نیمه شب است.
مثل همیشه؛ کنارم میغلتد و گاهی جایی از بدن کوچکش با بدنم تماس پیدا میکند. دراز کشیدم و هنوز تصمیم نگرفتهام که پایان یک روز پر از بدوبدو را اعلام کنم. توی دستم است؛ نزدیکترین چیز بهم؛ گوشی موبایلم! هنوز ازش دل نکندهام! صفحات مختلف را که بستم، با تردید وبلاگ را باز میکنم، ستارههای روشن را نگاه میکنم، مثل آدم بدهکاری که از گوشه میرود تا دیده نشود، وبلاگها را باز میکنم.
دست نرمش محکم میخورد توی صورتم، میبوسمش. توی خواب حرف میزند، میخندد. دلم میلرزد؛ برای بار چندم؟ نگاهش میکنم، خیلی کوچک است. نرم و مهربان و دوست داشتنی. بغض میکنم. موهای لطیفش را نوازش میکنم. میدانم روزی میرود. جایی دور و من دلم برای کودکیاش پرمیکشد. میرود که بیازماید...
خوابم میآید. خستهام. خیلی خسته، دلم برای مادرم تنگ شده. امروز از خدا خواستم تا وقتی که دوباره بروم پیششان فرصتی دهد. که بروم و هیچ چیز برایم مهم نباشد. برای چیزی حرص نخورم و بگذارم هر طور خواستند گند بزنند به تربیت آلما و من عصبانی نشوم. یک بار فقط مهربان باشم.
پاییزها، دلتنگِ ظهرهای مدرسه میشوم. دلتنگِ مادریِ مادرم. سفره گرمش، گلکلمها و هویجهای ترشی و شور، چغندرهای توی آش، بوی کدو حلوایی پخته.
دلتنگ سرماخوردگی با خیال راحت! دلتنگ دست مهربانی که نمیگذارد آب توی دلت تکان بخورد...
شاید دلم هیچوقت خوب نشود. شاید هم خوبم و خودم نمیدانم. شاید خوبِ سیویک سالگی با خوب بیست سالگی خیلی فرق دارد.
شاید همه چیز همین است... بستهبندی شده در قالب ساعت و روز و هفته. شنبه را جمعه کردن... اصلا شاید همین تقسیمبندیها آرامم میکند. بهشت هم با تمام وعدههایش، برایم مکان و زمان نامعلوم و ترسناکیست.
ساعت سه شد! هزار جور فکر توی سرم است. خوابم میاد و مغز و دستم هماهنگ نیستند.
یاسیترینم! میخواهمت؛ خودت مرا به نوشتن بخوان. دلتنگم! عشق میخواهم کمکم کن...
- ۷ نظر
- ۲۳ آبان ۹۶ ، ۰۲:۴۹