یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

نشستن لیلی به محمل

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ب.ظ

خانه ساکت و آرام است... دخترم خوابیده، دلم از رفتن مامان کمی گرفته اما چه میشود کرد؟! نُه روز کنارم بود و امروز غروب بعد از اینکه ناف آلما خانم یکهویی افتاد، رفت. داشتیم پوشکش را عوض میکردیم که دیدیم چیزی قل خورد و افتاد! خداراشکر از دست آن گیره‌ی مزاحم راحت شدیم!

بهشت زیر پای مادر من است؛ تنها برای همین مدتی که کنارم بود. باقی زحمت‎هایی که همه‌ی عمرم برایم کشیده به کنار... اگر نبود به این زودی سرپا نمیشدم.

به همین زودی نُه روز از تولدش گذشت؛ شناسنامه‌اش را نگاه میکنم و باورم نمیشود... شناسنامه خودم را نگاه میکنم و بغضم میشود؛ بغض شادی...

من مادر شدم؟؟؟

روزهایی که بر من گذشت، روزهای متفاوتی بود؛ حالات گوناگونی را تجربه کردم، هیجان‌زده شدم، ترسیدم، استرس گرفتم، درد کشیدم، شاد شدم، افسرده شدم، گریستم و حالا آرامم...

تصوری که از همسرم داشتم چیزی غیر از محبت و حمایت نبود اما تا تجربه نمیکردم باورم نمیشد مردی هم توی دنیا وجود دارد که تا این اندازه همراه همسرش باشد. 

سه‌شنبه سوم آذر:

مادر همسرم بعد از پرس‌و‌جو و پیگیری زیاد دکتر متخصصی را پیدا کرده بود که زایمان طبیعی میکرد. باید میرفتم مطبش تا نامه بگیرم و آماده بمانم برای وقتی که دخترم بیاید. نامه را گرفتم و مسیر زیادی را تا خانه پیاده‌روی کردم. از اول همان هفته شربت زعفران هم میخوردم. نمیدانم تاثیر شربت‌ها بود یا پیاده‌روی و ورزش که گویا دخترم همان شب تصمیم گرفته بود تکانی به خودش بدهد! شب، ساکم را آماده کردم. پتوی دورپیچ صورتی‌اش را شستم و خشک کردم. مدارک هم که حالا تکمیل شده بود. نشستم یک عالمه انار دون کردم! نمیدانم چرا! هنوز نمیدانستم خبری در راه است... حدودا یازده شب دردهای آرامی شروع شد. اعتراف میکنم که استرس گرفتم. با استرس موج دردها را میشمردم و به ساعت نگاه میکردم تا ببینم هر چند دقیقه یک بار است و چقدر تغییر میکند. تا خود صبح نخوابیدم.

چهارشنبه چهارم آذر:

فکر میکنید اولین کاری که اول صبح کردم چه بود؟! ساعت هشت زنگ زدم آرایشگاه و وقت گرفتم! گفتم فکر میکنم زایمانم نزدیکه! خانم آرایشگر خندید و گفت باشه تا ده بیا. با پرویی تمام، درست وقتی دردها شروع شده بود و میدانستم که دیر یا زود شدت میگیرد رفتم برای اپیلاسیون.

خانم آرایشگر میگفت از تو بدتر هم داشتم؛ رفته بود بیمارستان بهش  گفته بودن برو دو ساعت دیگه بیا بستری شو. تو اون فاصله اومد! گفتم فک میکنین الان دیگه وقتشه؟ گفت دردات که شروع شده دیگه محاله قطع بشه. اما کِی زایمان کنی خدا میدونه. 

آمدم خانه، لکه‌هایی دیدم که هر چه میگذشت به خونریزی شبیه‌تر میشد. همسرم را بیدار کردم و گفتم هنوز دردام شدید نیس؛ اما چون داره خونریزی میشه کم‌کم، چی کار کنیم؟ بریم بیمارستان؟ گفت بزار زنگ بزنم مامانم... مادرهمسرم گفت برید بهتره... اگر بستریت کردن خبر بده.

به بعضی از دوستانم خبر دادم که میروم بیمارستان. به برادرم زنگ زدم و گفتم الان به مامان نگو. اگر جدی شد بهش بگو و بیاید.

با همسرم دوربین را برداشتیم و از آخرین ساعاتی که با شکم برآمده بودم عکس گرفتیم. چیزی نخورده بودم. اشتها نداشتم. هرچه همسرم اصرار کرد گفتم نمیتوانم. از زیر قرآن ردم کرد و از خانه رفتیم بیرون. بعدها نشانم داد که وقتی خبر دنیا آمدنش را شنیده، پشت همان قرآن که از زیرش ردم کرد، تاریخ تولد دخترکمان را نوشته، تولدش را تبریک گفته و برایش آرزو کرده خوشبخت باشد و همیشه بخندد...

ورود آقایان به بخش زنان ممنوع است و اصولا ورود هر کسی به اتاق درد ممنوع. یعنی اگر زنی همراهم بود، او هم فقط میتوانست تا پشت در بخش زایمان همراهم باشد. همین تنها رفتن، بغضی‌ام کرده بود. نگاه کش‌دارم روی چشم‌های مهربان همسرم ماند و رفتم. مامایی که پذیرش میکرد همه‌ی مدارکم را گرفت، معاینه‌ام کرد و گفت فقط یک سانت دهانه رحمت باز شده اما چون لکه بینی داری و دهانه کاملا نرمه( دهانه رحم موقع بارداری به سختی غضروف است اما موقع تولد کم‌کم اندازه پوست دست نرم میشود) احتمالا بستریت میکنم. برو یه چیز شیرین بخور بیا برای نوار قلب جنین. دردها شدیدتر شده بود. این بار که از پله‌ها پایین میرفتم گاهی دستم را به نرده‌ها میگرفتم و صبر میکردم. رفتم همکف و همسرم را منتظر روی نیمکت‌ها پیدا کردم. گفتم باید یه چیز شیرین بخورم. گفت برم بوفه؛ چی بخرم برات؟ گفتم میشه بریم بیرون؟ دلم میخواست فرار کنم...

گفت باشه. رفتیم سوار ماشین شدیم. کمی دور زدیم. الان که مینویسم از یادآوریش گریه‌ام میگیرد. من زن قوی‌ای هستم و خودم را خیلی برای زایمان آماده کرده بودم. اما بیمارستان ترسناک است... جدا شدن از همسرم را دوست نداشتم دلم میخواست کنارم میماند...

کنار کافه نگه داشت. برای خودش قهوه و برای من میلک‌شیک خرید. وقتی دردم میگرفت از خوردن دست میکشیدم... میفهمید و دستم را میگرفت. چند بار به هم نگاه کردیم و گفت اگر کسی ما رو اینجا ببینه باورش میشه جریان چیه؟! بچمون داره میاد... نگاهش کردم و چشم‌هایم خیس شد. گفت میدونم! منم دوستت دارم!

رفتنم به طبقه‌ی بالا، به بخش زنان، این دفعه برای بستری بود... نوار قلب را که گرفتند. ضربان جوجویی خیلی بالا بود و قرار شد بستری شوم. باید همسرم ساکی از بیمارستان برایم تهیه میکرد که حاوی دمپایی و لباس‌های استریل بود. بعد هم باید لباس‌های تنم را میبرد. ساک را که ازش گرفتم؛ حسم مثل کسی بود که رفته باشد کلانتری؛ درست مثل همان وقت که میگویند ساعت و بندکفش و... دربیارید. گفتند کاملا لخت شو و این لباسو بپوش، زیورآلات هرچی داری دربیار. گفتم حتی حلقه‌ام؟ گفت آره. آرایش اگه داری پاک کن... که نداشتم...

لباس آبیِ پشت باز را پوشیدم. گفتم حالا چه جوری اینا رو بدم شوهرم؟ گفت مگه همراه خانم نداری؟ گفتم نه. گفت پس بهش بگو بیاد پشت در بخش. دستم را گرفتم به پشت لباس و به وضع خنده‌داری راه میرفتم. همسرم تا مرا دید زد زیر خنده، کیف و وسایلم را گرفت و این آخرین بار بود که قبل از زایمانم دیدمش. دلم گرفت. بعضی برگشتم به بازداشتگاه! زنانی را میدیدم که با سِرمی در دست با ناله‌های خفیف راه میرفتند. خانمی که پذیرشم کرد، ظرفی برای آزمایش ادرار بهم داد و گفت بعد از اینکه نمونه رو گذاشتی تو دستشویی برو رو تخت چهار. از دری رد شدم که هیچ‌کس به غیر از مریض و دکترها نمیتوانستند داخلش شوند. وارد بخش استریل شدم. بعد از دستشویی، به سالنی که هشت تخت داشت و تمام ساعت‌های دردناکم را در آنجا سپری کردم رسیدم. درست وقتی آمدم، زن خیلی جوانی که شاید هجده سال داشت، لحظات آخر زایمانش را میگذراند؛ فریادهای گوش‌خراش سر میداد و حرف‌های خنده‌دار میزد! گاهی با ماماها دعوا میکرد و گاهی التماسشان میکرد. خیلی ترسیدم. نمیدانستم چون بچه سال است اینطور میکند یا چند ساعت دیگر من هم انقدر رفتارهای ضایع از خودم نشان میدهم؟ از کنار تختش گذشتم، با اینکه پرده را کشیده بودند اما تا شب فهمیدم توی آن اتاق همه جای آدم پیداست :/ نگاهم افتاد بهش. چندشم شد... گفته بودند باید به پشت بخوابد و پاهایش را توی شکم جمع کند و زور بزند. این آخرین مرحله، قبل از رفتن به اتاق عمل است. مرحله‌ای که باید سر بچه توی لگن بیاید و چون برای اکثر زن‌ها به سختی انجام میشود باید پاها را توی شکم بگیرند و زور بزنند. رسیدم سر تختم. به سختی در حالی که سعی میکردم پشت لباسم را ول نکنم رفتم بالای تخت. به زنی که مشخص بود سنش از باقی بیشتر بود و کنارم خوابیده بود سلام دادم و دراز کشیدم. به مهتابی‎های زشت و بی‌روح نگاه میکردم. به کاشی‌هایی که مرا یاد غسال‌خانه و بهشت زهرا می‌انداخت. بغضم را قورت میدادم و فکر میکردم یعنی الان همسرم کجاست؟ زن جوان، فریاد میزد نمییییییتونممم ماما میگفت میتونی... زن کناریم برایش دعا میخواند. کمی بعد ماما گفت بلند شو سر بچه‌ات پیداست. گفت نمیتونم پاشم. ماما داد زد بلند شو موهاشو میبینم. کشان‌کشان بردندش سمت اتاق عمل و او نگاهی به ما کرد و با گریه گفت دعام کنین. ماما گفت دخترم تو الان باید همه رو دعا کنی زود باش برو رو تخت زایمان. از این جا به بعد تصویر نداشتیم و باقی ماجرا را صوتی دنبال میکردیم! بعد از فریادهایی که داشت گوشمان را کر میکرد، یکهو صدای گریه نوزاد شنیدم. انقدر با صدای گریه‌اش ذوق زده شدم و گریستم که کمی آرام گرفتم. موقع بخیه زدنش که رسید زائوی کوچک، دوباره بی‌قراری و داد و فریاد میکرد که ماما گفت اگه بازم شلوغ کنی بچتو میزارمش سرجاش!

