پری کوچولو
دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ب.ظ
دلم میخواهد بنویسم اما نمیشود! نمیدانم چرا. هر روز ساکتتر از قبل، نه که حرف نداشته باشم، حرفهایم را فراموش میکنم.
نکند حرفهایم را توی کیسهای بریزم و بندازمش ته رودخانه! مثل کتاب قصهای که بچگیهایم میخواندم؛ غول غمگین.
غول مهربانی بود که حرف نمیزد. نگو که حرفهایش توی کیسهای ته رودخانه بود... یادم نیست داستان چه بود... فقط یادم هست یک روز پری کوچکی کیسه را از ته رودخانه برایش آورد...
شاید پری کوچولوی من هم کیسه را با خودش بیاورد. با خودت چه خواهی آورد؟؟ نازنین کوچکم... آمدن تو بیدلیل نبود. میدانم هیچکار خدا بیحکمت نیست؛ و تو درست وقتی آمدی که باید.
چقدر مادرانگیام تخیلیست؛ انگار تا وقتی نوزاد را در آغوش نگیری همهچیز ذهنی و فانتزیست. نمیدانم شاید هم وقتی بزرگتر شد و تکانهایش حتی با چشم از روی شکم مشخص بود، بیشتر واقعی شد. هر بار که شکمم را توی آینه نگاه میکنم بیشتر احساس ناصبوری میکنم! پس کی شکل گلابی بزرگی میشود؟ نمیدانم شاید چون قبل از بارداری تپل بودم و شکم داشتم، شکمم هرگز به خوشگلی عکسهایی که تا به حال دیدهام نشود. شاید به جای گلابیای سفت و درشت هندوانهای پهن نصیبم شود!
خدا را شکر حالت تهوعهای وحشتناک تمام شدند. طوری تمام شدند انگار که از اول نبودند! فقط هنوز به بو حساسم؛ به همسرم میگویم کولر بو میده، اتاق خواب بو میده، کابینتا بو میده... مستاصل نگاهم میکند! کاملا احساس میکنم که هیچ درکی از آنچه میگویم ندارد :))
ظهرها که به خانه میآیم، توی راهرو، نزدیک در ورودی که میشوم بوی خانهمان را میفهمم و بدم میآید. هرچه سعی میکنم این بو را پیدا کنم موفق نمیشود. نمیدانم چیست و ازکجاست. توی کتابخانه هم بوی چادر نشسته و بوی عرق و بوی دهان...
اشتهایم بهتر شده و گاهی بعضی چیزها را زیادتر از حد معمول هم میخورم. مثلا چند روز پیش، وقت نهار، یک کاسه ماست خورده بودم که انگشت ریزش را زد به شکمم! گفتم جونم؟ صدایش ضعیف بود، متوجه نشدم. دوباره گفتم جونم عزیزکم؟ گفت ماست! بازم میخوام! لبخند زدم و کاسهی دیگری ماست خوردم. یکی دو هفته میشد که هوس زولبیا بامیه داشتم. دو روز قبل دستم را کشید و برد نان فانتزی بغل کتابخانه، بامیهها را از پشت شیشه نشانم داد و گفت از اینا!
به مادرم گفته بودم دو تا پیراهن گلگلی و راحت برایم بدوزد. چند روز پیش رفته بازار و پارچه خریده، احساساتی شده بود و یک دست هم لباس نوزادی خریده بود. ای جانم عکسش را برایم فرستاده و من هر روز نگاهش میکنم. تپل خوردنیام را توی آن لباسهای سفید و ظریف سایز صفر تصور میکنم. سر و گردنش را بو میکنم و با احتیاط، دست میکشم روی لطافت گونهاش.
مامان میگوید این لباسا دختر و پسر نداره. فعلا اینا رو گرفتم تا بعد ببینیم چی باید بخریم. میگویم مامااااان اگر دختر بود اولش میریم تل میخریم باشه؟ میخندد. میگویم دخترکمو از بیمارستان میاریم خونه بدون تل نباشه روز اولی!
کتابخانه قرار است به ساختمان جدید منتقل شود و این روزها کار همسرم بیشتر شده؛ هر روز دنبال کار تحویل قفسهها و... دو روز گذشته شاید روی هم چندساعت خوابیده بود. صورتش تغییر شکل داده و چشمهایش ریز شده. با این حال رفته بود خرید. خریدهای اساسی مثل گوشت و مرغ. آنهم در حجم زیاد! فکر کنم سه چهار ساعتی طول کشید تا با وسواس تمام چربیها را از آن همه گوشت جدا کنم. داشتم فکر میکردم اگر به خاطر خرید نرفتنهایش غر زده بودم چقدر بد میشد. خوب شد حرف نزدم. مردها هم آدمند؛ شاید آنها هم گاهی از ریتم تکراری زندگی خسته شوند. میگویم حالا چرا انقدر زیاد؟! میگوید نمیخوام یه وقتی بدون موادغذایی بمونیم نگرانتم اگر پروتئین نخوری. اینها را با لحنی کاملا جدی و بدون اینکه سرش را بلند کند گفت. مدل گفتنش را دوست داشتم!
گفته بودم از وبلاگ قبلیم بکآپ دارم؛ دیروز فهمیدم ندارم :))))) رفتم توی دانلودهای موبایلم فایلی داشتم که وقتی رویش میزنی مینویسد کن نات اپن فایل! نمیدانم چه شاهکار مهندسیای زدهام... بیخیال! انگار همهچیز دست به دست هم دادند که آن روزهایم بروند توی کیسه و فرستاده شوند ته رودخانه...
رااااستی حواسم نبود! بکآپ مطمئنتری هم دارم هنوز! پشمهای آقای شیرازی!
- ۹۴/۰۴/۲۲