کاش کمی مهربانتر میشدم. از ته دلم. رقیق، خوشبین، دلرحم... کاش کمی بیشتر خر بودم! آنگونه که همسرم برایم نوشته بود دستهای تو را برای مچانداختن نساختهاند. کاش میتوانستم سالهای بیشتری عاشق باشم. کاش بیشتر دلم میلرزید. کاش میتوانستم ذوق کنم.
کاش از مادرم بدم نمیآمد. یا شاید کاش مادرم کمتر شکل مادرش میشد. کاش هنوز قبولش داشتم. هنوز قدش از من بلندتر بود، هنوز صورتش مهربان بود. کاش من هم مثل مادرم نمیشدم و هر دو مثل مادرش.
احساس میکنم مثل ننه؛ مادر پدرم، خودم را تمام شده میبینم.
-از جوونیهات برام میگی؟ -همش کار و زاییدن؛ همین. چی دارم که بگم.
مثل او صبح تا غروب سر زمین کار نکردهام. با خانوادهی همسرم توی یک خانه زندگی نکردهام. هر روز برای بیست نفر آدم غذا نپختهام و بعد به خودم چیزی نرسیده باشد. نگفتهاند حرف نزن، نخور، نخواب، اصلا نباش... اما گاهی به اندازهی او، احساس میکنم.
همین حالا، شاید اصلا افسرده نباشم، ولی شور ندارم. ناراحت نیستم اما دلخوشی و ذوق ندارم. کودکیام تمام شده.
هیچچیز آنقدری رنگین و جذاب نیست که قبلا بود؛ همه چیز یکدست خاکستریست و من...
وقتی رسیدیم آستارا خواب بودم. چشمهایم را که باز کردم تازه آستارا را رد کرده بودیم و جادهی پیچدرپیچ شروع شده بود. با هول پریدم و به همسرم گفتم چرا بیدارم نکردین؟ پنجره را تا آخر کشیدم پایین اما هرچه بوییدم، بوی کوهستان نیامد. هنوز گردن میکشیدم و منتظر بودم که یکهو، پیش از آنکه آنهمه ذوقی که میخواستم به دلم بریزد، پیچیدیم توی محلهای که نمیشناختم. پر از درهای فلزی بزرگ. پر از دیوارهای سیمانی. نه سگی واقواق میکرد و نه قهوهخانهای بود که پیرمردهای روستا دور هم جمع شده باشند و توی استکانهای کوچک چای بخورند و نه حتی آدمهایی مانده بودند که...
جلوی در بزرگ فلزی ایستادیم. آخرین باری که اینجا بودم، چوبی را از روی پرچین برمیداشتیم و میرفتیم داخل حیاط. دو سه دقیقه گیج بودیم. برادرم گفت زنگ بزن به عمه. عمه اول خندید و بعد گفت اون در خونه عموئه. برید بالاتر، از بغل دیوار اون یکی عمو یه سیم خاردار هست بلندش کنین برید داخل.
پدربزرگم که فوت کرد، زمین حیاط بین شش پسر تقسیم شد و به مرور هر پسر برای خودش خانهای ساخت و از هر طرف دیواری کشیده شد. درِ بزرگ عمو با ریموت باز میشود. عمو ماشین شاسیبلندش را میآورد داخل و بعد در را میبندد. ننه میگوید یک سال است خانه عمو نرفته. چون عمو بین خانه خودش و خانه ننه دیوار کشیده و ننه نمیتواند با کمرِ دولا دیوارها را دور بزند.
هرکسی مشتی سیمان و آهن را به خاطرههایش ترجیح داده. یکی طویله را از زمینش پاک کرده و یکی تنورخانه را و دیگری انبار. خوشبختانه دستشویی را هنوز خراب نکردهاند! درختها هم که بیهیچ دلسوزیای قطع شدهاند. عموهایم ساکن آستارا هستند و تعطیلیها را در خانهی حیرانشان میگذرانند. میتوانند هر امکاناتی که دوست دارند توی شهر داشته باشند و دست به ترکیب روستا نزنند. ولی نمیدانم از چه اینهمه با طبیعت نامهربانند.
