آسمان نیمهنارنجی، آخر آبان و هوای اول مهر، سری خالی و بیدغدغه؛ حداقل حالا و این لحظه! نفسی که از سیگار پر و خالی میشود و دوی که میرقصد توی سیاهیِ نیمهشب و گم میشود توی هوا، دلی آرام؛ حتی برای یک شب... من خوشبختم!
جیغ بزنم من خوشبختم! به خداااااا من خوشبختم! عاطفه قهری؟؟ حرف که میزنی؟ چه معنی داره کسی تو این خونه با کسی قهر باشه؟ چه معععععنی داره کسی با کسی حرف نزنه تو این خونه؟؟؟
میدانم خیلی کامیونیست ولی خدایا نوکرتم!
دلم هر لحظه پر شود از خواستن، از نیاز، هر لحظه برقصم میانهی میدان...
چایم را به جای هل و دارچین با مِهرم دم کنم، انتظار آمدنش را بکشم، خانهی کوچکم را تمیز کنم، موهایم را که حالا بلندتر شدهاند شانه کنم، خودم را توی آینه ببینم که حالا پانزده کیلو از دست دادهام، چشمهایم را قاب کنم و دوستشان داشته باشم...
تا تو دوباره بازآیی، من هم دوباره عاشق خواهم شد.
مثلا پیراهن آبیات را که پوشیدی دوستت بدارم. یا وقتی خندیدی دور خندهات بگردم. بگذار تویِ سالهای قبل را فراموش کنم. چه فرقی میکند از کجا آمدی؟ اصلا بگذار فراموش کنم بچگیهایم را. سادگیهایم را، حتی غلطکردنهایم را! بگذار بیوفاییات را دفن کنم، بداخلاقی و بیمهریات را هم. بگذار فکر کنم روزی در را باز کردی و آمدی؛ آره همین در که هر شب بازش میکنی. آمدی و نشستی روی همین کاناپه، چایی آوردم و حرف زدیم، بعد لابهلای نگاهها و حرفهامان، با قد کوچک و موهای فِرش توی چارچوب درِ اتاق خواب ظاهر شد و خواستیمش! از خواب بیدار شده بود و خودش را رسانده بود کنار ما، مهمان کوچکمان چای میخواست! چایاش را که خورد کارتون خواست و بعد پدرمان را درآورد تا بخوابد! خوابمان برد و بعد صبح که بیدار شدیم، عاشق بودیم!
شصت سال گذشت و وسایلمان را دادیم به موزه؛ اتو و ماشین لباسشوییمان هنوز کار میکرد. تو هنوز مثل همان شب که آمدی چشمهایت آرام بودند و من میخندیدم.
- ۲۱ نظر
- ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۲:۴۳