کمی بعد، زن جوانِ خلاص شده روی ویلچیر از کنارمان رفت. بی‌حال بود و لبخند میزد.

ساعت‌ها میگذشتند و هربار موج دردی می‌آمد صدایم را فرو میخوردم و عرق میریختم. در خودم مچاله میشدم و ساکت بودم. سر حرفمان با خانم بغلیم باز شد. چهل و شش سال داشت و ناخواسته باردار شده بود و توی دو ماهگی قلب بچه‌اش تشکیل نشده بود و حالا برای سقط آمده بود. دارو بهش داده بودند و منتظر بودند بچه سقط شود. درد او از درد زایمان بیشتر بود اما ساکت و صبورانه تحمل میکرد. چهره‌اش را تا عمر دارم فراموش نمیکنم. همان طور که چهره‌ی همه‌ی آدم‌های آن شب را.

مادر دو پسر بود و یک دختر. عروسش همان شب بیمارستان دیگری زایمان میکرد! گاهی برای عروسش اشک میریخت و میگفت تنها مونده... کاش پیشش بودم. عینکش را که برمیداشت بیشتر محو چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش میشدم. زیبا بود.

برایم آمپول فشار تجویز کردند. انتظارهایم ترسناک‌تر شده بود. بیشتر دستم را جلوی دهانم فشار میدادم که داد نزنم. اما کم‌کم کنترلم را از دست میدادم. با هر بار درد انگار که  شکمم را پر از ذغال‌های سرخ میکردند. مثل درد پریود بود اما انگار گوشتم میسوخت. با هر بار درد انگار میمردم. مامایی آمد و به همه گفت، هر بار دردتون شروع شد نفسای عمیق بکشید. و ورزش پروانه رو انجام بدین. باید شبیه چهارزانو بنشینی، کف پاها را به هم بچسبانی و زانوها را بالا پایین کنی. این یک حرکت یوگاست که به زایمان کمک میکند. سخت‌ترین کار موقع درد، همین ورزش است و نفس عمیق! و کاری که آدم مایل است انجام دهد اما غلط است، فشرده شدن و حبس نفس.

عقربه‌های ساعت دیواری، موج‌دار بودند و من فکر میکردم چه ساعت زشتی انتخاب کرده‌اند! آن هم برای اتاق درد که آدم همه‌چیز را چپه میبیند! شام آوردند. لوبیاپلویی به غایت بدمزه! شفته، بی‌نمک و با قارچ :/ من هم میترسیدم بالا بیاورم یا موقع زایمان مدفوع کنم. به همین خاطر چند قاشق بیشتر نخوردم. درهایم شدید بودند. اشک میریختم و به خودم میپیچیدم. فکر میکردم خونه‌ام الان کثیفه. ظرف نشسته دارم. گازم کثیفه...

ینی  مامان الان کجاست؟ ینی الان کی پشت این درای بسته منتظرمه؟ همسرم کجاست؟

مادر همسرم با یکی از سوپروایزرها آشناییت داشت. مدام زنگ میزد و حالم را میپرسید. میگفتندخانم فلانی برات زنگ زده. تخت کناریم در جواب اینکه میگفتم ینی الان کسی منتظرمه؟ مادرانه میگفت، ببین دخترم، حتمن خانواده‌ات ازش میخوان زنگ بزنه. گریه میکردم و ناخودآگاه میگفتم یا ابوالفضل... نمیدانم چرا او را صدا میزدم؟ شیفت عوض میشد و ماماها شرح‌حالمان را برای شیفت جدید میگفتند و پرونده را تحویل میدادند. بعدها فکر کردم یکی از چیزهایی که خیلی حس بدی منتقل میکرد این بود که توی سالنی یک عده دردمند و بیچاره و بی‌پناه و تنها فریاد میزنند و پرسنل حتی نگاه هم نمیکنند. البته نمیشود بهشان ایراد گرفت. مثل اینکه بگویی چرا مرده‌شور سر همه‌ی جنازه‌ها گریه نمیکند. آنها کارشان این است و قرار نیست همه‌ی زنانی را که درد میکشند آرام کنند. مامای همراه اینجا به داد آدم میرسد که من نداشتم. یعنی وقت نشد بگیرم! اما از آن مهم‌تر حضور همسر یا کسی از اعضای خانواده است که متاسفانه نمیدانم چرا نمیشود. تازه بیمارستان من نیمه‌خصوصی هم بود... (یکی از دوستانم بیمارستان جم تهران زایمان کرده که شوهرش کنارش بود.) پرسنل بخش، ماماها و پرستارها با بی‌تفاوتی از کنارمان میگذشتند و فقط کارشان را انجام میدادند. گاهی صدایشان از اتاق کناری می‌آمد که میوه و چای میخوردند، میخندیدند و منتظر بودند سریال مورد علاقه‌شان شروع شود... خانم دکتر آمد بالای سرم و بعد از معاینه گفت باید کیسه‌ی آبم را پاره کنند. این کار اصلا درد ندارد و برای بچه هم مشکلی ایجاد نمیکند. اما من گریه میکردم؛ وقتی زیرم پر از آب خیلی گرمی شد، فکر کردم طفلک دخترم... خانه‌ی گرمش را خراب کردند. گفتم خانم دکتر بچم اذیت نشه؟! گفت نه بابا فک کردی تا کی میخواد با کیسه بمونه؟ شاید خنده‌دار باشد اما من برای کیسه‌ی آب خراب شده گریه میکردم. یادم می‌آمد که نُه ماه دور بچه‌ام را گرفته بوده و حالا لابد دخترکم مثل سیل‌زده‌ها به بقایای خانه‌اش نگاه میکند. خانم دکتر گفت یکم دیگه بچه‌ها میان زیرتو عوض میکنن. اما خیلی دیر آمدند. ساعت‌هایی که روی زیرانداز خیس بودم انگار نمیگذشتند. ساعت دوازده بود که صدایم زدند و گفتند مامانت پشت دره، میتونی راه بری؟

پر کشیدم...

پنج شنبه پنجم آذر:

دقیقا اولین ساعات بامداد پنج‌شنبه مادرم رسیده بود بیمارستان. با همان لباس مسخره و سرم در دست خودم را رساندم بیرون بخش، فقط گفتم مامان و خودم را انداختم توی آغوشش. بوی بهشت می‌آمد... انگار از زندان آزاد شده بودم... گفتم نکنه بترسانمش... توی آغوشش سعی کردم به خودم مسلط باشم موقع دردها صدایم را میخوردم. پرسید تو بودی داد میزدی؟ گفتم نههههه اینجا پره مریضه صدای اوناس... گفت من صدای بچمو میشناسم. 

خواهر همان خانمی که داشت سقط میکرد، لیوانی چای زعفرانی دستم داد و گفت اینو بخور برات خوبه. نقلی هم دستم داد و گفت تبرک امام رضاست. حال خواهرش را پرسید و گفت بهش بگو اگر تونست بیاد ببینمش. تا آخر عمرم این زن را دعا میکنم... بهم گفت هربار دردات اومد سه بار بگو یا ام‌البنین...

با آرامشی که از آغوش مادرم گرفتم و چایی که خوردم برگشتم به تختم. تازه فهمیدم چقدر دهانم خشک بوده. آب معدنی داشتم اما توان برداشتنش را نداشتم.

با خودم میگفتم به خاطر مامان تحمل کن... زن‌های دیگر داد میزدند تو رو خدا سزارینم کنین... فکر میکردم اگر من هم آن همه مطالعه نکرده بودم و اینقدر مصمم نبودم لابد من هم همچین درخواستی داشتم. جواب پرستارها به این خواهششان این بود که باشه اگر هزینه‌شو داری همراهتو صدا کنم. بعد از این جمله زن‌ها ساکت میشدند و بعد دوباره فریاد...

سعی میکردم با هر دردی چهره‌ی همسرم را یاد‌آوری کنم و نفس عمیق بکشم... به خانم بغلیم گفتم کاش فقط پنج دقیقه دردم نمیگرفت میخوابیدم. خیلی خوابم میاد. و او میگفت دیگه تموم میشه دخترم بی‌قراری نکن...

نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که احساس مدفوع کردم. پرستار را صدا زدم و گفتم. ظاهرا این احساس کاذب است و مربوط به فشار سر بچه است. ماما معاینه‌ام کرد و گفت و ببین من به همه میگم زور بزن چون وقتشه. اما الان برای تو موقع بدیه. اگر زور بزنی دهانه رحمت سفت میشه. زور نزنیا!

گفتم باشه. از کنار تختم که گذشت یکهو موج عظیمی از فشار حس کردم. چیزی انگار از سرم به همه‌ی بدنم فشار آورد. مثل زمانی که آدم یبوست داشته و حالا دارد دفع میکند و یکهو انگار همه‌چیز غیرارادی میشود. داد زدم من زور نمیزنم خودش میاد! ماما گفت جلوشو بگیر. خواستم اما باز هم نشد... موج بعدی با فشار بیشتر آمد داد زدم نمیتونم زور نزنم! بچه را توی لگن حس میکردم. فکر میکنم ماما با فریاد دومم، با اینکه باورش نمیشد اما قضیه را جدی گرفت و معاینه‌ام کرد و با تعجب گفت پاشو پاشو موهای بچه‌ات پیداست! باورش نمیشد در عرض چند ثانیه یکهو بچه آمده باشد توی لگنم. گفت پاشو اما من درگیر موج شدید بعدی شدم. زیرم خیس بود نمیدانستم ادرار است یا مابقی مایع آمنیون اما برایم مهم نبود با خودم میگفتم حتی اگر مدفوع کنم اشکال نداره فقط بچه بیاد. حس مدفوع داشتم اما این حس کاذب بود و خوشبختانه چیزی نیامد. یکبار دیگر لبه‌ی تخت درگیر درد شدم و ایستادم که ماما داد زد واینستا بچه میوفته زمینا! و این گونه به خاطر لگن بسیار مناسبم، مرحله‌ی آخر( همان جایی که همه مجبور بودند پاها را توی شکم بگیرند و زور بزنند) را، در عرض چند ثانیه طی کردم و با عجله بردنم روی تخت زایمان. 

