سرم را روی بالش میگذارم و فکر میکنم فردا که بیدار شوم، بیشتر خودم را کنترل میکنم؛ وقتی حرفم را گوش نداد، وقتی بهانه گرفت، وقتی نگذاشت دستشویی برم، غذا بخورم و حرف بزنم و نفس بکشم و...
بارها به قصهی بیمزه و تکراری مادربزرگم فکر کردهام؛ همانی که روزگاری برایم خیلی قابل تامل بود ولی بزرگ که شدم یا نه، وقتی مادر شدم، فهمیدم که مادر توی قصه، بیخودی نه ماه تحمل بار و به زمین گذاشتن و شیر دادنش را لطفی بیدریغ و خودش را بزرگوار میدانست. مثل اینکه نکشتن عمدیِ مخلوقات را لطفی بزرگ بشمار بیاوریم.
فنجان چایام را گذاشتم توی سینی و گفتم آره اصلا اینا که بزرگ شدن و رفتن، به جای اینکه بشینیم فکر کنیم چقدر بیوفان، دوتایی میریم سفر. خندید و گفت اینا؟ گفتم حالا به هر حال شاید چند تا شدن؛ کی میدونه.
خندید. با چشمهایش خندید؛ طوری که دوست داشتم چشمهایش را بغل کنم. چین زیر چشمش را نوازش کنم و سرم را بگذارم روی مردمکهای شفافش.
تازگیها ستارهای توی آسمان پیدا کردهام؛ دوست دارم فکر کنم، اینی که هرشب و هر شب در یک نقطهی خاص میدرخشد خداست. هربار میبینمش، ناخودآگاه بلندبلند حرف میزنم؛ به قدرت خودم و تو ایمان دارم.
به نظرم تا بلوغش همینجوری مخ میخوره! میخندد و میگوید نه فکر کنم نهایتا تا پنج سالگی. میگویم نه من بچمو میشناسم! هر دو میخندیم. مثل دیشب که با یک هندزفیری دوتایی فیلم دیدیم و او انقدر خندید که چشمهایش خیس شد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت چرا اینجوری نگام میکنی؟ گفتم خندههای از ته دل آلما رو دیدی؟ کپی خودته و او گفت دختر خودمه!
روزهایم را نمیشمرم، اصلا نمیدانم چطور پرواز میکنند و ماه و فصل و سال میگذرد. دو سال و دو ساعت برایم یکسان شده! دستهای همسرم را میگیرم و چشمهایم را میبندم؛ نمیدانم از کِی ستارهام را پیدا کردهام...
- ۱۵ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۳۷