ملقمهی زندگی
این روزها یک طور عجیبی دلگیرند؛ نمیدانم از چه؟ تنها چیزی که حس میکنم و میدانمش تکرار است و تکرار. بعضی از آدمها، شببیدارند، اما بعضیها را برای زنده نگه داشتن این شبهای کوتاه نساختهاند؛ مثل من. آدمِ صبح زود هم نیستم؛ کافیست شش صبح بیدارم کنی، یا حتی هفت! باید قیافهی کپکزدهام را تا حداقل دو سه ساعت تحمل کنی. آخرین جلسهی کلاس دانشگاهم بود که توی متروی کرج، اتفاقی برادر همسرم را دیدم. از آن روز هربار مرا میبیند میخندد! شرح قیافهام را برای همه گفته؛ انگار کتکم زده بودند!
خوشبخت کسیست که بین یازده تا دوازده شب میخوابد و بین نُه تا ده صبح بیدار میشود! میدانم ده ساعت زیاد است؛ ولی مرا خوش اخلاق میکند.
این روزها همهچیز انگار اجباریند و بیمزه! همسرم هم تبدیل شده به ربات! و به طور کلی از تمام وظایفش استعفا داده. نه خرید میکند، نه آشغال میبرد... دیروز میگفت حالم بد شد از بس هر شب نشستم پای سفره چایی و خرما خوردم! گفتم میخوای چیز دیگه درست کنم برات گفت نه میلم به چیزی نمیره... اگرم بخوام بخورم اولش باید همینو بخورم دیگه.
هفته گذشته اگر نمیرفتم سبزی و میوه بخرم، خانه شبیه زندان گوانتانامو بود! خیلی لذت بردم از خرید؛ سبزی خوردن، گیلاس، شلیل، انگور... پر از رنگ، پر از زندگی...
گفتم آقا پیازچه و تره نزار. وقتی داشت میپیچید، پیازچهها را دیدم! گفتم آقا این پیازچه نیست؟! گفتم که نزار! گفت خانوم شما نمیخوری دیگران که میخورن :)))) گفتم نه آقا برش دار نمیخوریم ما!!
خرید کردن هم خودش نوعی تفریح است. مخصوصا وقتی ماشین دارم. البته باز هم خیلی سنگینش نمیکنم. از پارکینگ تا دم آسانسور و از آسانسور تا در خانه هم میترسم سنگین بلند کنم. وقتی میروم مغازه نمیدانم مثلا اگر بخواهم خیار بخرم چند کیلو مناسب است! یا سیب زمینی؟ از این رو هرچه بپرسد خانوم چقدر؟ از سبزی خوردن گرفته تا بادمجان میگویم یک کیلو!
همسرم دستش خیلی به زیاد است؛ هربار قد ده نفر خرید میکند. البته من این اخلاقش را دوست دارم. دستش پُربرکت است. مثلا اگر توی لیست خرید نوشته باشم روغن، محال است یکی بخرد. همیشه هم مواردی را به ذوق خودش اضافه میکند. بیخود نیست میگویم بابایی! دست باباییها همیشه پُر است.
این شبها باوجود کسل بودنمان، خوش بودیم. مخصوصا گپ زدنهای توی رختخواب. ویدیوهای تد را میدیدم و راجع بهش حرف میزدیم. بیشتر هم موضوعات روانشناسی و نوروفیزیولوژی. همسرم میگفت این قسمت روانشناسی خیلی جالبه ها. گفتم خیلی هم سخت. من که هرچی خوندم یادم رفته!
گاهی هم از خودمان و از نینی حرف میزدیم. گاهی شوخیهایی که منجر به گازگرفتنهای او و خندههایش که با جیغهای من بیشتر میشود. اینطور وقتها فکر میکردم چقدر شبیه گذشتهها شده؛ چقدر میخندد، چقدر چشمهایش برق میزند... دلم میگفت همهچیز واقعیست. دلم جواب آن سوال سمج را میداد که آره اینا خوشبختی واقعیه؛ اجباری تو کار نیست. دلم آن وسواس مزخرف را از بین میبرد که حالا که مجبور به موندن شده تصمیم گرفته خوشحال باشه. مثل اون ضربالمثل که میگه اگر بهت تجاوز شد لذت ببر. میدانم فکرهایم گاهی احمقانه میشوند. تعارف هم که نداریم؛ برای آنطور خواسته شدن، باید ترکش میکردم. اگر میآمد دنبالم تا آخر عمر این شک را نداشتم که واقعا خواست؟!!
هر روز این تردیدها را از پنجره بیرون میاندازم و دلم را صاف میکنم. هر روز دلم را خوش میکنم به گرمای آغوشش. به بازوهایی که هرشب برایم باز میکند. به خلسهای که هربار توی بغلش تجربه میکنم.
چند وقت پیش داستانی نوشت که مربوط میشد به شهدای غواص. خیلی قشنگ شده بود. کلی تشویقش کردم. البته ممکن است جایی چاپ نشود. چون آنطور که آنها میخواهند نیست. ولی برای خودمان ارزشمند است. خیلی لذت بردم. تصویرسازیها انقدر قوی بود که انگار داشتم فیلم میدیدم.