خانم دکتر خودش را با عجله رساند. نگاه کرد و گفت دو تا زور بزنی اومده. سریع لیدوکائین تزریق کرد و قیچی را برداشت و برید تا به خروج بچه کمک شود. دو تا فریاد آخر را زدم، جلوی چشم‌هایم سیاه شد، چیزی نمیشنیدم، فقط صدایی خیلی دور گفت، دهنتو ببندی و زور بدی تمومه. خانم دکتر گفت سرش اومد... یکهو نوزادی را در دست‌هایش دیدم... دخترم بود... گریه نکرد! فقط کمی هن و هن کرد. صورتش را ندیدم. نافش را برید و سریع دادش به ماماها تا برای تمیز کردن ببرنش. از اینکه لحظه اول جیغ نزد ترسیدم گفتم بچم سالمه؟ گفتند آره خیالت راحت همه چیش خوبه. گریه میکردم و میگفتم اومدی بالاخره؟... عزیزکم... صدایی گفت واییی چه مامان احساساتی‌ای! طناب گرمی روی ران پایم افتاده بود. کمی صبر کردند... در ادامه‌ی طناب، جفت بیرون آمد... بعد شکمم را فشار دادند. مرحله‌ای بسیار دردناک اما لازم. با هر فشاری که میدادند، صدای خون‌هایی که با شدت خارج میشد میشنیدم. صدای دور خانم دکتر را میشنیدم که میگفت اگر بخوای میتونی بازم داد بزنیا. چقدر ساکتی؟! دهانم را به سختی باز کردم و گفتم صداتون دور شده... دکتر ماما را صدا زد و اصطلاحی گفت که یادم نیست گفت  رحمشو چک کن ببین فلان چیز نشده؛ ماما هم دستش را چپاند تو انگار دنبال چیزی بگردد کاری کرد که بیشتر ضعف کردم و گفت نه. خانم دکتر گفت فشارشو چک کن. دهنش خرما بزار... گفت فک کنم خیلی تو خودت میریزی؛ چرا داد نمیزنی؟ اینجوری انرژی زیادی ازت گرفته میشه. شروع کرد به بخیه کردن. گفتم کِی تموم میشه؟ گفت نیم ساعت طول میکشه. آخه من خیلی حساسم. بخیه باید تمیز باشه. من کلا رو کارم حساسم. مامایی برای تکمیل پرونده ازم سوالاتی میکرد. پرسید تحصیلاتت چقدره؟ گفتم ارشد. دکتر پرسید چی خوندی؟ گفتم روانشناسی. گفت پس میدونی که من وسواس دارم! باید بخیه‌ها با حوصله و مرتب زده بشن. اگر خواستی میتونی داد بزنی. دادم نمی‌آمد. در مقابل دردهایی که کشیدم چیزی نبود. گفتم بچمو چرا نمیارن؟ گفت الان میگم بیارن. و آن لحظه بود که من جوجویی کوچولویم را برای اولین بار دیدم. توی پتوی طوسی بیمارستان پیچیده بودنش و گذاشتنش روی سینه‌ام. به نظرم سنگین بود! تندتند نفس میکشید و گرم بود. توی صورتش که نگاه کردم، چهره‌ی همسرم را دیدم...

بالاخره سوار بر ولیچیری که برای همه‌ی زن‌های دردکش، مثل آرزوی بزرگیست، مثل قهرمان به وطن برگشته از بین تخت‌ها عبورم دادند و آخرین نگاه و لبخندمان را با خانم تخت بغلیم رد و بدل کردیم. لبهایش را دیدم که گفت مبارکت باشه دخترم...

چادر سرم کردند! چادری گل‌گلی! از قرنطینه بیرون آمدم و مادرم را دیدم. آمدم بگویم سلام که متوجه شدم گلویم زخم است! تازه فهمیدم دو تا داد آخر چقدر مردانه بوده!

اولین دستشویی رفتن داشت منجر به غش کردنم میشد. نمیتوانستم راه بروم. شش صبح مادرم برایم لقمه میگرفت. صدایش را دور میشنیدم... اما دوست داشتم حرف بزنم، دوست داشتم کسی را گوشه‌ای پیدا کنم و بگویم خیلی درد کشیدم. چه کسی؟ همسرم. دوست داشتم بچه را بگذاریم بیمارستان و برویم خانه. بعد من گریه کنم و حرف بزنم. گلایه کنم و او دلداریم دهد. دو روز بخوابم و بعد بیایم بچه را بگیرم.

گفته بودند دوازده ساعت بعد از زایمان مرخص میشوم. یعنی پنج غروب همان روز. ولی جواب آزمایشم که آمد گفتند هموگلوبینم خیلی پایین است و باید یک روز دیگر بستری شوم. خیلی غمگین شدم... 

دخترم را آوردند بخش. بغلش کردم. بوسیدمش. دوستش داشتم. اما بیشتر از آن خسته بودم! دنیای پر از عشق و فانتزی بارداریم تبدیل شده بود به خستگی مطلق. انگار که من تمام شده بودم.

هنوز همسرم را ندیده بودم. باید تا ساعت ملاقات صبر میکردم. بالاخره ساعت سه عصر دیدمش... 

همان شب ملاقاتی‌هایی داشتم که خیلی شرمنده‌ام کردند. باورم نمیشد؛ دایی‌ام با خانواده از تهران آمده بودند. فکر میکردند مرخص میشوم. آشنای مادرشوهرم ملاقاتی‌ها را رساند اتاقم. وقتی دیدم مادربزرگم هم از حیران آمده بوده و همراهشان بود خیلی تعجب کردم. البته آمدنش به تهران اتفاقی بود اما به خاطر من تا بیمارستان آمده بود...

دیگر چیز خاصی یادم نیست. حتی یادم نیست شیر داشتم؟ روز اول چطور شیر دادم؟ فقط یادم هست که یک بار داشت خفه میشد. نفس نکشید و کبود شد. مادرم بغلش کرد و دوید... من هم دنبالش... بیست سی‌سی از توی حلقش آشغال‌های موقع تولد را درآوردند... انگار خوب تمیزش نکرده بودند.

جمعه ششم آذر:

مرخص شدیم و رفتیم خانه. به محض رسیدن دوش گرفتم. روی تخت خوابیدم. خوانواده‌ام بودند و خاله ح. همسرم دنبال کارهای مختلفی این ور و آن ور میرفت. گفتم بیا. آرام در گوشش گفتم کلی حرف باهات دارم... 

پدرم و برادرم و خاله رفتند تهران و مامان ماند. شب خانواده همسرم آمدند. پدرهمسرم پشت قرآن عقدمان، تولد دخترکمان را ثبت کرد و توی گوشش اذان گفت. پدر و برادرها رفتند و مامان و خواهرها ماندند. شیر نداشتم، آلما شیر نخورد و گریه کرد... آب بدنش کم شد و تب کرد... گریه کرد... توی ادرارش که خون دیدیم تا مرز مردن رفتیم... بعد فهمیدیم برای دخترها طبیعیست. به خاطر هورمون.

دوست ندارم بنویسم... 

شنبه هفتم آذر:

دخترم بیمارستان زیر دستگاه... گریه میکردم که اگر دیگه نشناستم؟!

یکشنبه هشتم آذر:

آمد خانه و شیرم را با بدبختی میدوشیدیم و با قطره‌چکان توی حلقش میریختیم. 

دوشنبه نهم آذر:

صبح که بیدار شدم از یقه‌ام بوی شیر می‌آمد اما آلما سینه نمیگرفت. با یکی از بهیارهای بیمارستان که کمکم کرده بود سینه دهان آلما بگذارم حرف زدیم که بیاید خانه و باز هم کمکم کند. آمد. یکساعت تمام سینه‌ام را میچپاند توی دهان دخترم و او به شدت گریه میکرد تا بالاخره یاد گرفت و سینه را نگه داشت. سینه‌ام ورم کرده بود. شیرم آمده بود اما نمیتوانستم شیر بدهم. انقدر سینه‌ام را فشار داده بود که از درد نفسم میرفت اما صدایم درنمی‌آمد. میگفت ببخشید اذیتت میکنم. خیلی هم صبوری... گفتم فقط کمکم کن بچه شیر بخوره. باقیش مهم نیست تحمل میکنم.

وقتی که یادم داد و رفت. فکر میکردم دفعه‌ی بعد حتمن خودم به تنهایی میتوانم. اما نتوانستم. آلما فقط گریه کرد و سینه نگرفت. من هم گریستم. یک روز تمام. انقدر گریه کردم که مادرم هم به گریه افتاد. 

با همسرم رفتیم توی اتاق. بغلم کرد. گفت آروم باش عزیزم... آرام نمیشدم. به شدت گریه میکردم و میگفتم من بی‌عرضه‌ام من نمیتونم بچمو شیر بدم. شما ها انقدر بهم میرسید. فقط یه کاره که من باید بکنم اونم نمیتونم... همسرم نمیتوانست آرامم کند. داشتم از حال میرفتم. 

دوباره زنگ زدیم و قرار شد همان خانم بیاید. رفتم توی بالکن نشسته بودم و با خدا حرف میزدم و گریه میکردم. همسرم آمد بغلم کرد و گفت یه یاسی قوی تو وجودت هست. پیداش کن. تو میتونی... گفتم فکر میکنم افسرده شدم. گفت آره... اما خوب میشی. خودم کنارتم.

این دفعه همسرم کنار دست همان خانم نشست و مراسم دردناک فشار دادن سینه توی دهان نوزادی که از گریه میلرزد را تماشا کرد. خانم بهیار بهمان گفت به خاطر خود نی‌نی نباید دلتون بسوزه. تا دیر نشده و مکیدن کاملا یادش نرفته باید عادتش بدید. تا عمر دارم دعاگویش هستم...

از همان شب همسرم تمرین را شروع کرد و دست‌های قوی و مهربان بابایی دخترکمان را عادت داد به شیر خوردن و از همان لحظه شیرم بیشتر و بیشتر شد. هنوز هم هربار شیر میخورد میگویم خدایا شکرت.

اولین شبی که شیر میخورد تا صبح قصه‌ای عاشقانه داشتیم... توی بغلم شیر میخورد و همسرم بغلم میکرد. میگفت میدونی شیر میدی خوشگل‌تر میشی؟ خاطره‌ی حرف‌ها و عاشقانه‌های آن شب، توی ذهنم در هاله‌ای از ابر مانده... گویی آن شب توی آسمان‌ها بودیم... به همسرم میگفتم خدا این دختر کوچولو رو از بهشت برای ما فرستاده، چطور شاکر باشیم؟؟

باقی روزها، بهتر و بهتر شدیم....

این پست توی چند مرحله، بین خواب‌های آلما خانم نوشته شده...

الان که مینویسم ساعت یک ربع به سه بامداد یکشنبه است...

فکر میکنم کمی افسردگی دارم اما رو به بهبودم. اگر همسرم را نداشتم قطعا دیوانه شده بودم. رسیدگی‌های همه‌جانبه‌اش دلم را گرم میکند و یاسی قوی درونم را بیدار میکند. 

خدایا شکرت.

پی‌نوشت: عنوان از همسر! 

گفت پاشو برو بخواب! گفتم دنبال عنوانم. گفت اینم عنوان! 

گفتم دوست داشتی میتونی بری پستمو بخونی، گفت تا حالا نرفتم وبت. تا خودت نگی نمیرم. 


  • یاسی ترین

نظرات (۷۰)

عزییییزکم......
پاسخ:
:***

یاسی ، نمیدونم چی بگم ، فقط اشکهامِ که جاری شده ..


برام دعا کن ..

