صبح بارانزده
تمام این تابستانِ بلند را، قد خواهی کشید. تو اصلا نمیدانی، انگور روی شاخه، وقتی زیر نور خورشید میدرخشد چقدر زیباست. تو هنوز، سبد آلبالوها را بو نکردهای و هیچ نمیدانی شکستن هستهی زردآلو چه لذتی دارد. تمام این تابستان را زندگی خواهی کرد، بیکه بدانی، چسباندن لیوان عرقکردهی شربتِ لیموهای سبز و تازه به لپت چه کیفی دارد.
دیشب که باران بارید، همهی خستگیهایم را شست. همقدم با بارشی مهربان، تازه شدم و تابستان را دوست داشتم! اصلا یادم نیست مثل چه روزهایی ولی امروز صبح، جوانتر از آنچه هستم بیدار شدم. اولین کاری که کردم این بود که بروم بالکن. با همان لباس خواب و موهای آشفته، دستهایم را تا جایی که میتوانستم از بالکن بیرون بردم و هوای پنبهایِ تازه از باران فارغ شده را در آغوش کشیدم. زودتر از اینکه ساعتم زنگ بزند بیدار شده بودم. امروز حتی کرم ضدآفتاب زدهام! کاری که هر صبح حوصلهاش را ندارم. برای خودم تخممرغ آبپز کردهام و قبل رفتن با نان بربری که گرمش کردم خوردهام. با اولین قدمی که از خانه بیرون گذاشتم ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین. رانندهی آژانس منتظرم بود. سوار که شدم، چشمم افتاد به نوشتهی جلوی فرمان ماشینش: فالله خیر حافظا...
نمیدانم حال خوشم مرا بیشتر متوجهت کرده یا اینکه امروز بیشتر تکان خوردهای و هربار بغض کردهام و دستم را به جستجویت روی شکم کشیدهام. نمیدانم من که خوبم تو سرحالتری یا سرزندگی تو مرا زنده کرده؟! هدفون زدهام و دوباره مثل همیشههایم تصنیف محبوبم را گوش میکنم؛ یاد عارف استاد شجریان. اگر کتابخانه نبودیم دوست داشتم دوتایی گوشش کنیم! هرچند نمیدانم هدفون که میزنم تو میشنوی یا نه؟! شاید هم نشنوی؛ اما همین که ضربان من با نالههای تار بالاپایین میشود، میفهمی و حتمن تو هم مثل من در عالم دیگری سیر میکنی.
خیلی دلم میخواست تعطیلاتمان را برویم خانهی پدرم. یا برویم مسافرت. اما نرفتیم! آخرین افطار خانهی پدر همسرم دعوت بودیم. خانهشان ده دقیقه با خانهی ما فاصله دارد و همان یک وجب را هم به زور همسرم را بردم! از آن خوابهایی بود که به این سادگیها بیدار نمیشود. البته کارهای ساختمان جدید خیلی خستهاش کرده بود. علاوه بر اینکه در عمل انجام شده قرار گرفته بود و مربای آلبالویی که مثلا قرار بود من درست کنم به سرانجام رساند! در پی هوس اینجانب، سبدی آلبالو خریده بود؛ فکر میکنم حدودا چهار کیلو میشد که به جرات یک کیلواش را به تنهایی خوردم و باقی را دوتایی از هسته گرفتیم و شکر زدیم تا بعد از چند ساعت بپزیمش ولی من انقدر حالم بد شد که نتوانستم بیدار شوم. نوعی خودکشی آلبالویی کردم :)) برایم نباتداغ آورد و خودش بالای قابلمهی مربا ایستاد. شربتش را گرفت. مربا و شربت را شیشه کرد و بعد که خوابید بیدار نمیشد! ساعت نه و نیم شب رسیدیم و وقتی خواهر همسرم در را باز کرد گفتم هنوز اذان نداده که؟! او هم خندید و گفت نه عزیزم حالا وقت هست.
کل ماه رمضان را نبودند و حسابی دلتنگ هم بودیم و از اینرو تجدید دیدارمان تا دیشب طول کشید! همان شب، تا صبح بیدار بودیم. روز عید که سه و نیم عصر از خواب بیدار شدم و آمدم طبقهی پایین، مادر همسرم نزدیک بود بزنتم! میگفت تو چطور زن بارداری هستی که تا این ساعت چیزی نخوردی؟! نمیدونم چجور تحمل میکنی؟ من باردار بودم زمین و زمانو میخوردم. گفتم وقتی نخوابیده باشم دیگه نمیفهمم. طفلکی میخواست هرچه از دستش میآمد را به زور توی حلقم کند و گفت همین کارارو کردی انقدر لاغر شدی. کلی از توجهات مادرانهاش کیف کردم و ضمنا قول دادم آدم بشم :)
شب دوم هم نتوانستیم بخوابیم و به همین خاطر تصمیم گرفتم کلا نخوابم بلکه شب بخوابم :/ به خواهرا پیشنهاد دادم بریم حیاط صبحانه بخوریم. تجربه فوقالعادهای بود. بعد هم همانجا دراز کشیدیم و آسمان آبی را نگاه کردیم. ابرهای تپلی و سفید و صدای قمریها. همان یک تکه از طبیعت هم به وجدم آورده بود. نمیدانستم بارانی در راه داریم اما هوا طوری خاص مهربان بود.
مادرهمسرم میگفت بگم همون خانمی که میاد خونمونو تمیز میکنه هفتهای یه بار بیاد کاراتو بکنه؟ تشکر کردم و گفتم این هفته سعی میکنم خودم خونه تکونی کنم اگر نشد خبرتون میکنم. امیدوارم با تنظیم ساعت خوابم، بیشتر به خودم و خانه برسم. دیشب بعد از دوشگرفتن ساعت ده و نیم رفتم که بخوابم. خیلی خوب بود. فقط نمیدانم چه ساعتی بود که از خوابی بد و احتیاج شدیدی به دستشویی بیدار شدم و خوابم نبرد. کمی بعد صدای اذان شنیدم و با خودم گفتم بدنم به بیداری توی این ساعت عادت کرده! همسرم ولی نفسهای عمیق میکشید و آرامِ آرام خوابیده بود. چشمهایم را بستم و تصور کردم پارچ آبی دست گرفتهام و هربار که تصویری که دوستش ندارم توی ذهنم میآید، آب را میریزم روی سرم و وقتی از پیشانیم پایین میآید، همهی کینهها را پاک میکند. یادم آمد که همیشه فکر میکردم هرچه دلم از کینه خالیتر باشد حالم بهتر است و همهچیز آنطوری پیش میرود که آرامشم بیشتر باشد.
بخشیدن، سختترین کار دنیاست... بخشیدن خودت، بخشیدن کسی که دوستش داری و بخشیدن کسی که از او متنفری. به همسرم نگاه کردم که چقدر عمیق خوابیده بود. گفتم خدایا شکرت... روزگاری او هم مثل من توی خواب حرف میزد. دست و پایش به شدت میپرید و نفسهایش نامنظم بود.
خدایا هرشب دلم را بارانی کن و هر بار بیشتر پاکم کن.
پینوشت: از شاهکارهای بچگیهایم شکستن هستهی زردآلو روی میز شیشهایست! این را وقت نوشتن سطور اول پستم یادم آمد.
- ۹۴/۰۴/۲۹