اینم از این روزا
کل قضیهی خانهی سالمندان از اساس چرت بود؛ من معتقدم خانوادهی مادریام مرض دارند. دوست دارند بیخودی دیگران را نگران کنند. طفلکی مادرم انقدر آن روز فشار عصبی داشت که همش کار میکرد. میشناسمش؛ وقتهایی که نگران است، کار میکند. وقتی کار میکند حالش خوب میشود؛ یک ذره هم بهش نرفتهام
کمکم احساس میکنم قد یک طالبی کوچک، شکمم برآمده شده. دوستش دارم. روزی هزار دفعه خودم را توی آینه نگاه میکنم و میگویم کی بزرگتر میشی؟ جوجویی کوچولوام فشارهای ضعیفی به شکمم وارد میکند. مادر همسرم میپرسید لگد میزنه؟ گفتم لگد که نه ولی هُل میده :) احتمالا تصورم از لگد چنان ضربهایست که ناکاوتم کند!
جایی خوانده بودم ماه چهارم تعادل بدن بهم میریزد. گاهی کاملا حسش میکنم. احساس میکنم راه رفتنم یک طوری شده! باز هم وزن کم کردم؛ یک کیلوی دیگر هم کم شد. من که ناراضی نیستم از کم شدن وزنم، فقط گاهی میترسم علامت بدی باشد.
آخر مرداد عروسی دعوتیم؛ پسر خاله ح. امیدوارم عروس و داماد این روزهایشان را با آرامش بیشتری بگذرانند. خدا کند دلشان شاد باشد. گاهی یاد بعضی خاطراتم میافتم و میگویم کاش اینطور نمیشد. گاهی هم اهمیتش را برایم از دست داده، حتی به بعضیهاشان میخندم!
درست است که کمرنگ و بیاهمیت میشوند اما فراموش نمیشوند. از این رو آرزو میکنم کاش همهچیزشان خوب و شیرین باشد.
ترم پیش چه خری زدم و این ترم چگونه ناپلئونی و شرمسارانه گذراندم! وقت امتحانات وبلاگ نداشتم و شرح آن روزهای تخیلی را ننوشتهام؛ خیلی بد بود. خیلی. طول ترم که درس نخوانده بودم هیچی، موقع فرجهها و شب امتحانات هم همچین حرکت خاصی نکردم. به همین خاطر سیزده و دوازدهی که گرفتم از سرم هم زیادی بود. البته یک هجده هم دارم. اما اما... از همه مهمتر آمار است که احتمال افتادن میدهم و هنوز نمرهام نیامده. خلاصه که تری زدم به درس و دانشگاهم که هنوز وسعتش قابل بررسی نیست!
دیشب گزارش دستهگلهایم را به همسرم دادم. میخندید و گفت عب نداره خب تو با یه حاملگی ناخواسته مواجه شدی! کثافت مسخره میکرد :(
توی سریال شیملس، زنی بود که بعد از بچهدارشدن به این خاطر که همسرش بهش بیتوجه شده بود و مدام حواسش به دوقلوهایشان بود، به بچهها بیعلاقه شده بود. حتی دوست نداشت شیرشان دهد. به همسرم گفتم نکنه منم اینطوری شم؟ نکنه بچه رو دوست نداشته باشم؟ همسرم میگفت تو وقتی منو دوست داری هر خری رو میتونی دوست داشته باشی!
خبر خوب این روزهایمان این است که بالاخره حق التحریر یکی از کارهای همسرم را گرفتیم. اخیرا برای دو روزنامه معروف و خوب مینویسد. یکیشان مطالب اجتماعی و تاریخی و... و دیگری داستان. پولی که گرفتیم برای داستان بود. خیلی حس خوبی دارم. مدام بهش فکر میکنم. به همسرم گفتم اینا همش به خاطر جوجوییه ها! گفت بعلههههه...
البته هفت درصد مالیت کم شده!
مالیات چی؟
پینوشت: نمیدانم چطور شد متنم این شکلی شد! نمیتوانم مرتبش کنم
- ۹۴/۰۴/۱۴