی و افقی، تکلیف هر روزشان است اما خودِ پروسهی آماده کردن، پوشیدن فرم مدرسه، دیدن گردی صورت معصوم آلما در قاب مقنعهی سفید، دیدنش که با کیف همقد خودش تَلَخ تولوخ کنان جلویم میدود و من، در حالی که کالسکهی گیسو را هل میدهم، صدای به هم خوردن وسایل داخل کیفش را میشنوم، یک عالمه حس جدید در من ایجاد میکند.
هفتهی گذشته اولین هفتهای بود که رفت مدرسه. ظهری بود و بعد از اینکه ساعت دوازده و نیم ناهارش را میدادم تا دم مدرسه همراهیاش میکردم و کلاسهایش از یک تا پنج بودند. تجربهی خوبی بود. وقتی برمیگشتم گیسو را میخواباندم و بعد ساعتی را در سکوت برای خودم داشتم. که گاهی به نوشتن، گاهی به چرت زدن و گاه به کارهای خانه گذراندم. فسقلی که بیدار میشد، کمی بعد میرفتیم دنبال خواهرش. هر بار زودتر توی حیاط مدرسه حاضر بودم و با خودم عهد کردهام هرگز طوری نشود که دخترکم با ذوق از کلاس بیرون بیاید و جای خالی من را ببیند. یادم میرود به سی سال پیش که چگونه احساس بیپناهی میکردم و در حالی که مستأصل بودم و از گریه به هقهق افتاده، فکر میکردم که دیگر هرگز سراغم نخواهند آمد. این همه ترس از کجا آمده بود نمیدانم.
این چند روز، وقتی زنگ به صدا درمیآمد، سیل دختر کوچولوها، چنان سدی که شکسته باشد از پلهها به سمت حیاط روانه میشد. انگار که چاقویی توی گونی برنج فرو کرده باشی و یکهو حجم زیادی از برنج ریخته باشد. چشمم را تیز میکردم و از بین آن همه دختر کوچولو، برق چشمهای آلما را پیدا میکردم و بعد دستهایم را باز میکردم و او با همان کیف گندهاش، دوان دوان به سمتم میآمد و خودش را پرت میکرد توی بغلم. از زمین بلندش میکردم و فشارش میدادم و لپهای نرمش را میبوسیدم و حس میکردم بخشی از وجودم، پارهی تنم، جگرگوشهام را دو دستی چسبیدهام و از احساس شیرین مالکیتش سرشارم.
دخترکم به غیر از روز اول که به خاطر هدیهای که اشتباهی بهش نداده بودند و ناراحت بود، خیلی زود با محیط تطبیق پیدا کرده، با چند نفر دوست شده، مشقهایش که همان چند تا خط هستند سر کلاس مینویسد و هر روز میگوید کاش مدرسه تموم نمیشد.
هفتهی بعد صبحی است و باید ببینم تجربهی کدام یک بهتر است. در هر صورت فصل جدیدی در زندگیام شروع شده که نمیدانم چطور پیش خواهد رفت.
این روزها، تنها چیزی که مایهی خوشحالیام است، یا بهتر است بگویم تنها چیزی که رنگ زندگی دارد، قشنگ است، باارزش است، حقیقیست و... بودن دخترهایم است.
نگاه کردنشان، افتادن دندان این یکی و درآمدن دندان آن یکی، شنیدن یک کلمهی جدید از یکی و توانایی خواندن و نوشتن کلمهای جدید از آن یکی... خندههایشان... نرمی و لطافت وجودشان، مهری که روانهام میکنند... عشقی که پاکترین و نابترین است و لحظاتی که آنقدر قشنگ و بینظیرند که میدانم جای دیگری پیدا نمیشوند، مثل وقتی که برای اولین بار دست همدیگر را گرفتند و از پلههای سرسره بالا رفتند و من روی نیمکتی نشسته بودم و تماشایشان میکردم، بعد پشت سر هم سّر خوردند و با خنده به سمت من آمدند. گیسوی کوچکم که خندهکنان با آن دویدن هپلیاش خودش را به من رساند تا ذوقش را نشانم دهد و آلما که با غرور نگاهم میکرد و میگفت با هم سُر خوردیم... و بعد دوباره دست هم را گرفتند و به سمت سرسره دویدند و نگاه من که روی دستهای در هم گره خوردهشان ثابت مانده بود و خیالم میرفت به سالهای بعد که چگونه خواهرهایی برای هم خواهند بود؟ و امید اینکه پشت و پناه هم باشند و گره این دستها را کسی یا چیزی باز نکند.