پاسخ:
ای جانم ♥
عزیزدلم :*
  • و ما ادریک ما مریم؟
  • وای یاسی از اول تا آخر پستت بغضی بودم یه بغض شاداب.
    خدا دختر و همسرتو حفظ کنه انشاالله قدمش خیر باشه برات.
    بازم مبارکت باشه
    پاسخ:
    ای جانم ♥
    فداتشم :**
    عزیزمممممممممممممممممممم، مبارک باشه وای که چقدر از زایمان طبیعی میترسمممممممممممممممممممممممممم، حاظرم بمیرم ولی ......
    بمیرم که چی کشیدی
    ولی خدا رو شکر 
    امیدوارم خودت و دخترکت و همسر مهربونت هر روزتون بهتر از دیروز باشه
    پاسخ:
    ممنون عزیزم :-)
    آره خوب سخته.  اما راه درستش همینه. برای سلامتی خودت و نی نی :-)
    ممنون گلم ♥ :*
    یاسی جانم
    من فقط اشک ریختم با پستت .الانم اشکام سرازیزن.
    بازم تبریک عزیزم
    پاسخ:
    الهی ♥
    ممنون عزیزدلم
    یاسی عزیزم
    نمیدونم چطوری احساسم رو بیان کنم.تمام صحنه هایی رو که توصیف کردی جلوی چشمام تصور کردم و چه حس خوبی بود...
    عزیزم بهت تبریک میگم و امیدوارم لحظه های زندگیت با همسر و دخترت پر از شادی و عشق باشه
    برای ما هم دعا کن...
    دعا کن که ایمانم رو از دست ندم...
    پاسخ:
    ای جانم ♥ 
    ممنون عزیزدلم :*
    من یقین دارم و دلم برات روشنه :-)

    خیلی جذاب نوشته بودی

    اشک ریختم مخصوصا وقتی مادرت پشت اتاق درد رسید

    وای چ لحظه باشکوهی

    خدایی خیلی طبیعی سخته شجاعت میخواد

    نبینم بگی افسرده شدی یعنی چی؟؟؟؟؟

    دختر مث گل همسر به این خوبی مادر کنارت افسردم معنی نداره

    پاسخ:
    از ته دل شادم عزیزم.  و شاکر. ..
    واقعا نمیدونم چطور خدارو شکر کنم.
    اما افسردگی دست خودم نیست. فکر میکنم هورمونی باشه.  برای اکثر زنا پیش میاد باید مدارا کرد تا بگذره :-) 
    عزیزم اولا چند تا پیغام برات گذاشته بودم بعد از اون مدتهای مدید خواننده خاموش وبلاگت شدم اما این پستت رو که خوندم دیگه نتونستم اروم بمونم آخر هر پاراگرافت کلی اشک ریختم (شور بختانه تو اداره هم هستم اما بی محابا اشک ریختم جلوی همه)....الهی که قدم دخترم مبارک باشه و از این به بعد لحظه لحظه زندگیت شیرین تر از عسل بگذره که تولایق بهترین زندگی هستی فرشته ... برای من هم دعا کن
    پاسخ:
    آره عزیزم تو رو یادمه :-) 
    ای جانم ♥ 
    خوشحال شدم کامنت گذاشتی :*
    لطف داری گلم. 
    عزیزی...
  • مریم بانو
  • عزیزم اصلا چشام کلمه ها رو نمیبینه نمیدونم هم گریه شوقه که یاد خاطرات تولد دخترم افتادم یا یادآوری یه خاطره بد 
    منم بارداری اولم تو هفته 12 قلب بچه از کار افتاد و من بعد یک ماه فهمیدم چون هیچ درد و علامتی نداشتم مجبور به سقط شدم مثل همون خانم تخت بغلیت تک تک اون لحظه های بد یادم اومد ولی الان شکر که مهرتای شش ماهم رو پام داره میخوابه منم دارم واسه مامان یاسی قوی کامنتمیذارم
    پاسخ:
    الهیییی بگردم :-( خیلی سخته میدونم....
    جانم ♥ جیگرشو عزیزدل :-)
    جوجوی منم الان خوابه. 
    خیلی با احساس بود دلم واسه دخملی تو شکمم تنگ شد
    چقدر شیرینی که پاداش صبرت رو از خدا بگیری
    خدا شما خانواده 3 نفره رو واسه هم نگه داره
    پاسخ:
    ای جانم 
    بوس واسه دختر عسل شما ^__^
    فداتشم ممنون :*
    من هم سرکارم و بغض کردم یاسی جان ....... دقیقا یاد تولد پسرک خودم می افتم ..... همه لحظه ها و ثانیه ثانیه اشو یادمه ........ ای کاش همسر منم مثل بابالنگ دراز تو با من مهربونی میکرد و نمیگذاشت خیلی چیزها بشه برام حسرت ........ ای کاش خیلی ای کاش
    پاسخ:
    عزیزممممم 
    خدا حفظش کنه پسر گلتو 
    میدونی نجمه جان چون خودم الان تو شرایط روحی حساسم میفهمم چی میگی.  اما دلتو صاف کن. همسرت گناهی نداره. اکثر مردا همینطورن. پدر منم اصلا هوای مامانمو نداشته...ینی اصلا متوجه نیستن و عمدی نیست
    سلام،خیلی قوی بودی تبریک میگم،باید خیلی سخت باشه شاهد بودن جیغ و ویغ های بقیه خانوما موقع زایمان ،کاش جدا میکردنشون از بقیه ،نمیشه یعنی؟ آدم روحیه شو از دست میده خب
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون 
    آره شاهد زایمان دیگران بودن مخصوصا برای کسی که اولین بارشه ترسناکه. اما متاسفانه اینجا به هیچ عامل روانی ای توجه نمیشه. تازه بیمارستان من نیمه‌خصوصی بود و امکانات دیگه اش عالی بود.

  • نسترن قدیم
  • صبح سرکار یه عالمه کار داشتم ولی وقتی دیدم نوشتین نتونستم نخونم .. :) لحظات ناب سه تاییون ابدی مامان مهربون .. :) 

    آلمای شیرینمون رو ببوسید از طرف من .. :)
    پاسخ:
    ای جانم ♥ عزیزدلم ممنونم :***

    الهی ♥
    سلام مامان یاسی
    من با این پست زاییدم ههههههههه
    اخه راحت شدی
    خدا حفظ کنه همسرتو واقعا مرده فهمیدیه ایه 
    پاسخ:
    سلام عزبزم
    وای عالی بود :-D 

    قربونت برم :*
    همین فقط تو اشک من درنیاورده بودی که آوردی یاسی !!
    بی اغراق یکی از زیباترین نوشته های مادرانه در مورد لحظه تولد نوزادش بود
    فوق العاده !
    وقتی تصور میکنم میون اونهمه درد و اون فضصایی که ترسیم کردی با اون چشمهات همه جزیات هم میپاییدی خنده ام گرفت
    میشناسمت و میدونم برای نوشتن این پست له له زدی دختر
    امیدوارم خدا این لحظه ناب رو قسمت و نصیب هر زنی که دوست داره مادر بشه بکنه
    ازجمله نازلی عزیزم یکی از خواننده های وبلاگم

    پاسخ:
    ای جانم ♥


    آره درست حدس زدی باید مینوشتمش دلم آروم شد نوشتم :-) 

    آره حواسم به همه چی بود :-D
    واقعا...
    الهی آمین
    آره نازلی عزیز...
    عاشقتم یاسی با این پست طولانیتتتت.
    من برم بخونم
    پاسخ:
    عزیزدلمی :****
    یاسی اشکام سرازیر شد...یکسال و نیمه که دلیله گریه هام فقط یه نفره.
    اما امروز اشک ریختم برای مادر شدنت برای این همه سختی دلم درد گرفت و خب مطمئنا نمیشه حس شیرین مادر شدن رو ندیده گرفت.تبریک عزیزدلم.
    پاسخ:
    الهییی طفلک...

    آره عزیزم سخته و شیرین
    ممنون :* ♥
    تو لایق بهترین هایی 
    همسرت 
    آلما 
    الهی که تا ابد کنار هم خوشبخت باشید 
    تو خوبی که لحظه های درد آور یک زن رو شیرین توصیف می کنی 
    مواظب خودت باش :*

    پاسخ:
    ممنون عزیزم ♥ 
    شما لطف داری :* 
    ممنون دوست من :-)
    این زیباترین پستی بود که توی عمرم خوندم یاسی!
    مثله همه ی دوستایی که گفتن اشک ریختم،یک جاهایی هم از خنده غش کردم:)) یاسی واقعا ماما نزد زیر خنده با گفتن "من زور نمیزنم خودش میاد! " یاسی من تو همه شرایط حساسی خندم میگیره... این فک کنم یه حالت دفاعیه بدنمه:))) با کلی از جاهای پست تو اشک و خنده قاطی بود این از بهترین حسای دنیاس:)

    عزیز دل مراقب خودت و آلما باش..:*
    پاسخ:
    ای جانم :-)
    آخی عزیزم

    یاس میگم جاهایی که به نظرت خنده داره بهم بگو خو :-D
    منم خندم میگیره :)))
    یه جاهایی مکانیسمه یه جاهایی هم به خاطر نوع روحیه آدمای مثل من و توئه ;-) نکات طنزو میبینیم
    فداتم :*****
    کاش بتونم زودتر بیام وبتو بخونم
    چقد گریه کردم.....الهی که این لحظه ها نصیب همه ی چشم انتظارها بشه.
    پاسخ:
    عزیزدلم....
    ایشالا 
    الهی آمین...
    آفرین به حوصلت دختر!! 
    هم صبوری در امر خطیر زایمان.. هم اینجا برای نوشتن این پست..!  
    خوشبحال آلما کوچولو چه مادر صبور و با حوصله ای داره.. 
    یاسی جون لحظه به لحظه با شرایطتت پیش رفتم و یه جاهایی هم بغضم ترکید.. 
    راستش بشدت از زایمان میترسم و این خاطره و مشابهش تو سایتهای دیگه استرسمو زیاد میکنه.. 
    ولی سعی میکنم به بعدش فکر کنم و آرامش و شادیشو ببینم.. 
    برای منم دعا کن.. 
    ان شاء اله آلما کوچولو هم زیر سایه پدر و مادرش سالم و شاد و موفق و عاقبت به خیر شه.. 
    پاسخ:
    ^__^
    ممنون عزیزم 
    ای جانم. 
    رها جان اینارو میخونی نترس فقط بهت کمک بشه که واقعیت ها رو بدونی و خودتو آماده کنی. 
    امیدوارم بری برای طبیعی و به سلامتی دخترت بیاد بغلت. سختیاش می ارزه :-)
    قربونت برم عزیزم ممنون :*
    تمام لحظه هایی که خوندم یاد لحظه های کشدارِ زایمان خواهرم افتادم. بیمارستان خصوصی بود و خواهر من تنها بیمار بلوک زایمان! فریاد که می زد حس می کردم همه دنیا می لزرد... بدون اینکه بدانم اشکهایم جاری شده بود و پیوسته دعا می کردم : فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین...

    خوشبختانه در تمام مراحل زایمانش، جز مرحله آخر در اتاق عمل، همسرش و خواهرِ دیگرم کنارش بودند و در لحظات درد همراهی اش می کردند..

    یاسی الان هم بغض کردم... انگار که خواهرِ خودم این همه درد رو تنهایی کشیده باشه...

