یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

نیم سال

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۵ ق.ظ

هیچ دلم نمی‌خواهد این روزها را فراموش کنم. شهریور سالی که این طاعون نحس، توی خانه حبسمان کرده بود. شاید پیر که شدم آلزایمر گرفتم و دیگر خبری از این حافظه‌ی مثل ساعت نبود! شاید روزی صفحات اینجا را ورق زدم و یادم آمد، دوازده روز از شهریور دوست‌داشتنی‌ام گذشته بود و من اصلا زیر آسمان و توی هوایی که دل‌دل میکند برای پاییز، دست آلما را نگرفته بودم و به سمت پارک ندویده بودیم.

همه چیز توی خانه اتفاق می‌افتاد. بزرگ شدن و قد کشیدن آلما، ورجه وورجه‌ها و شیطنت‌هایش، شیرین‌زبانی و حرف‌زدن‌های تمام نشدنی‌اش، کودکیِ معصومانه‌اش....

گیسوی نازنینم هم در تقلا برای گذر کردن از مراحل رشدش، هر بار ما را ذوق‌زده می‌کند. این روزها تمام تلاشش را می‌کند تا از حالت سینه‌خیز به چهار دست و پا برود.

هر صبح پتویی توی هال پهن میکنم و دورش بالش می‌چینم اما میدانم تا چند وقت دیگر از زندان کوچکش می‌گریزد! جلویش اسباب‌بازی‌های بی‌خطری که شسته‌ام میگذارم و او غرق تفشان میکند! در فاصله‌ی زمان‌هایی که گرسنه نیست و احتیاج به تعویض یا خواباندن ندارد، به حال خودش رهایش میکنم. او میماند و دنیای خیلی خیلی کوچکش...

صبح‌ها معمولا ساعت هشت بیدار میشود و مرا هم حسابی سحرخیز کرده؛ از این بابت خیلی خوشحالم. گیسو مثل یک ساعتِ کوک شده، موتور مرا روشن میکند و به سمت آشپزخانه میبرد تا دوباره قابلمه‌های ریز و درشتم را روی گاز بچینم و با جادوی آشپزی، این لذت‌بخش‌ترین کار دنیا برای من، خانه را گرم کنم‌. گیسو را مینشانم توی کریر روی میز آشپزخانه و او با آن چشم‌های براق و سرشار از کنجکاوی، کارهایم را نگاه می‌کند. بهش صبحانه زرده‌ی تخم‌مرغ میدهم و کمی بعد دوباره می‌خوابد.

بعد نوبت آلما می‌رسد تا هزار بار صدایش کنم و به زور بیدارش کنم و کمی بعد که حسابی سرحال شد دیگر تا آخر شب خانه رنگ سکوت و آرامش را نبیند! اما روزهایی که آلما نیست و میرود خانه‌ی مامان‌جونش خانه مزه‌ی چای سرد شده می‌دهد و حس و حال ما مثل غروب جمعه بعد از رفتن مهمانی عزیز...

از صبح تا شب کار و کار و کار... تمامی ندارند این کارهای خانه اما من مدتیست که خیلی از اوضاع راضیم و خستگی جسمی نه تنها اذیتم نمیکند حتی از این حد از خستگی لذت میبرم. 

نمیدانم وسواسی شده‌ام یا تازه دارم به خط پایه نزدیک میشوم! چون که من هیچ‌وقت در قید تمیزی خانه و برق انداختنش نبودم اما این روزها با دقت به هر چیزی و هر جایی نگاه میکنم تا مبادا ذره‌ای کثیفی باشد.

فکر میکنم مادرم بعد از سی سال به آرزویش رسیده!!

شب‌ها وقتی دخترها خوابیدند اول همه جا را تمیز میکنم بعد مسواک و بعد خودم را رها میکنم توی نرمی بالش و یک جوری بیهوشم که اگر قلبم را جراحی کنند متوجه نمیشوم اما سنسورهایم روی صدای نازک و گربه مانندی تنظیم شده که بعد از سه چهار ساعت خواب، مرا از آغوش نرم بالشم بیرون میکشد.