یا وقتی که غرق در افکار خودم، دستکش به دست و پیشبند بسته در حال سابیدن آشپزخانه بودم و پلیلیست آهنگهای گوشیام یکییکی جلو رفت تا یکهو رسید به آهنگی شاد و غافلگیرم کرد. سرم را بلند کردم و دیدم هر دو همزمان با آهنگ شروع کردند به رقصیدن و خندیدن... دست از کار کشیده بودم و نگاهشان میکردم که چطور ورجه وورجه میکنند و بالا پایین میپرند... و احساس میکردم این خستگیدرکنندهترین چیزی بود که آدم میتوانست بین کارهای تمامنشدنی خانه داشته باشد.
حدودا یک ماه قبل وقتی هنوز قرص خوردن را شروع نکرده بودم، به قدری افسرده بودم که حتی لذت داشتن دخترها را نمیچشیدم. فکر میکردم اشتباه کردم. فکر میکردم اگر بچهها نبودند، برای خودم و خودشان بهتر بود. هیچ چیزی جز سرزنش خودم توی مغزم نبود. سرزنش برای انتخابهایم، برای راهی که تا اینجا آمدهام...
ولی حالا احساس میکنم قویترم. میدانم که بهتر است که هر بچهای توی خانوادهای بزرگ شود که رابطهی پدر و مادر با هم گرم است. باز خدا را شکر که ما جنگ و دعوا و تنش نداریم. میدانم این حق طبیعی هر بچهایست که داشتن پدر و مادر را با هم تجربه کند. اما من به وقت خواستنِ هر دوی آنها، هرگز فکر نمیکردم روزی برسد که این همه از ادامهی رابطه دلسرد باشم. گمان میبردم تا آخر عمرم بدون اینکه چیز خاصی دریافت کنم، صرفا دهنده باقی میمانم. توجه میدهم و نمیگیرم، عشق میدهم و نمیگیرم، انرژی صرف میکنم و دریافت نمیکنم، بعد هم میگویم هر زندگیای یه جوره دیگه، مال منم اینطوری. فکر نمیکردم روزی این بار سنگین را زمین بگذارم. فکر نمیکردم یک روز، خسته شده باشم از همزیستی با مردی که وجودم را احساس نمیکند و هر لحظه زندگی با او مرا بیاعتماد به نفستر و سرخوردهتر میکند. فکر نمیکردم یک روز یک حفرهی خالی بزرگ باشم، یک چاه عمییییییق از کمبود محبت و توجه که هر چه در آن بریزی پُر نشود... خودم را زیادی قوی پنداشته بودم. حالا هم خودم را از تک و تا نمیاندازم و خیلی روزها، با چالشهایی روبهرو هستم که هر یک کدامشان برای یک هفتهی یک آدم معمولی هم زیاد است. هنوز هم هزار هزار بار میشکنم و فرو میریزم و بلند میشوم...
این را هم میدانم که خودم هم خالی از اشکال و ایراد نبودهام...
احساس میکنم یک عالمه تغییر در انتظارم است. سختی و سردی این روزها را با آلما و گیسو و با دوستهایم میگذرانم. به اجبار هر چند وقت یکبار خودم را میکِشم و میبرم خانهی پدری و تحمل میکنم تا بگذرد. از وقتی قرص میخورم تحمل این یکی هم آسانتر است. روزها را شب میکنم و هنوز هم هر جا که باشم عاشق شبم. عاشق سکوت و تنهاییِ شب. عاشق وقتی که با خودم و قلبم و ذهنم تنهام.
وقتی خانهام، منتظرم شب بشود و به تختم پناه ببرم؛ تختخواب دونفرهای که چندین و چند بار در این سالها تلاش کردم و همسرم را به آن برگرداندم و باز هم او، با دلیل و بیدلیل خودش را از من دور کرد. هر بار سرخورده شدم و گفتم باز هم تلاش میکنم و حالا جانی برای تلاش کردن ندارم. انگیزهای ندارم. از رکاب زدن و بالا کشیدن این دوچرخه از این همه سربالایی خستهام.