بعد از آن گفت داستان دیگری شروع کرده. پریشب گفت داره جور عجیبی پیش میره این داستان جدیده. گفتم اگر دوست داری الان بده بخونم اگرم میخوای بزار وقتی تموم شد. گفت به نظرم اصلا تو نخونیش بهتره. این را که گفت یکباره یخ زدم. لبهایم از شکل خنده خارج شد اما شکل دیگری به خود نگرفت؛ همینطور معطل ماند وسط صورتم. نمیدانستم چه کارش کنم؟ لبهایم را میگویم. به زور و با تلاشی مذبوحانه برای این که مثلا نفهمد حالم عوض شده با صدایی که خودم هم فهمیدم چقدر مسخره شده گفتم باشه و سرم را به موبایلم گرم کردم. او هم ساکت شد. کمی بعد خودم را مشغول مرتب کردن اتاق کرده بودم که اتفاقی نگاهمان به هم گره خورد و او با نیمچه خندهای گفت چیه؟ گفتم هیچی! تو چیه؟ گفت هیچی! گفتم چرا اینجوری نگاه میکنی؟ گفت چشام اینطوریه و هر دو خندیدیم.
کنارش دراز کشیدم که بخوابیم و چراغ را خاموش کرده بودم که گفت به نظر تو اگر یکی تو داستانش خیلی واضح از س.کس بگه ضایع است؟ گفتم نه. سکوت کردیم. ادامه داد گفته بودم شاید مجموعه جدیدم اصلا به قصد چاپ نوشته نشه. بالاخره هرکی یه چیزایی داره که سانسوریه.
بغض کرده بودم. به شدت احساس تحقیر میکردم. علاوه بر اینکه میدانستم اگر حرفی بزنم میگوید تو همیشه منو با داستانام یکی میگیری. داستانای من شرح واقعیتها نیس که؛ داستانه. اما من هرگز باورم نشد. برایم مسلم است آنچه مینویسد دقیقا مثل آینه ذهنش را نشان میدهد.
تصور میکردم حتمن از زیبایی زنی اثیری نوشته. از چشمهایی مشکی که شخصیت مرد داستان را -که جان عمهاش خودش نیست- میخکوب کرده.
نمیخواهم بگویم الان با کسی رابطه دارد. میدانم که خبری نیست. اما شاید احمقانه به نظر برسد نمییییییییییخواهم وقت نوشتن از عشق، چیزی موتور محرکهاش باشد که تن مرا میلرزاند. نمیدانم شاید باز هم حرف زده بودیم یادم نمیآید؛ فقط یادم هست که پشت پلکهایی که همهی تلاشش را میکرد خیس نشود، پر از تصویر بود؛ نصویر زنی جذاب که به سادگیِ من پوزخند میزد. چشمهایش مثل چشمهای قطام خنجر میکشید و از همه جا خون میچکید و من خودم را مثل جودی ابوت با دو گیس بافته در دو طرفم و نگاهی متعجب، گیج و کمی احمق میدیدم.
نمیخواهم خودم را دخترکی معصوم توصیف کنم. اما آن شب همهچیز توی ذهنم اغراقشده و عجیب بود و تصویرها روانپریشانه و درهم. احساس میکردم چیزی به سنگینی آوار، روی قلبم خراب شده. خطها توی سرم رنگ میگرفتند و میدیدم که از بوسههایی لذتبخش نوشته؛ از همآغوشیای فرازمینی؛ از بستری از آتش. همه را با خط همسرم میدیدم. خودم را موجودی بدون جنسیت یافتم. شاید بخندید. ولی حس آن لحظهام این بود. حالا که بعد از دو روز به آن شب فکر میکنم، حالا که سرم خنک شده و عقلم مثلا کار میکند، به این نتیجه رسیدهام اگر فرض کنیم که در زندگی، توی هرکاری از همه مهمتر، باوری باشد که خود انسان نسبت به خودش دارد، سردی جنسی ما هم خیلی نتیجهی بیربطی نیست. او که هر بار حرف زدیم گفت مشکل از تو نیست مشکل از منه بهم فرصت بده. شاید هم مشکلی دارد. نمیدانم. اما آنچه از طرف خودم حس میکنم این است که چون اعتماد به نفسم را از دست دادهام نمیتوانم کاری کنم. نمیدانم قبلا چطور بودم. اصلا یادم نیست. اما حالا به خودم میگویم از اول هم دلبر نبودی.
شاید این حرفها اصلا هوشیارانه نباشد اما انگار پس ذهنم خودم را از هر جذابیت جنسیای خالی میبینم. و این هیچ ربطی به داشتههای واقعیام ندارد. داشتههایم؟؟؟ از داشتههای جسمیام چه میدانم؟ همیشه فقط خودم را زیبا میدانستهام نه چیزی بیشتر.
