منِ خواهان تو،
دستهایش به سوی تو دراز است. چشمهایش منتظر توست. تمنایت را دارد. حسرتت را دارد. دلش برایت پر میکشد. با خیالت خوش است. با خیالت... با خیالت... با خیالت عشقبازی میکند... با خیالت قدم میزند، بازویت را میگیرد، سرش را روی بازویت تکیه میدهد، با چشمهایش برایت ناز میکند. با انگشتهایش، فاصلهی بین انگشتانت را پر میکند. در یک شب آرام و دلچسب، در خیابانی خلوت، برایش بستنی میخری و این آرزوی ساده و معمولی و دوستداشتنیاش را برآورده میکنی... به آسانی خوشحالش میکنی... چرا که او کنارِ تو به آسانی خوشحال میشود.
میدانی مگر نه؟؟؟
چقدر جزئیات صورتت را توی عکس کاویده باشد خوب است؟؟؟ چقدر دلش برای سلول به سلول وجودت رفته باشد خوب است؟؟؟
چقدر صبوری کند خوب است؟؟؟؟
وقت آن نمیرسد که اندکی نزدیکتر بیایی؟
مثلا شبی را کنارش صبح کنی و با جادوی عشق، آن شب را از تقویم و تاریخ و از روزگار پاک کنی...
دلش تقلب میخواهد!
میدانی مگر نه؟؟؟؟
- ۰۱/۰۷/۱۲