حالا این تخت من است، پتوی من، بالش من، تنهایی من، که به آن خو کردهام. به جای خالی مردی که حتی صدای نفسهایش را کنارم از من دریغ کرد چه برسد به آغوشی گرم، دست نوازشی و عشقبازیای. میدانست من چقدر موجود وابستهای هستم. میدانست چطور میتواند تنها با صرف کردن کمی توجه، مرا پابند خودش کند اما دریغ کرد. نمیدانم از چه؟؟؟؟ شاید هم هیچوقت نفهمم...
من حتی به داشتنش کنارم، به اینکه بدانم در نزدیکی من خوابیده، نفس میکشد، غلت میزند، زنده است و من گرمایش را در چند سانتیمتریام حس میکنم، حتی اگر پتویش از من جدا باشد و پشتش را به من کرده و هیچ تماسی با من نداشته باشد، راضی بودم. من به خیلی چیزها راضی بودم... اما او حداقلها را هم از من دریغ کرد... هنوز هم دوستش دارم؛ اما نه در جایگاه یک معشوق، یک جنس مخالف، یک مرد، یک شوهر... حس نمیکنم شوهر دارم. احساس میکنم دوستی قدیمی در خانهام زندگی میکند که در مسائل زندگی با هم تقسیم وظیفه کردهایم. مثلا او پول بیاورد و خریدها را انجام دهد و من بپزم و بشویم و...
حالا فکر میکنم خوب شد که بچهها را دارم، چرا که اگر بدون بچه جدا میشدم شاید فرصت دیگری برای ازدواج بعدی و احتمال بچهدار شدن نداشتم. فکر نمیکنم در آینده مردی بتواند مرا به ازدواج با خودش ترغیب کند. شاید هم این حس الانم است و بعدها طور دیگری فکر کنم. در هر صورت داشتن بچهها، مادر شدن، برایم فرصتی بود که شاید بعدها به دستش نمیآوردم.
نمیدانم شاید روزی همین گیسو و آلما توی صورتم بایستند و بگویند غلط کردی ما رو آوردی، کاش توی دیوانه و اون بابای ناقص العقلمون همین دو بار هم منصرف شده بودید و مایی را به دنیا اضافه نمیکردید.
تمام تلاشم را میکنم که چیزی از خودم برایشان کم نگذارم، پدرشان هم که در حالت طبیعی کم بود، قطعا بعدها هم خیلی فرقی نخواهد کرد. ازش قول گرفتهام که حداقل هفتهای یک وعده غذا چهارتایی بخوریم تا دخترها پدر و مادرشان را کنار هم ببینند و لذت خانواده را بچشند.
او همیشه کم بود. برای پدر مادرش، خواهر و برادرش، برای فامیل، برای همسرش، برای دخترهایش حتی... او همیشه برای همه کم بود. فقط ازش قول گرفتهام بیش از این برای دخترهایمان کم نباشد.
به او گفتم من و تو تا آخر عمرمان با آلما و گیسو خانوادهایم. حتی اگر تو با کس دیگری ازدواج کنی و من هم با کس دیگر. به هر حال ما تکمیل کنندهی دخترهاییم.
حرفهایم را قبول کرده و فعلا در سکوت ادامه میدهیم. قرار شده که او پیگیر باشد. سوال بپرسد، وکیل بگیرد و از خم و چم این راه اطلاع پیدا کند تا ببینیم چطوری این مسیر را بگذرانیم که هموارتر باشد و فرسایشش برایمان کمتر. من هم چارهای جز صبر ندارم.
شبهایی که به خانه میآید، خیلی دوستانه برخورد میکنیم. ظهر که غذا درست میکنم اول سهم او را کنار میگذارم و باقی را برای ناهار و شام بچهها. حتی اگر آنقدری دیر بیاید که من خواب باشم، میداند که غذایش روی گاز است. شبهایی هم که نمیآید با پیامی مطلعم میکند و میرود پیش دوستهایش. حالا چه کار میکند، کجا میرود، خدا عالم است.
یادم میافتد که چه شبهایی در انتظار و دلهره گذراندم، چه شبهایی که حاضر و آماده بودم برایش تا با آغوش باز پذیرایش باشم. چقدر دلم میخواست سر یک مرد را روی سینهام بگیرم و نوازش کنم، تا اگر برای همه با ابهت و جدی و خشک است، توی آغوش من مثل کودک بیپناهی آرام بگیرد تا خستگیها، استرسها و ناراحتیهایش را با شیرینی و گرمای حضورم از بین ببرم اما حسرت همهی اینها به دلم ماند. به جایش احساس بیهودگی و بیمصرفی کردم. احساس «وجود نداشتن»... هیچ میدانی احساس وجود نداشتن چیست؟ چقدر دلسردکننده و یخ است؟
میدانی اینکه منشأ هیچ اثری نباشی چقدر مأیوسکننده است؟
میدانی سکوت چقدر خشونتآمیز است؟؟؟ سکوت و سکوت و سکوت...