مینشینم روی پلهی آشپزخانهی کهنسالِ خانهی پدری. دست میکشم روی گلیم. نگاه میکنم به سقف کوتاهِ چوبی که هزار بار کلهی قدبلندها را زخم کرده! توی همان بشقابهای قدیمی به آلما غذا میدهم. لابهلای طرحهای بشقابهای ملامین خاطرات کودکیام را میبینم. سوسوی شبهای خنکی که از ترس تاریکی چند نفری میرفتیم دستشوییِ آن سر حیاط و سر حوض با آب یخ دستهایمان را میشستیم. رختخوابهایی که بوی نم میداد و وسط تابستان هم چند دقیقهای طول میکشید تا گرم شود. صبحهایی که با صدای رها شدن مرغ و خروسها از طویله آغاز میشد.
چرا حیاط این همه کوچک شده؟ چرا علفها کم شدند؟ چرا از هرجا میروم هنوز دو قدم نرفته به دیوار میرسم؟ چرا نانها بو ندارند؟ چرا سر سفرهی ننه پنیر پاستوریزه است؟ چرا همه چیز با هم تمام شده؟
شاخههای در هم تنیدهی بیبارِ تمشک، تمام زمین پدرم را گرفته. یک بعدازظهر طول کشید تا هرسشان کردیم و رسیدیم به درختهای گردو. زیر شاخههای تمشک یک لایه آشغال بود. زمین پدرم بر جاده است. مرگ خاک را دیدم. باران آمده بود اما خاک خشک بود. همسرم چوب بلند را زد به گردویِ سر شاخه. گردو افتاد آن طرفِ فنس! توی زمین یکی از عموها.
مینشینم روی سنگ. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده. خیلی آدمها، خیلی حالها، خیلی روزها. دلم برای خودم تنگ شده. خودم که موهایم بلند بود تا روی کمرم. خودم که دلم دریای احساس بود. خودم که از ته دل میخندیدم. خودم که با تمام وجود غمگین و دلشکسته میشدم. منی که برای همه چیز میجنگیدم. منی که دلم برای آدمهای زندگیام میلرزید. منی که امید داشتم. منی که هربار، از عمق قلبم از اطرافیانم بیزار نمیشدم.
دلم پرمیکشد برای کودکیام. برای شبهایی که از ذوق خوابم نمیبرد. برای جان کندن توی اتوبوسهای قراضهی قدیمی اردبیل. برای خوابهای با زجر روی روکشهای مخمل قرمزش تا فقط برسیم حیران.
وقتی خانه را با دستهای خودش میساخت، نمیدانست روزی نتیجهاش، غصههایش را با دست کشیدن روی دیوارهای کاهگلی میشمرد، درست جای دستهای او.
وقت خداحافظی با ننه، فکر میکردم سال دیگه همین موقع، زنده است؟ میدانم او که برود، فنسها و دیوارهای سیمانی جلوتر میآیند. آخرین ردِ به جا مانده از گذشته را محو میکنند. درختهای باشکوه گردو و فندق را هم له میکنند و همه چیز تمام میشود.
اگر عمویم دوست دارد پولدار و مرفه و با امکانات باشد، به من ربطی ندارد. ولی نمیفهمم چرا طبیعت را خراب میکند؟ چرا نمیرود آستارا یا حتی تهران؟ چرا به عنوان دهدار اجازه ساخت و ساز میدهد؟
با تمامِ این حرفها و حرفهای دیگری که حال گفتنشان را ندارم، خوش گذشت. همان یک ذرهای که از طبیعت باقی مانده، برخی دیوانگیهایم را متوقف کرده بود. مغزم برای چند روز از شر فکرهای سمج راحت بود.
توی جاده، وقتی آلما خواب بود؛ فرصتی برای حرف زدن پیش آمد. که آن هم نمیدانم نتیجهای دارد یا نه.
برای بار دوم نوروسایکولوژی را افتادهام و برای بار سوم برداشتمش! خاک بر سرم.
پایاننامه هنوز هیچی به هیچی.
چند وقتی میشود درست حسابی کتاب نخواندهام.
کیا مثل قبل هست اما درست قبل از اینکه برویم سفر، یعنی حدودا دو هفته پیش، باری دیگر تمام قلبم را از احساس خالی کردم.
آلما... شیرین، لپو، خواستنی، فرفری، وراج :)))
همسرم... کاش کمی نزدیکتر بود.
پینوشت: از اتفاقات نادر: تمام پست را با گریه شدید نوشتم!
پینوشت: در توضیح عنوان؛ برای آلما یک جفت چکمهی پلاستیکیِ بنفش خریدیم که توی باران و گِل راحت باشد. هنوز بنفش را از آبی تفکیک نمیکند. به بنفش هم میگوید آبی :)
- ۱۹ نظر
- ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۲۵