خنده داره؟!
یک هفتهای میشود که با ماشین میروم سرکار و میآیم. بیخیال استرس و اینها شدهام. میگویند استرسش برای بچه خوب نیست. یا اگر تصادف کنی... اما رانندگی واقعا حال مرا خوب میکند. هرچند هنوز هم سوتیهای عظیمی در این زمینه میدهم! مثلا دو روز پیش به همسرم میگفتم تا برسم خونه کولر هنوز خنک نشده. پرسید چطور مگه؟ وقتی گفتم دریچه را باز میکنم اما همش باد گرم میاد کلی خندید و گفت خب چون روشنش نکردی! گفتم عه؟! من فکر کردم کلا اول تابستون میزاریش رو کولر و اگه دستش بزنم میره رو بخاری :))) چیه خوب؟! بلد نبودم! از سرکار تا خانه سشوار میگرفتم توی صورتم! درست در گرمترین ساعت روز. پارک کردنهایم که شاهکارند! ولی من با اعتماد به نفس وسط خیابان هم که شده تمرین میکنم؛ مثلا امروز صبح یک ربع جلوی کتابخانه از کت و کول افتادم تا پارک دوبل کنم. هربار خراب میشد میگفتم خب دوباره از اول! میرفتم سرجای اولم، بعد آرامآرام دنده عقب میگرفتم بعد سعی میکردم درست زمانی که باید فرمان را بچرخانم اما نمیدانم چرا نمیشد؟! آخرسر که فکر کنم پنجاه بار جلو عقب رفته بودم ماشین جلویی رفت و مشکل حل شد! رفتم جایش پارک کردم. کنار کتابخانه آزمایشگاهیست که برای داستانهای قبل عقد است و اینها. ماشین جلوییام که رفت، زوج جوانی بودند با یک خانوم مسن. آقای داماد نیشش تا خشتک باز بود؛ نمیدانم به تلاشهای من میخندید یا اینکه خندهی مضحک دامادانه بر لب داشت!
دلم نمیآید بگویم وانتیهایی که کنار خیابان میوه میفروشند سدمعبر میکنند؛ حتمن مجبورند. به نظرم شهرداری باید آنهایی را جریمه کند که تا مثلا هندوانه میبینند میگویند عه هندونه! و زرتییییی و بدون هیچ راهنمایی و بدون کنار کشیدن میزنند روی ترمز. درست وسط خیابان. من هم مجبور میشوم پشتشان توقف کنم و دنده را یک کنم، راهنما بزنم و بعد آرامآرام حرکت کنم. مناسب شخصیت یک خانوم نیست وگرنه گاهی دلم میخواهد سرم را از پنچره بیرون کنم و بگویم هندونه دوست داری هان؟ سپس تمام هندوانههای وانت را حواله ماتحتش کنم.
امروز عصر میروم تهران. خوشحالم. خیلی. دلم تنگ است. میروم خانهی مامان بخور و بخواب :) دانشگاه و کلاس هم که ندارم؛ رااااحت.
بخشی از دلم اما خانه است و پیش همسرم. میگویم آخه گنا داری تنهایی. میگوید نه، میرم بیرون، میرم خونه بابا اینا. دیشب دچار سندرم قبل از تهران رفتن شده بودم! این را وقتی فهمیدم که یک بار الکی زنگ زدم همسرم و او هم از این کارم تعجب کرد. زدم به شوخی. زود به خوم آمدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. نگذاشتم بفهمد از حالا دلتنگش شدهام و باز قرار است دهانش مورد عنایت قرار بگیرد. میدانم دوست دارد خوشحال بروم. وقتی هم که تهرانم و زنگ میزند خوشحال باشم.
کاش میشد خودم تا تهران رانندگی کنم. ولی نمیشود. تاحالا توی جاده رانندگی نکردهام. فکر کن... تا خود تهران، یک میلیون بار این آهنگ ابی را که این روزها قفل شدهام روش، گوش میکردم:
- ۹۴/۰۴/۰۹
پی نوشت اولت خخخخخخخخخخخخخخخ