ناتمام
انقدر خوابم میآید که تا الان سه چهار بار خواستم بنویسم اما خرابش کردم. بعد رفتهام اتاق پایاننامهها دراز کشیدهام. بعد دلهره داشتم که میزم را ول کردهام، الان کتابخانه را بار بزنند ببرند من نمیفهمم. دوباره برگشتهام. صندلی را تاب میدهم و فکر میکنم؛ به خانهی سالمندان و پیری. تا یک لحظه چشمم را ببندم خواب میبینم! سرم پُر از حرف است اما انقدر کمبود خواب دارم که نمیتوانم بنویسم.
قبلترها انقدر روی خوابم حساس نبودم؛ فکر کنم جوجو کوچولو شاکی شده. دست خودم نیست؛ وقتی کسی بیدار باشد من هم خوابم نمیبرد. حداقل اگر روزه بودم حس بهتری داشتم. اما از رمضان امسال فقط بیخوابی نصیبم شده.
دعای سحر، همیشه مرا یاد مادرم میاندازد؛ غذایش را زودتر میخورد تا بتواند دعا بخواند. من و برادرم هم همچین با بگو بخند سحری میخوردیم انگار رفتهایم سیزدهبهدر! پدرم اما اخمهایش تو هم بود و گاهی هم میگفت چه خبرتونه؟!
امسال هیچکداممان روزه نبودیم. پدر و مادر چند سالیست به دلایل جسمی نمیگیرند و داداش هم که کلا توی فازش نیست.
توی مترو نشسته بودم و خانمی خیره نگاهم میکرد. گاهی لبخندی میزد و من هم زورکی و با تعجب لبخند کمرنگی میزدم. یکهو بیمقدمه پرسید، شما هم میری امامزاده صالح؟ گفتم نه! گفت میگن خوب حاجت میده. نگفتم فقط از خدا بخواه. خداست که جواب میده. به جایش لبخند زدم؛ زورکی.
مامان تلفن را که قطع کرد گفت خودش میخواد بره خانه سالمندان؛ اشک توی چشمش جمع شده بود. دلم برای اشک مادرم کباب شد. ادامه داد منصرفش میکنم. الان جو گرفتتش. بره اونجا یه هفته هم دووم نمیاره. گفتم افسرده است. مامان گفت آره.
به پیری مادرم فکر کردم. همهچیز موقع حرف زدن آسان به نظر میرسد اما وقت عمل... اگر توی دلم بگویم، خدا کنه هیچوقت مامانمو تنها نزارم هیچ تضمینی وجود ندارد که حتمن این اتفاق بیفتد.
مادربزرگم زن باعرضه و مدیری نبود؛ مادرم برای مادرش بیشتر مادری کرده. همیشه یا مریض بوده یا خودش را به مریضی زده. از همان قدیمها افسردگی داشته. همیشه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده و تا توانسته روی شانهی دیگران زندگی کرده.
همین زن هم حقش نیست چه رسد به مادرم که خانه بیوجودش مثل قبرستان است. بیهیچ رنگی از زندگی. توی این چند سال که ازدواج کردم مامانم شاید دو بار آمد و دو سه روزی پیشم ماند؛ استدلالش این است که بابا و داداشت چی میشن؟ واقعا هم وقتی مامان نباشد، انگار سبیلهاشان را چیده باشی، از تعادل میافتند! حال هیچکاری ندارند. مدام هم با هم دعوا میکنند.
کلی حرف دارم و باتری مغزم کم است. دوباره خواهم نوشت!
- ۹۴/۰۴/۱۳