حالا غولی پیش رویم میبینم که قلب و جای دیگر مردها را توی مشتش میگیرد و هر سو که بخواهد میبرد. نمیدانم این گلولهی آتش، مصداق خارجی دارد یا نه، نمیدانم اصلا چطور توصیف شده؟ نمیدانم اصلا توصیف شده؟! شاید داستانی که نخواندمش طور دیگری نوشته شده باشد. نمیدانم فقط رنگی از خاطرهای دارد و باقیاش تخیلیست... نمیدانم فقط این را میدانم که از کجا آمده... از جایی که مرا میشکند، خرد میکند و توی مردابی از شرم و حقارت فرو میبرد. و این ابدا ربطی به همسرم ندارد. اگر او هرشب به پایم بیفتد هم تا وقتی که من حس بدی به خودم دارم چیزی عوض نمیشود.
نمیدانم دقیقا چه چیزهایی گفتیم. ولی حرف رسید به ناراحتی من؛ دیگر پنهانش نکردم. گفتم خب مگه مرض داری؟ اگر میدونی منو ناراحت میکنه، اصلا نگو همچین چیزی نوشتی تا بعدشم بگی نخونی بهتره. تو نگی من از کجا میخوام بفهمم نوشتی؟ گفته آره ها... دلم سوخت. احساس کردم چقدر خودخواهم. گفتم البته درکت میکنم وقتی داستان نوشتی هیجان داری. گفت کاش میتونستی منو از داستانام جدا کنی. گفتم نمیشه. نمیتونم. اگر منم داستان بنویسم تو نمیتونی خالی از هر تصور ذهنیای بخونیش. گفت پس دیگه برات فقط داستان جنگی تخمی میخونم :))) گفتم اون تخمی نبود که خیلی هم قشنگ بود خودتم میدونی الکی خودتو چس نکن.
پشتم بهش بود و نفسهای عمیق میکشیدم که گریه نکنم. گفت فک نکن نمیدونم داری گریه میکنی. گفتم دارم گریه نمیکنم! گفت چه فرقی داره؟! گفتم نمیخوام هیچ زنی تو داستانت باشه!! بغلم کرد. گفتم حتی اگر خیالی باشه... گریه کردم... زیاد خیلی زیاد و بین گریههایم میگفتم نمیخوام کسیو بهم ترجیح بدی... نمیخوام حسرت کسی تو دلت باشه و او مدام میگفت دیوونه کچل این چه حرفایی میزنی من اگر کسی رو ترجیح میدادم تو الان پیشم نبودی. گفتم نمیخوام فک کنم چیزی کم دارم. میدونم بلد نیستم عشوهگری کنم. گفت تو چیزی کم نداری تو همینجوری یاسی هستی. خود خودتی... این حرفهایش آرامم کرد. چقدر ابلهانه حرف زده بودم. چقدر ضایع! چقدر ضعیف. حالم از خودم بد شد.
همین حالا موقع نوشتن داشتم فکر میکردم شاید هم اگر مقابلم مردی غیر از همسرم بود، من هم شکوفا شده بودم. مردی که ملاحضه و رعایت کردن را همهجا همراه خود نبرد. بالاخره کسی باید این وسط برخوردی اغواگرانه میداشت!
فردای آن روز که بیدار شدم، دفترش را روی کانتر دیدم. میلی نداشتم بخوانمش. خلاف گذشته که خیلی وقتها دزدکی خوانده بودمش. این بار حتی میتوانم بگویم از خواندش میترسم. وقتی هم که ندانی چیست هر فکری میتوانی بکنی. هرچه که هست حدس میزنم این داستان توصیفاتی دارد که دوستش ندارم. نمیخواهم با شرح زن ایدهآل همسرم مواجه شوم. نمیخواهم آن موجود افسانهای را بیشتر بشناسم و ببینم که همسرم با آب و تاب از قوس کمر و دو تا لیمو و لبی شبیه غنچهای نیمهباز یا پوستی برنزه گفته! چه میدانم شاید اصلا اینطور نباشد...
آن شب خیلی سعی کرده بودم واندهم؛ اما چیزی بیش از وادادن اتفاق افتاد. خودم را ترور کردم. اشتباه بزرگی کردم. امیدوارم جبرانشدنی باشد.
بعد از آن زندگی دوباره روال سابق را از سر گرفته. با این تبصره که هر کار میخواهیم بکنیم میگوییم بعد از ماه رمضون. خیلی وقت پیش همسرم کلی بذر خریده بود که به علت گشادی مفرط تا الان نکاشتیمشان. هفته پیش گفت فلانجا گلدونای خوشگلی آورده بعد هم اضافه کرد، بعد ماه رمضون با هم بریم بخریم. آن لحظه از خوشحالی نمیدانستم چه کنم! ادامه داد سلیقهی تو قشنگه... با خودم گفتم همهچیز شدنیست... همهچیز.
گاهی فکر میکردم من و او هرگز برای خانهمان خرید دوتاییای نخواهیم کرد؛ اما حالا و با میل خودش... شاید واقعا خیلیچیزها با صبر و گذشت زمان درست شود.
گلدانها را که بخریم، میتوانیم رشد سبزیخوردنها، توتفرنگیها، هویج و گوجهها را کنار رشد جوجویی ببنیم.
- ۹۴/۰۴/۱۹