    روی زیبای خودت و آلمای کوچولو رو می بوسم :)


    سلام ،مامان شدنت مبارک .یاسی جان عالی نوشتی چقدر اشک ریختم با نوشته هات.قدمش براتون به خیر و خوشی باشه که حتما هم هست.
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون گلم ♥
    مرسی عزیزم :-)
    گریم گرفت فقط حیف ک پیش هم اتاقیام دلیلی برای گریه نداشتم فقط دماغم سرخ شد به آلما بگو که چقدر آدم رو خوشحال کرده با تولدش ...این یعنی خیر و برکت... خدا ب حق همون کسی ک صداش کردی ب همه بی بچه ها ی نی نی سالم بده و همه اشک بریزن از سر شوق
    پاسخ:
    الهیییی  ♥♥♥
    ای جانم :-)
    الهی آمین...
    اشک اشک اششششششک

    مامان شدنت مبارک

     تو آسمون رفتناتون مستدام :)))))



    پاسخ:
    ممنون عزیزم :-) ♥
    خووووو من غش کردم کهههههه.....الهییییییییییییییی....خدا خودش مراقب تو فرشته کوچولوت باشه😘😘😘
    پاسخ:
    ای جان :-) ♥
    مرسییی عزیزدلم :*
    یاسی مهمونم داشتیم ولی نشسته بودم پست تورو میخوندم و بزووور بغضمو قورت میدادم اخه تو چرا انقد خوب مینویسی؟دلم اون لحظه میخواست من خودم نینی داشتم :))))) 
    مبارکت باشه دختر گلت
    واقعا مبارکت باشه
    از شبر دادن و شیر نگرفتنش گفتی دقیقا خواهر منم اشک میزیخ میگفت من بی عرضه ام بچم گرسنه س, بزور دیگه روز پنجم سینه ش رو محححکم گرفتو الانم ی سالو نیمشه :)
    پاسخ:
    الهییی :))
    جانممم 3> ایشالا خدا قسمتت میکنه عسل جانم... اون موقع خودم کلی چیز یادت میارم از این روزا ^__^
    ممنون عزیزدلم 
    ای جانم طفلی... 
    ایشونم محکم چسبیدن!
    اول باید بگم که عااالی نوشتی و توصیف کردی..
    با دردهات بغض کردم و با یا ابوالفضل گفتنت گریه کردم و اشک ریختم...
    الهی که خدا دختر گلت رو واست حفظ کنه، هکمسرت رو واست حفظ کنه و سایه عشق مدام بر روی زندگیت باشه عزیزم...

    پاسخ:
    مرسی عزیزدلم 
    فداتشم...
    ممنون دوست خوبم. برای شما هم همینطور :**
    خیلی عالی بود یاسی جون یاد بدنیا اومدن پسر خودم افتادم بهترین لحظه هاست البته من سزارین بودم جرات طبیعی راستش نداشتم ولی باریکلا عزیزم مواظب دختر گلمون باش و حسابی از بودنش لذت ببر زودی دوباره برامون بنویس.
    پاسخ:
    الهییی :)
    قربونت برم گلم :**********
    چشم :)
    یاسی جونم خیلی غصه خوردم برای لحظه های پر از دردت، خیلی...
    مبارکت باشه حس های عاشقانه تو و آلما، تو همسرت

    عزیزم
    پاسخ:
    عزیزدلممممم
    ممنون سیمین خوبم :*********
    ای جووونم,دختر شجاع
    شیر نخوردن,نیومدن شیر,ناتوانی شیر دادن,نوک نداشتن سینه,احساس عجز..همممشون رو درک میکنم و قلبم فشرده میشه .خداروشکر الان رفع شده
    منم افسردگی شدید داشتیم طوریکه فقط گریه میکردم البته در خلوت چون کسی اطرافم اونقدر شعور نداشت که بفهمه خودم رو لوس نمیکنم,از بچه حالم بهم میخورد و دلم میخواست فرار کنم.
    بعدا فهمیدم دوران حاملگی ی هورمون ترشح میشه مثل ماده مخدر میمونه بعد که بچه متولد شد این هورمون افت میکنه و حالت افسردگی میاد.ی دلیلش هم خونریزیهای شدیده که باعث سرد شدن بدن میشه و باید با خوردن کاچی و غذاهای طبع گرم,این گرمی رو به بدن برگردوند.
    اینکه میبینم تو در این دوره خوشحالی و عشق میکنی ,خوشحال میشم 
    یاسی تو الان ی فرشته ی معصومی چون کسیکه اونهمه درد میکشه دوباره متولدشده و تمام گناههاش بخشیده شده.
    پرنسست رو ببوس,تند تند شیر بده بهش و زیاد جنب و جوش نکن.
    پاسخ:
    عزیزدلمممم بمیرم که نمیتونستی هم به کسی بگی...
    قشنگ میفهمم... 
    چه جالب... آدم تا ندونه خودشو سرزنش میکنه... اما اگر بدونی فقط صبر میکنی تا بگذره.

    فداتشم عزیزم. 
    نگوووو نه در این حد... 
    چشمممممم خواهر گلم :*

    قربونت برم چقد درد کشیدی:( وقتی پستت رو خوندم برای مامانم گریه م گرفت.
    عاغا من نوموخام من میرم حاضریشو میخرم:-) یاسی یادته گفتم بچه که بودم چه تصوری از به دنیا اومدن بچه داشتم؟ اولین باری که کیفیت واقعیش رو به صورت کلی فهمیدم فشارم افتاد سرگیجه گرفتم خخخخخ کوچولو بودم:-) ولی باعث یه بحران در من شد ؛ بحران " پس من چی کاره بشم" . آخه دخترا یا می خواستن معلم بشن یا دکتر !! من همون موقع فهمیدم این کاره نیستم:-)
    پست تو رو هم توی دو نوبت خوندم چون واقعن فشارم میوفتاد :-) 
    با خوندن پستت یه بار دیگه خدا رو شکر کردم که منو زن آفرید. 

     اینکه چند تا زن رو بذارن کنار هم صدای جیغ همو بشنون بدتر به آدم استرس میده که! وای اون لحظه که پرستاره اسم پولو برای سزارین آورد خیلی بدم اومده چه حس بدی به اون زن داده! یعنی انگار چون تو پول ندادی  داری درد میکشی! دیدی گفتم یاسی ؟ اکثر افرادی که طبیعی رو انتخاب میکنن از روی آگاهی نیست از روی بی پولیه و مقصرش هم فقط و فقط کادر بیمارستانن که به این حالت دامن میزنن آخه این چه حرفیه که به آدم میگن... به جای اینکه دلداری بدن ...
    پاسخ:
    خدانکنه عزیزدلممممم
    ای جانم آره واقعا مامانای ما چیا کشیدن. اون موقع که سخت تر هم بوده. 
    :))))))))))))))) حاضری! همین طور خالی خالی!
    ای جانمممم اصن من عاشق بچگیاتم :))


    هاها تو دو نوبت :)) میدونی خودم بعدا فکر کردم با این پستم احتمالا چند نفر از زایمان طبیعی انصراف میدن! 
    اما خوب واقعیته. بدونن و با چشم باز برن بهتره.

    خیلی استرس داره... آره مریم جانم حق با توئه... متاسفانه...

  • مامان محمدامین
  • عزیزم قدم دخترمون مبارک.چقدر اشک ریختم با نوشتت.انشالله همیشه بر محمل خوشی سوار شی.نوششت منو برد توروزهای زایمان خودم.بعد از نه سال نازایی.همسرم غرق شادی.وخودم....هرکی میرسید می گفت چه قدر لاغره.وپسر دو کیلویی من...ااضطرابم  برای کم بودن شیر...نیامدن مادر همسرم...غصه خوردن همسرم بخاطر نبود مادرش....اومدن مادرش بعد از نه روز ودعوا با من که چرا عقد دخترش رو تبریک نگفتم و....
    بحران سختی بود.خیلی سخت.روزششم مادرم سنگ کلیه اش عود کرد وراهی بیمارستان شد ومن تو شهر غریب تنهای تنها.....روزدهم من وهمسرم وپسر کوچولوم وحمام روز دهم وترس از قل خوردنش...۴پتو رو کف حموم پهن کردیم ودریای شناور ساختیم که نکنه پسرکم از فاضلاب رد شه.....وحموم بردن دست تنها...شروع می تونم های من وهمسرم شد...وتازه لذت کودکم رو چشیدم....
    یاسی عزیرم انگار خواهرزاده ام متولد شده.دوست نا دیده من اینقدر این چندروز نگرانت بودم ودعات کردم که باورم نمیشه کسی رو نا دیده اینقدر دلواپس باشم.خوشحالم که اوضاع رو به راهه.مراقب دخترک نازنینمون باش
    پاسخ:
    ممنون خواهر گلممممم 3>
    فداتشم عزیزدلم
    الهییی چقدر تو سختی کشیدی ....
    واقعا هر یه دونه بحرانی که گفتی خودش کلیه. من بودم کم میاوردم... تو مامان فوق‌العاده قوی هستی :)
    عزیزمممم چه حمام سختی! من هنوز نشستمش... یه بار مامانم شست یه بار مادرشوهرم. 


    عزیزدلم... قربونت برم حست متقابله... 
    فداتشم
    :*********
    راستی یاسی ی عنوان هم من بگم
    ی پست سه نفره
    آلما با خوابش همکاری کردی
    همسری با  گفتن عنوانش
    تو هم با نوشتنش.
    ....
    عبضی خودم چقد دلم برات تنگ شده.
    ...
    یاسی تو تلگرام ک ب همون دلیل ک بهت گفتم نمیشه پیام داد.ولی خوپ اینجا ک میشه بگم چون وقتی خلوتی سر میزنی,یااسی میگم در چند روز اینده ثبت نام ارشد ه.بنظرت من میتونم اگر فوق بالینی شرکت کنم,تو اون موفق بشم,بعدش هم دکترا بخونم.چون فوق لیسانس صرفا بخاطر دکتراش میخوام بخونم
    اول از بابت توانایی علمی بگو که ایا به دست میارم اگه بسته های اموزشی رو از بهمن تا خرداد ک امتحانه بخونم و بعد از نظر روحیه ام,بنظرت توانش رو دارم؟این قسمت رو از منظر علم روانکاوی خودت بگو ک کسی مثل من ,در شرایط خونوادگیم میتونه موفق بشه؟!سراسری رو امیدی ندارم و هر وقت تونستی جوابش رو با پیش زمینه شرکت در دانشگاه ازاد بده.

    پاسخ:
    آرههههههه :) دخترکمون همکاری کرده ^__^

    کثافد منم :)))))))

    عزیزدلم موبایلم سایلنته راحت باش. فقط میدونی چیه؟ مثلا همه کار کردی و میای با آرامش موبایلتو نگاه کنی تا پیامو باز میکنی یهو یه صدا میاد اهن اهن! باید بری بگی جاااااانمممم اومدمممم :/  بعدم اینکه وقتی میخوابه عاقلانه‌ترین کار اینه که بخوابی! چون نخوابی اون چرخه دوباره تکرار میشه! منو نگا دارم واسه یه مامان توضیح میدم :)) خودت دیگه اینا رو از حفظی!

    تو یه فاکتور مهمو داری اونم پشتکاره. توانایی علمی با پشتکاری که تو داری به دست میاد. اون اصلا جای نگرانی نداره. بعدم تو باهوشی و سریع میگیری. آزاد که صددرصد قبولی. شرایط روحیت بهترم میشه. فقط باید ببینی همسرت موافقه یا نه.

