داستانچه (سهشنبه)
عصرها که به خانه برمیگشت، نارنجیِ آسمان کمرنگ میشد و آرامآرام سیاهی شب از راه میرسید. اندکی سرمای پاییزی به جانش مینشست و اگر خوب بو میکرد، بوی آتش و چوب سوخته از دورها به مشام میرسید؛ شاید بلالفروشی توی یک حلبی بزرگ، آتشی درست کرده بود و آب نمکی کنار دستش گذاشته بود که اگر نگاهش میکردی، از چرکیاش دلت بهم میخورد اما بوی بلال کبابی به هوست میانداخت.
از کنار خنکیِ میوهفروشی که رد میشد، یک لحظه از خیره شدن به چراغ بزرگ و پرنوری که بالای انارها و نارنگیهایی که با دقت روی هم چیده شده بودند، چشمهایش جمع میشدند. مرد میوهفروش صدایش را ول داده بود و با دقت سیبها را با دستمال برق میانداخت. میایستاد و نفسی تازه میکرد حالا فاصلهی کمی با مغازهی نان فانتزی داشت و از همانجا میتوانست عطر شیرینِ وانیل را به سینه بکشد و گرمای پیراشکی کرمداری که با کاغذ دستش میدادند تصور کند.
نشست کنار بخاری و پیچش را پیچاند و کمی بعد شمعک با صدای تِقی روشن شد. توی دلش تا سی شمرد و بعد صف شعلههای کوچک، یکی بعد از دیگری نمایان شدند.
بخار آب گرم حمام را پر کرده بود. شیر آب سرد را کمی باز کرد، بدنش آرامآرام به گرمای مطلوب آب عادت کرد. نشست زیر دوش. چشمهایش را بست.
دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و سرش را روی زانو.
دستهای یخکردهاش، اولین بوسه از کنج لبها، دیوانگیِ نیمهشب، تپش قلبهایی که سینه به سینه حس میشدند، فشار آغوشی خواستنی، بوسههای داغ و عجلهای، بوسههای پر شهوت، مکیدن بیوقفهی زبان.
صدایی که نامش را تکرار کند...
کف از روی موهایش میریخت روی شانهها و سینه، دستش را میکشید روی تن خیسش، از گردن و سینهها و شکمش گذشت، دستش را کشید لای پاهایش، از بلندی موها ناراضی نبود. خودش را همانطور بدوی و غارنشین دوست میداشت، درست مثل دوست داشتنِ او که شبیه خورشید بود، شبیه تک درختی بالای یک تپه، یا ستارهای که از همه پرنورتر است، شبیه به آلالهای که هنوز چیده نشده، علفهای بلند پای کوهها که تا به حال کوتاه نشدهاند، یا مثل بوتههای تمشکِ دو طرف درهها، که بینظم و وحشی راه خود را از لابهلای اندک نوری که از در هم تنیدگی درختان میتابید پیدا میکردند.
آبشاری طلایی از بین رانهایش، بعد از کنار زانو و سپس از ساق پا، خودش را به کف حمام رساند. چشمهایش را بست و سرش را کمی عقبتر برد، همه چیز زیر قطرات ریز و پودریِ آب از تمام وجودش پاک و فراموش میشد.
وقتی توی رختخواب دراز کشید، به ساعت روی گوشی نگاهی انداخت، دوست داشت فکر کند که باز هم میتواند منتظر پیامی از او، با یک چشم باز بخوابد. هنوز هم میتواند ببیند که نوشته راه افتادم و تقریبا بیست دقیقهی بعد: پشت درم، واکن.
هنوز هم هر سهشنبه، بسترش بوی عشق بگیرد؛ بوی عطر تنی که دیوانهاش میکرد...
وقتی توی آینه مقنعهاش را مرتب میکرد، ترکیبی از بوی مایع لباسشویی و اتو و کرم ضدآفتاب مشامش را پر کرده بود. دلتنگیاش را توی آینه جا گذاشت، کیفش را برداشت و مثل هر چهارشنبه، رها و فراموش شده، بیقید و بند، بیآنکه چیزی یا کسی در او و با او زنده باشد، بیآنکه چیزی از شب قبل به خاطر بیاورد از خانه بیرون زد تا دوباره از کنار مغازهی نان فانتزی بگذرد و شاید کمی نان قندی بخرد. مرد میوهفروش کرکره را بالا میداد و شاگردش شلنگ به دست جلوی مغازه را آبپاشی میکرد.
از کنار بوی آبِ بلند شده از آسفالت که آفتاب کمزور پاییز گرمش کرده بود، گذشت.
شاید این آخرین بار بود.
- ۰۱/۰۷/۰۵
🥺🙁😥