میدانی اگر جواب هزار تا حرفت فقط یک هوم باشد چقدر قلبت میشکند؟
میدانی اگر حرف بزنی و بزنی و بعد ناگهان حرفت را قطع کنی و ببینی که طرف مقابلت متوجه نشد که حرفت را قطع کردی چقدر تحقیرآمیز است؟
همیشه تمام تلاشش را کرد و میکند که کیفیت زندگی از نظر درآمد و خورد و خوراک و لباس و سر و وضع در بالاترین حدی باشد که میتواند. هرگز برایمان کم نگذاشت اما هیچوقت صدای مرا نشنید. بارها و بارها و بارها گفتم چه مرگم است، اما انگار نه انگار... همیشه تنها بودم. درست است که ذات بشر به هر حال تنهاست. اما ازدواج یعنی شریک شدن بخشی از تنهاییهایمان با هم. که اندکی شیرینی به زندگیمان افزوده شود. که بدانیم همیشه کسی هست که بسترش را، بالشش را، غذایش را، قدمهایش را، قلبش را، قلبش را، قلبش را با تو تقسیم کند...
اما من همیشه تنها بودم. بعد از این هم تنها ادامه خواهم داد. پاک کردن اسمهایمان از شناسنامهی هم، تغییر چندانی در سبک زندگیمان ایجاد نمیکند.
سهند برای من همیشه محترم و دوست داشتنی باقی میماند. به او به عنوان پدر بچههایم افتخار میکنم اما حتی ذرهای حس نمیکنم شوهر دارم. بین ماندن در زندگیای با این مشخصات و جدا شدن و احتمال تجربههای دیگر، دومی را انتخاب میکنم. شاید جایی دیگر، آدمی دیگر، عشقی دیگر... حتی اگر هم مطمئن باشم که هرگز عشق دیگری را تجربه نخواهم کرد و رابطهی دیگری نخواهم داشت باز هم انتخاب میکنم که جدا شوم. چون با جدایی، از احساس تلخ «وجود نداشتن» رها میشوم.
این روزها که میگذرند، سالهای طلایی جوانیام هستند...
دنبال کارم؛ به هر حال با هر سختیای که داشته باشد به خاطر وجود بچهها، حتمن در این جامعه و شلوغیاش کاری برای من پیدا میشود، جایی برای من پیدا میشود... جایی که حس کنم به آن متعلقم. جایگاهی برای من. چرا که من در اوج افسردگی هم شیفتهی زندگی کردن بودم... نمیدانم از چه این شعله درونم خاموش نمیشود و هر بار تکههای خودم را از زمین جمع میکنم و کنار هم میچینم و چیزی از درونم چون شمعی کوچک سوسو زنان به حیات خود ادامه میدهد. چیزی در من مرا جوان نگه میدارد و میگوید حالا حالاها باید زندگی کنی، تجربه کنی، بدرخشی...
هرچند این روزها گهگاه آنقدری میگریم که بعد که به صورت پف کردهام و چشمهای بیفروغم توی آینه نگاه میکنم ترس برم میدارد و میگوید نکند پیر شوم؟ نکند زیباییام فدای غصههای دنیا شود؟ نکند شادی را فراموش کنم؟ نکند یادم برود بخندم؟ نکند شور عاشقی بمیرد؟ نکند بمیرم؟ نکند بمیرم؟ نکند بمیرم...
مرده باشم و راه بروم، مرده باشم و غذا بخورم، مرده باشم و نفس بکشم...
نکند دیگر هیچ وقت کسی برق عشق را با قطره اشکی توی چشمم اشتباه نگیرد؟
نگوید اشک چشمات ویرونم کرد، بگویم اشک؟ من که گریه نمیکردم! بگوید پس اون چی بود تو چشمت؟ بگویم برق عشق تا هر دو از این جملهام داغ شویم.
نکند؟؟!!
کسی چه میداند چه پیش میآید.
- ۰۱/۰۷/۱۴
سلام عزیز دلم.
امیدوارم هر اتفاقی میافته برای تو و بچهها پر از خیر و سلامتی باشه😘