    منم همه جوره هستم! به عنوان خرده روانشناس! اوفففففف تواضعو حال کردی :))))
    میگم حالا که اینجایی، کنترل تلوزیون ما رو ندیدی؟
    یاسی من رو این پست کامنت ندادم درسته؟
    پاسخ:
    آره عزیزم نزاشتی :)
    عزیزکم...وای خیلی خوشحالم که حال هردوتون خیلی خوبه...
    خوشحالم که حال دل هر 3 تاتون خوبه...مبارک باشه عزیزدلم.
    یاسی عنوانت خیلی برام عزیزه!
    به آلما هم بگی براش عزیز میششه،بیشتر لحظه های بچگیم مامانم پیشم نبوده و بابام بزرگم کرده!
    بین آبجی ها هم من بیشتر از همه دختربابام،ربطش به عنوان پست اینه کههمیشه بابام منو می خوابوند و برام لالایی می خوند.هر دفعه منو میذاشت رو پاش که بخوابونه اینو برام میخوند...نوایی نوایی..
    برای من و بابام خاص ترین خاص دنیاست...نوایی آهنگ دختر و باباهاست...
    پاسخ:
    ممنون دوست خوبم 
    قربونت برم گلم :**
    ای جانم... چقدر قشنگ... چه بابای ماهی داری. خدا حفظش کنه برات... چقدر رابطه‌ی قشنگ بابا و دخترا شیرینه :)

    یاسی جونم از اول پست بغض کردم و اونجا که با همسرت و دخترت عاشقانه تو اسمونا بودین بغضم به اشک و هق هق تبدیل شد.

    خدایا عاشقانه های سه نفره ماهم رقم بزن.

    پاسخ:
    ای جاااان :)
    ایشالا
    الهی آمین...
    سلام دختر خوب . چطوری ؟ المای عزیزم خوبه ؟؟؟ خدارو شکر که به سلامت به دنیا اومد . مشهد بودم و بیادت . مخصوصا بیاد طفل معصومی که میدونم از نگاه کردن بهش سیر نمی شی . 
    وای یاسی ! دیشب با گوشی پستتُ خوندم . چقدر فرایند زایمان تو و معصومیت و مظلومیتت مثل من بود . انگار تو شده بودی زبون من و از زبون من میگفتی . منم دقیقا به اندازه ی تو ابرومند بودم و صدا ازم در نمیومد . باز تو فریادی زدی . من ولی فقط دو مرتبه با صدای بلند خدا رو صدا زدم . مامای من میگفت تنها کسیُ دیدم که وقت درد به جای اه و ناله خدا رو صدا میزد . اون حس صداهای دور رو من هم داشتم . هم دور میشنیدم و هم مبهم . حتی یادمه برای لحظاتی از زیر سقف اتاق زایمان به همه نگاه میکردم . انگار برای لحظاتی روحم پر کشید و دوباره به جسمم برگشت . باور کن ! من از بالا همه رو میدیدم . حتی خودم ُ . ولی به هر کی گفتم میگه خیالات بوده . اون فشارها و صدای جریان خون . همه در من صدق میکرد . میگم که انگار زبون من بودی و توصیف منُ کردی
    پاسخ:
    سلام آوای مهربونم... چقدر دلم برات تنگ شده بود. زیارت قبول. ممنون... چقدر خوش اقبالم که یادم بودی :)
    عزیزکممممم چقدر...   پس همونه اینقدر مامان خوبی هستی 3>
    آره عزیزم باورم میشه! اون لحظه‌ها واقعا فشار رو آدم زیاده. اگرم یکی مثل تو تو خودش بریزه به قول دکترم بیشتر انرژیش میره...

    تمام این پستت رو فقط اشک ریختم
    فقط میگم نوش جونت اینهمه شیرینى
    بخاطر همسرت که اینقدر ماهه خدارو شکر

    پاسخ:
    ای جانم :)
    ممنون گلم دوست خوبم :*
    الهی شکر...
    یاسی جونم با این اوصاف زایمانت جز آسونا طبقه بندی میشه یا سختاش؟
    بعد میشه بگی چند تا بخیه زدند؟ مرسی عزیزم.
    پاسخ:
    دردام طولانی و سخت بود. شاید چون شکم اول بودم. از اولین دردم بگم، من حدودا  سی ساعت درد کشیدم از خفیف تا شدید.
    اما دهانه که کامل باز شد در عرض چند دقیقه دخترم اومد... فک کنم اما سرجمع به خاطر ساعت درد طولانیم سخت بود...
    دقیق نمیدونم چن تا. اما فک کنم چهار پنج تایی بود. یه سری داخلی زد یه سری بیرونی.
    خواهش میکنم عزیزم

  • محبوب حبیب
  • سلااااام یاسی جون
    آخی من چقدر دیر رسیدم. چهل و یک امین نفری ام که نظر میده. 
    این پستت رو چند روز پیش با گوشی خوندم. نه یک بار نه دوبار. شش بار. 
    چقدر قلبم رو چلوند. چقدر گریه کردم. انگار خودم این شرایط برام پیش اومده باشه. 
    شکر خدا که الان تو و آلما جون خوبین. شکر خدا که اینقدر بابا لنگ دراز بابایی کردن بلده :)) 
    شکر که الان افسرده شدی. چون افسردگی بلافاصله بعد زایمان زود مداوا میشه ولی افسردگی مادر بعد از زایمان که یه مقدار زمان بگذره و افسرده بشه خیلی سخت مداوا میشه. 
    راستش یاسی جون با خوندن نوشته هات، بازم بیشتر از زایمان طبیعی ترسیدم. چقدر سخت بوده :) تازه من چون زیاد می شینم پشت کامپیوتر فکر کنم زایمان سخت تری هم داشته باشم اگر بخواد طبیعی باشه. 
    چرا اینقدر طبیعی با وجود اینهمه درد و ... به نظرت بهتر از سزارینه؟ 
    من از بخیه می ترسم. از تغییر شکل .... می ترسم. از اینکه بچه بخواد از مجرای چنین تنگ عبور کنه می ترسم... اوه اوه ...
    همه این جیزهایی که تو گفتی رو وقتی بستری بودم توی زایشگاه دیدم. و چقدر بد بود :((( اگر ندیده بودم شاید اینقدر نترسیده بودم.  تازه علاوه بر ترسیدن چندش ام هم میشه متاسفانه. خیلی حس بدیه وقتی بقیه تو رو در اون حال می بینن. چرا توی ایران حریم خصوصی مادر بینوا اصلا رعایت نمیشه؟ خیر سرم بیمارستان صددرصد خصوصی هم بود اینجایی که دیدم. ولی تا اتاق خصوصی نمی گرفتی وضع همین بود. اونم شبی 200 تومان گرون تر بود. یعنی شبی 800 تومان میشد!
    پاسخ:
    سلام عزیزم :-)
    ای جانم شش بار ...
    واقعا شکر....
    عه جالبه اینو نمیدونستم.
    خوب واقعیته که زایمان طبیعی کار راحتی نیست. اما میتونه با تغییر نگرش برای آدم راحتتر باشه. حالا چرا اصرار رو طبیعی؟ به خاطر اینکه سزارین خیلی عوارض داره. خیلی برای بچه و مادر بده. و فقط وقتی خوبه که چاره دیگه ای نداریم. 
    فقط کاش بیمارستانا بهتر بودن... طرز برخوردا... واقعا این حریم خصوصی :/
    بخیه ات اگر دست دانشجو و نابلد نیفتی نگرانش نباش. الان بخیه منو دکتر متخصص زده. دوهفته گذشته خوب شدم. دارن میوفتن. البته مامای حرفه ای هم میتونه بخیه خوب بزنه. برای تغییر شکل و اینا اگر ورزش کنی خوب میشه. بعدم، زایمان طبیعی هورمونهایی ترشح میکنه که به جمع شدن واژن کمک میکنه. سزارینی ها اینو ندارن.
    به مجرای تنگ فک نکن. مثل معجزه یه آدم کوچولوی پنجاه سانتی ازش میاد بیرون ^__^ قدرت خداست...
    واقعا پول حرف اولو میزنه متاسفانه :|
    یاسی سلاممممممممم خوبی؟^_^ آلمای ما چطورهههه... یاسی تاحالا خندیده؟^_________^ چشماش تیرس؟ خوش الخلاقه؟ وای خو ^_^

    اولین برف دختری مبارک^_^! 



    وای یاسی از بعد خوندن این پست به یکی از دعاهای دلم اضافه شده که لگنم مثه مال تو باشه :/ فرتی افتاد بیرون نی نی :|

    -_- به نظرم ترسناک ترین قسمتش همون بخیه هاس واقعا چطور بدون بی حسی-_- ولی بقیش خیلی خوب بود نهایتا ادم جیغ و هوار میکشه:)) 

    حاضر بودم کلی چیز بدم از نزدیک ببینم اون دختره داره چی میگه که تو میگی حرفای خنده داار:)))))))))))))))))))) یاسی نمیشه گریه کرد نه"؟ فرصت فقط به داد و هوار و میرسه فک کنم:/ من چقدر کنجکاو شدم...



    جاهایی که خندیدم...:)))) خب مثلااا..."داد زدم من زور نمیزنم خودش میاد! " یا "و حالا لابد دخترکم مثل سیل‌زده‌ها به بقایای خانه‌اش نگاه میکند"
    یا "مثل قهرمان به وطن برگشته از بین تخت‌ها عبورم دادند " وای یاسی با این جمله با اون دسته گلایی که به گردن اویزون میکنن اومدی تو ذهنم :)))))))))))))))))))))))))



    کاش نشیمنگاهم مثه تو باشه -_- بخیه میسوزه-_- 





    ^_^ حالا خودت چطوری مامان خاتون؟^_^همش ایشکلیم اینجا^_^
    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥♥♥♥♥
    خوبه دخترکم :-) آره انقدر خوش اخلاقه  کلا بی آزاره. فقط میخوره. دستشویی میکنه میخوابه. ولی یاس، میییییخوره ها!! موندم  کجاش جا میده :-D
    میخنده ولی من تو روانشناسی رشد خوندم این خنده ها رفلکسیه.  ینی معنی رضایت و شادی نداره. همینجوریه!
    یکم دیگه بگذره لبخندا معنی دار میشه. 
    چشماش داره کم کم تیره میشه. اولش یه جور توسی بود مثل اکثر نوزادا. الان به مشکی میزنه اما من میدونم مث چشمای باباش قهوه ای خوشرنگ میشه :-) کلا از نظر من کپی باباشه  اما دوستام هر کی عکسشو دید گفت این که خودتی! خانواده ها هم میگن ترکیب جفتتونه 
    جانممم ♥ برف نو سلام!
    به همسرم میگم چقدر این دختر برکت داره... چن سال بود از زمستون خبری نبود...

    ایشالا :-) امیدوارم نوبت تو که شد این روزا رو بگذرونی، واست بهترین و راحت ترین باشه. 
    لگن مناسب نعمت بزرگیه! خیلی اون یکیا کارشون از من سخت تر بود. 
    بعضیا که انقدر استخون لگنشون تنگه که کلا دکتر میگه نباید طبیعی زایمان کنی.
    تا حالا به اسکلت آدم دقت کردی؟ نمیدونم رشته ات چی بوده دبیرستان؟ اگر به استخون لگن نگاه کرده باشی برای بعضی ها اون حفره باریکه واسه بعضیا پهن و راحت.

    بدون بی حسی نیس که. نوشتم لیدوکائین تزریق کرد. البته که تو انقدر درد داری که بی حس نکنه هم خیلی وحشتناک نیس! 

    ای شیطوووون :))))  کلا ضایع بود دیگه عین بچه های مهدکودکی که لج میکنن پا میکوبن میگن نوموخام!! هرچی ماما میگفت این هی میگفت ولم کن نوموخام :-D با لحن لوس :))) ماما یه زن جاافتاده تقریبا پیر بود یه جاهایی دیگه حس میکردم میخواد بزنتش

    دقیقاااا خودمم حس میکردم باید حلقه گل دور گردنم باشه :)))) حسش اینطوریه! 
    نشیمنگاه خوب شد دیگه :-) نصف بخیه ها ریختن. من عاشق این شکلکتم -_- 
    بانمکه :)))

    من... اگر به شب بیداری عادت کنم خوبم :-) دو ساعت میخوابی یهو یه موجود به وجبی میگه اییییییی باید با چشمای بسته موهای آشفته و صدای خش دار بگی جانم مامان اومدم! بعد بشینی بهش شیر بدی حالا مگه ول میکنه :))) گاهی نزدیک یک ساعت شیر میخوره ( البته من هر بار کلی شکر خدا رو میکنم ) بعد تازه باید آروغشو بگیری... که بابایی اینجا کمکم میکنه. بعدش خوابش میبره یهو میبینی بیقراره میفهمی جاشو خراب کرده عوضش که کردی قشنگ مث مار پله میسوزی میری از اول! حالا دوباره شیر بده!
    جااان واسه نی نی این شکلی شدی دیگه ^__^


    سلام عزیزدلم.واقعا باریکلا بهت که صبوری کردی و المای گل رو طبیعی آوردی.چقد دست به قلمت زیبا و خوبه که اینطور اشک همه رو درآوردی دیشب کلی با نوشته هات گریه کردم.منم درد کشیدم ولی فشار بالام نزاشت ادامه بدم.وقتی درمورد شیر گفتن میگفتی دیگه بیشتر حال منو توصیف میکردی خیلی تلاش کردم که بتونم در حق پسرم مادری کنم ولی نشد.باز خداروشکر بابت سالم بودن المای ناز و پسرم رامی
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون :-)
    متشکرم عزیزم 
    آخی طفلکی...
    ولی اصلا خودتو سرزنش نکن. اون روزایی که آلما سینه نمیگرفت آخرش به خودم گفتم خداروشکر که شیرخشک هست  این همه بچه میخورن یکیشم دختر من. من همه تلاشمو کردم شیر بخوره وقتی نشد چاره چیه. 
    تو هم همه تلاشتو کردی... خودتو ناراحت نکن شکر خدا پسر گلت سالمه . بوس واسه قند عسلت :*
  • نسترن قدیم
  • سلام :) صبح بخیر :)
    مامان یاسی برا خوب شیر خوردن آلما اسپند دود کنین :)
    هر روز صبحم باباییش براش صدقه بذاره کنار موقع سرکار رفتن .. :) 

    یه خواهش دیگه :) میشه برای یه بچه ای به اسم علی دعا کنین ؟ علی آقای کوچک .. انگار حالش اصلا خوب نیست .. میشه شما و آلما دعا کنین که خوب شه .. 

    ممنون مامان مهربون :) آلما رو ببوسید :)
    پاسخ:
    سلام عزیزم صبح شما هم بخیر :-) 
    چشممم خاله جون:-) 

    دعا کردم نسترن جان... دم سحر دعاش کردم الهی که شفا بگیره طفل معصوم :-( 
    فدات :**
    سلام  یاسی عزیز،فرشته ی معصوم...بیخود شکسته نفسی نکن بعد زایمان تمام گناهات پاکه پاک شده،الان باید قدر خودتو حسابی بدونی...
    دیگه تکراری شده بگم چقدر لذت بردم از پستت مرسی که با تمام جزییات نوشتی واقعا بهش احتیاج داشتم تا بدونم خودمو براش آماده کنم،واقعا ممنونم میدونم چقد سخت بوده تو اونهمه سرشلوغی نوشتن این پست طولانی...
    یاسی نمیدونی چه حس عجیبی دارم وقتی از محبتها و همکاری های همسرت مینویسی،تو جواب همه ی صبر ها و همه ی سختی هایی که کشیدی رو گرفتی،تو لیاقت این خوشبختی رو داری چون براش جنگیدی و مثل خیلیا میدون خالی نکردی.این پستت برای من جدای از شادی تولد دختر نازت شیرینیه یک صبر و به همراه داشت،برام یه درس خیلی بزرگه زندگیت،خیلی چیزا ازت یاد گرفتم.تو معلم منی...جدی میگم...
    خوشبختیت همیشگی و طولانی باشه یاس عزیزم.
    راستی بیا واسمون بگو موهاش فرفری شد یا نه؟لپ گلی میباشد این الما خانوم؟ ؟البته اگه مو داشته باشه الان :-))))))
    پاسخ:
    سلام گلم 
    :-) ممنون عزیزم 
    عزیزم... خواهش میکنم :* امیدوارم کمکت کنه که بتونی راحت تر بگذرونی این ساعتها و لحظه ها رو. 
    الهییی... ممنون که یادآوری کردی... واقعا ها! شاید اینا نتیجه تحملم باشه... الهی شکرت...
    لطف داری عزیزدلم
    فرفری نشد :)))) صافه اما زیاده  دخترکم کلی مو داره ^__^ من باردار بودم بادوم زیاد خوردم. میگن بادوم موهای بچه رو زیاد میکنه. 
    عزیزم تبریک بسیار
    حتما بهت گفتن خدا بسیار دوستت داره که فرزند اولت دختر هست؟! منم یک دختر اردیبهشتی دارم الان هفت ماهش شده ...
    یاسی جان فعلا همین نوشته اخیرت رو خوندم اما کاملا مشخص هست دختر صبوری هستی ... هر کجا سختی بود بگو که می گذره وموندنی نیست
    خدا رو هزار مرتبه شکر که سالم هست
    ببوسش از طرف من
    خدا مامان خوبت رو برات حفظ کنه
    پاسخ:
    ممنون گلم 
    آره... کاش لیاقتشو داشته باشم..  ای جانم ♥ خدا حفظش کنه
    عزیزم... آره حتمن همینطوره
    فداتشم :**
    من با این متن اشک ریختم فوق العاده بود 
    پاسخ:
    ای جان :-) ♥ عزیزم
    سلام یاسی جان 
    بار اوله میخونمت ، تو وب محبوب حبیب متوجه شدم که خاطره زایمانت رو نوشتی منم که تازه زایمان کردم ،طبیعی بودم و خیلی هم راضی .اینه که کنجکاو شدم پستت رو بخونم 
    منم مثل بقیه اشک ریختم 
    زایمان من خیلی خوب بود،۸ ساعت درد ،یه دکتر فوق العاده مهربون و ماماهای عالی 
    شاید باورت نشه ولی موقع بخیه زدن با دکترم شوخی میکردم و میخندیدم .
    ولی افت هموگلوبین و بستری سه روزه و زخم شدن سینه و شیر نداشتن و … همه رو گذروندم 
    منم همه امیدم بابای مهربون نی نی بود . که وقتی همه میومدن بیمارستان که بچه رو ببینن اون میگفت من برای مامان بچه اومدم . هر دفعه میومد کنار من مینشست روی تخت و دستام رو میگرفت و کبودی جای سرم ها رو میبوسید .یه کاری کرد که بیمارستان به خاطر اینکه همسرم راحت بتونه بیاد دیدنم بهم اتاق خصوصی دادن که بیشتر پیشم باشه و زودتر حالم خوب شه . متوجه شده بودن که بودن همسرم چه قدر باعث بهبودم میشه
    اون روزایی که فکر میکردم بی عرضه ام و از پس بچه م برنمیام شوهرم امید میداد بهم .با بداخلاقی هام میساخت با گریه هام کنار میومد و … 
    پستت خیلی بهم انرژی داد . من یکی از طرفدارای سرسخت زایمان طبیعیم .اصلا مطلبی که درباره زایمان طبیعی نوشتم رو تو زایشگاه بیمارستان چاپ کردن میدن زایوها بخونن ترسشون بریزه :-D
    بیمارستان من جز بیمارستان های دوست دار مادر و کودکه . با اینکه هزینه زایمانم زیاد نشد ولی واقعا رسیدگیشون عالی بود . جوری برخورد میکردن که به خودت افتخار کنی که مادر شدی . 
    خلاصه اینکه فکر کنم اینقدر بهم خوش گذشته سالی یه دونه بیارم :-)
    خیلی دوست دازم خاطرات زایمانم رو تو وبم بنویسم ولی هم ریحانه خانم فرصت نمیده ،هم دلم نمیخواد دیگه تو بلاگفا پست بذارم ،هم میترسم که پستم رو مردها بخونن .شاید یه روزی یه پست رمزدار نوشتم ;-)

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    خوش اومدی :-) از آشناییت خیلی خوشوقتم 
    چه خوب بالاخره یکیو دیدم طبیعی بوده و راضی :-) 
    چقدر عالی که بیمارستانت خوب بوده. بیمارستان منم خوب بودا  دکترمم که فوق العاده بود. نمیدونم شاید من خیلی روحیه ام حساسه. خیلی برام سخت بود. اگر با رضایت و آگاهی نرفته بودم شاید خیلی افسرده میشدم. شاید ساعتهای طولانی درد کشیدم اینطور شد... نمیدونم! فقط میدونم خیلی احساس تنهایی کردم. باقی چیزا برام قابل تحمل بود.
    ای جونم چه خوب ^__^ منم اگر بابایی نبود رسما از پا میوفتادم
    چه قشنگ. کنجکاوم مطلبتو بخونم :-) 
    چه بیمارستان عالی ای واقعا خوشحال میشم اینارو میشنوم
    هههه منم با همه سختی ها حاضرم سالی یکی بیارم ! 
    ای جانم روی ماه ریحانه کوچولوتو ببوس  خدا حفظش کنه خوشحال میشم اگر نوشتی بهم بگی :-)
    عزیزم...تو ک اشک ه ما رو درآوردی یاسی جان...البته اشک ه شوق...چقدر زیبا بوده همه چیز
    پاسخ:
    ای جانم ♥ عزیزدلم :**
  • ღ یــــاس ღ
  • سلام مامان یاسى عزیز.

    واى! توصیفت واقعا عالى بود :) نوشته ات رو مثل یه فیلم با تمام تصاویر و جزئیاتش دیدم! :0

    عجب لحظه هایى رو تجربه کردى!

    ان شاءالله همیشه در کنار هم شاد و سلامت باشید.

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥
    ممنون دوست گلم
    ای جانم :-)
    قربونت برم :* * *
    سلام
    مبارک و خوش قدم و پر روزی باشه نی نی
    عکسش کو پس
    بذار اون لوپای سرخشو ببینیم.
    یاسی اینجا رو بخون
    http://shiateb.com/pages/?current=viewdoc&langid=1&sel=1107
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون :-) متشکرم 
    نمیشه که عکس دخترمو بزارم :-) رعایت نکان امنیتی چی میشه پس؟ :-D

    خوندم گلم ممنون ♥
    خدا را شکر, چه خوب که همیشه هست..
    پاسخ:
    :-) 
    شکرخدا....
    یاسی جون تو فیلما دیدی آب گرم میبرن واسه خانوم در حال زایمان؟واسه تو نیاوردن؟ بعد اون آب گرمو چه جوری دقیقا استفاده می کنند؟ می دونی ؟ بنده ندید پدید هستم.
    اینقدر عاشق همسرتی که در دخترت چهره اونو میبینی:)
    یکی از اقوام بچش به دنیا اومده بود تو بیمارستان واسه بار اول که نوزادو دیدم گفتم وای کپیه مامانش و اقوام مادریشه حتی،بچه بزرگ که شد یهو شبیه باباش شد کاملا،هنوزم موندمم مگه میشه ژنها تغییر عقیده بدن.  :-؟؟؟؟
    پاسخ:
    :)))) احتمالا اون آب گرم برای استریل کردن پارچه ها و وسایل استفاده میشده. چون کاربرد دیگه ای ظاهرا نداره!
    آره شاید از عشق باشه. .. ولی واقعا هم شبیه! حالا بزار بزرگتر بشه دیگران به حرف من میرسن!
    :-D ژنا نظرشون عوض نمیشه :)))
    منم از این نوزادا دیدم. وقتی کوچیکتره شکل یکیه بزرگ میشه عوض میشه. حالا چطور؟ خدا عالمه :-)
  • وقایع نگار
  • قطعا یکی از پراحساس ترین پستات بود... :) :*
    ممنون بابت این همه صبوریت... و تبریک 3>
    پاسخ:
    :-) 
    عزیزدلمی :*
    سلااااام همین من در سندروم خفه خون:/
    پاسخ:
    سلام عزیزم :-) 
    دور از جون، پیش میاد گاهی :-) 

    یاسی جون معلومه که تحمل ۳۰ ساعت درد راحت نیست 
    من تو همون ۸ ساعت هم دردم که شدید میشد به دکتر التماس میکردم که سزارینم کنه ؛البته بیشتر محض جلب همدردی بود :-P
    و دکترم دستم رو میگرفت و میگفت الهی بمیرم میدونم خیلی درد میکشی ولی یه کم تحمل کن حیفه 
    همین جمله هاش باعث شد تحمل کنم 
    این احساس تنهایی سی ساعته هم حتما خیلی سخت بوده 
    من با اینکه دلم نمیخواست کسی رو تو اون وضعیت ببینم اما خیالم راحت بود که اگه بخوام مادرم یا همسرم میتونن کنارم باشن و همین آرومم میکرد .
    با تاکیدی که الان روی زایمان طبیعی داره میشه حتما برای زایمان های بعدیمون اوضاع بیمارستان ها خیلی بهتر میشه ;-) ان شاالله از زایمان های بعدی خاطرات بهتری برات ساخته بشه .
    البته اینکه مرحله اومدن بچه تو لگن اینقدر سریع اتفاق افتاده واقعا خیلی خوبه ،برای من اون مرحله تقریبا یک ساعت و ربع طول کشید و خیلی سخت بود .
    حالا آلما کوچولو خوابش تنظیم شده؟از پس خستگی ها برمیای ؟
    من که الان هلاک خوابم ساعت ۲/۳۰ شبه ولی ریحانه خانم میخواد باهاش حرف بزنیم :-\
    بچه مون خیلی پرچونه ست ;-)
    پاسخ:
    حدود پونزده ساعتشو البته خونه بودم. اما در کل خیلی بود!
    :)))) صداقتتو دوست دارم!
    چه دکتر خوبی. دکتر منم با وجود اینکه خیلی خانم خوبی بود خیلی مقید بود کار خوب انجام بده و اینا فقط لحظه تولد اومد. باقی ساعتها تنها بودم. اگر دکتری وقت بزاره کنار مریضی که درد میکشه خیلی کارش درسته دیگه. 
    آره... احساس تنهایی مثل چی رو سینه آدم فشار میاره اونهمه ساعت...
    امیدوارم... واقعا باید بهش اهمیت بدن و روش کار کنن  وقت بزارن بودجه بزارن... چیز کمی نیس.سرمایه گذاری رو آینده روانی جامعه است. 
    ایشالا بچه بعدیم :))
    آخییی چه طولانی! حتمن هی بهت گفتن زور بزن!!
    خوابش که... هر دو سه ساعت یکبار بیدار میشه دیگه  فرقی نداره روز باشه یا شب. منم خیلی از بی خوابی اذیت میشم ولی چاره چیه؟!
    ای جانممم ♥ جوجه تو ببوس :**
  • آقای سر به هوا ...
  • یه روزی ازدواج کردم باید به همسرم وب شما رو پیشنهاد بدم :دی
    پاسخ:
    ایشالا :-)
    الهی من برات بمیرم مامان یاسی جانT_TT_TT_T:-*:-*:-*:O
    عزیزمیT_T:-*:-*:-*

    پاسخ:
    خدا نکنه گلم عزیزدلم :******
    فداتشم ♥
    خیلی مبارکه خانومی. قدمش براتون بابرکت باشه انشالله و برای خودش صد البته
    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم ممنون :* 
    فداتشم 
    -_- فقط چون تو دسوتش داری این شکلکو:دی وگرنه من کماکان ایشکلیم^_^
    :)))


    یاسی تجربه های جدید ^_^ امیدوارم حالا هم ریز ریز در حال نوشتن باشی!:))))) یاس هستم یک عدد معتاد به پستهای شما^_^

    آلما خوبه؟♥

    یاسی دیگه نیمیتونم بپرسم زاییدی یا نه:)))))) از این بعد سوالم اینه:
    آلما گفت مامان؟:)))))))))))
    پاسخ:
    ای جان :-) 
    میخوام بنویسم نمیییییزاره این گل دختر '))) شایدم من زیادی در مقابل خواب ضعف دارم. این روزا تو هر فرصتی میخوابم!
    قربونت عزیزم لطف داری گلم :***

    ای تو روحت :-D پس این سوال تا نزدیک دو سالگیش ادامه داره :)))))

    عزیزمممم...یاسی صبور و قهرمان...حسابی اشکمو در آوردی...
    چقد باهات همدردی کردم...چق درکت کردم و چقد یاد خودم افتادم...با این تفاوت که من مث تو صبور نیستم و لوس هم هستم...و سزارین شدم...اما بهت حسودیم شد...اقرار میکنم...خوشبحالت که طبیعی زایمان کردی...بازم اشک....
    و چقدررر خوشحالم که اقای همسر هواتو داره...خداروشکر...تو لایق چنین عشقی هستی...
    پاسخ:
    ای جانم :)
    عزیزدلم... قربونت برم :***
    واقعا شکر... ممنون گلم :*****
  • کرگدن آبی
  • بهشت گوارای وجودتون. چقدر سختی کشیدید. یا خدا! من پشتِ وبلاگ زاییدم! خیلی ترسناکه.
    بگذریم. بی‌نهایت خوشحال شدم از اینکه به سلامتی لیلی به محمل نشست. شما و همسرتون لیاقت همه‌ی این حس‌های خوب رو داشتید. مثل همیشه براتون بهترین‌ها رو آرزو دارم.
    پاسخ:
    ممنون :-)
    :))))) 
    ممنون و متشکر :-) منم برات بهترین آرزوها رو دارم... موفقیت، خوشبختی... رضایت...سبکی.. پرواز
  • صاحبخونه
  • تقریبا مث دیدن یه فیلم بود متنی که نوشتی. خیلی خوب و با جزییات مناسب. من تقریبا هیچی از زایمان نمیدونم. حتی از دوران بارداری. حتی یه جور فوبیا دارم بهش. اما این متنت خیلی خوب بود. حداقل الان یه تونل تاریک جلوم نیست! 
    چه حس خوبیه...عجیبه که احساس میکنم احساسش میکنم!
    پاسخ:
    :-) آره فکر میکنم خیلی مصور نوشتم!
    خوب حق داری .... واقعا هم شرایط خاص و جدید و شگفت انگیزیه... یه فیلم زایمان دیدم دو روز پیش باورم نمیشد منم این لحظه ها رو گذروندم :))
    امیدوارم تو بهترین زمان برات اتفاق بیفته و تجربه کنی :-)
    سلام
    چقدر دقیق و زیبا نوشته بودی
    من باردار نشدم تا حالا اصلا اقدام نکردم
    اما با خوندنت یه جاهیی بغض کردم گریه کردم
    وقتی تو همسری رو خواستی من حست رو درک کردم
    وقتی مامانت رو خواست منم مامی رو می خواست
    دقیقا خودم رو گذاشتم جای تو
    انگار با دردهان درد کشیدم!!

    خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم و می خونمت
    پاسخ:
    سلام عزیزم
    آخیییی :-) 
    ای جانم 
    امیدوارم نوبت تو که شد این روزا و لحظه هارو بگذرونی، برات بهترینا اتفاق بیوفته :-)

    عزیزمی منم از آشناییت خوشحالم ♥♥♥♥

    سلام خیلی عالی بود

     

    به گلفروشی ما هم سر بزنید

    عزیزمممممم

    این یکی زایمان رو بیشتر دوست داشتم چرا؟

    چقدر خوب که طبیعی زایمان کردی. خدا نگه دار خودتو جوجه هات برسه یاسی جان

    پاسخ:
    شاید چون خیلی حسی‌تر نوشتم.
    برای دومی با عجله نوشتم که اتفاقات یادم نره 😁
    آره شکر خدا 
    ممنونم دوست خوبم ❤

    بین خواندن چند بار اشک از چشمام سرازیر شد 

    نمی‌دونم به خاطر تغییرات هورمونی هست یا چی !

    کلا به نظرم پدیده ی زایمان ترسناکه :( 

    با این که بچه ها رو دوست دارم اما هیچ وقت دوست نداشتم مادر بشم ....

    پاسخ:
    آخیییی😍😍
    بستگی داره از چه زاویه‌ای نگاه کنی‌! آره ترسناک هم  هست، اما قشنگیاش بیشتره:) درد و رنج همون لحظه‌س ولی عشقش بی‌پایانه

    امیدوارم یه وقتی تجربه‌ش کنی که آمادگیشو داری😉

    اشک تو چشم هام اومد 

    مبارک ات باشه مادر زیبا 

    نامدار باشه الهی 

    پاسخ:
    خیلی ممنونم سلامت باشین 😊❤
  • مصطفی فتاحی اردکانی
  • سلام
    من از وب هوپ اومدم اینجا
    و فکر کنم دومین مردی باشم که زیر این پست کامنت میذاره.

    حدود چهار ماهی از پدر شدن من می گذرد. اونم پدر یه دختر عجول که نتونست 9 ماه رو تو شکم ماردش دووم بیاره.

    پست شما به خاطر صحبت های خانمم برام خیلی آشنا بود.
    ولی خواستم بگم که یاددتون نره که پشت در اتاق زایمان یه مردی بود که در نهایت استرس و فشار سعی می کرده که آروم بمونه. سعی می کرده وقار پدری رو تمرین کنه.

    پاسخ:
    سلام خیلی خوش اومدین:) 
    مبارک باشه 
    چقدر خوب  دختر واقعا نعمته 😍😍😍 تبریک میگم بهتون
    چه خوب که از احساستون گفتین... ایشالا همیشه سلامت باشین کنار خاتوادتون❤
    البته این پستم برای دختر اولمه...

    یاسی اشکم در اومد با این نوشته ت :(

    چقدر مثل همیشه عالی نوشته بودی

    پاسخ:
    عزیزم 😘😘😘
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">