عجیب نیست که این مزاحمت انقدر شیرین است؟ 

شگفت‌انگیز نیست این نیروی مادری که مثل مرهمی تمام دردها را تسکین میدهد؟

وقتی گیسو را باردار بودم مدام فکر میکردم چطور میتوانم بچه‌ی دیگری را جز آلما از خودم بدانم و همان طور دیوانه‌وار بخواهمش؟ مگر میشود این دیوانگی را تقسیم کرد؟ حالا میبینم که اگر هزار بار دیگر مادر شوم میتوانم هزار تا جای دیگر توی قلبم باز کنم.

آلمای کوچکم امسال پیش دبستانی است و من باور نمیکنم که چطور این شش سال انقدر سریع گذشتند. (درخواست ویدیو چک)

از وقتی دندان کوچولویش افتاد انگار یکهو با این واقعیت مواجه شدم که فصل جدیدی از زندگی آلمای کوچک من آغاز شده. 

سیب کوچولو مگه تو همون فرفری شیطون نبودی؟ کجا داری میری انقد تند‌تند مامان؟؟؟؟

تو کی یاد گرفتی با من منچ و بیست سوالی و سنگ کاغذ قیچی بازی کنی؟

تو کی یاد گرفتی خودت دستشویی بری و غذا بخوری و مسواک بزنی؟؟؟ تو کی انقدری شدی که برای خودت لباس ست کنی؟ تیپ بزنی و کسی را هم قبول نداشته باشی! یک کم یواش‌تر... خواهش میکنم تا چشم‌هایم را بستم و باز کردم آن دختر خوش قد و بالایی نباش که دانشگاه میروی.‌‌.. بگذار کمی بیشتر توی بغل جاشوی.

 

بعد از کلی فکر که برای پیش دبستانی آلما چه کار کنیم،

خانم یکی از دوست‌های همسرم که سال‌هاست معلم پیش‌دبستانی است، از پارسال و بعد از شیوع کرونا، کلاس‌های خصوصیِ پنج نفره تشکیل میدهد. فعلا ثبت نامش کردیم تا با چهار تا بچه‌ی هم‌سن خودش و یک مربی بسیار باتجربه و مهربان و پر از انرژی معاشرت داشته باشد. امیدوارم پشیمان نشویم. میدانم احتمال ابتلا به کرونا با همین پنج نفر هم هست اما نه من توان آموزش آلما را دارم و نه او انقدر از من حرف شنوی دارد. ضمن اینکه دلم میخواهد پایه‌ی قوی‌ای داشته باشد. از سال بعد چه مدارس حضوری باشند چه مجازی حتمن دولتی ثبت نامش میکنم.

هرچقدر از ذوق آلما برای کلاسش بگویم کم است! دارد روزها را میشمارد تا اول مهر شود و من فدای دل کوچکش میشوم.

میدانید یک مادر فرصت طلب و موقعیت شناس چه میکند؟! سریعا می‌گوید میدونی که اگر بخوای بری پیش دبستانی باید تو تخت خودت بخوابی 😁 

بعد هم تمام دیروز را مشغول تمیزکاری و جابه‌جایی می‌شود!

آلما دیشب گریه میکرد و می‌گفت من تخت شما رو دوست دارم من می‌خوام اونجا بخوابم کلی نازش کردم و بوسش کردم و باحوصله برایش توضیح دادم و گفتم ما امروز کلی وقت گذاشتیم اتاقو خوشگل کردیم اونجا اتاق دختراس ببین چه خوبه او هم بین هر جمله من با گریه نق میزد که نه تخت شما بهتره! گفتم هر کس توی تخت خودش می‌خوابه و... بعد هم یک دور سنگ کاغذ قیچی با چاشنی مسخره بازی فراوان و انواع و اقسام صداگذاری‌ها تا بالاخره خنداندمش و بعد برایش کتاب خواندم و...

بابایی هم بعد از بیشتر از شش ماه خواب راحتی روی تخت داشت. ملافه‌‌هایی که ظهر شسته بودم پهن کردیم و او رفت تا شبی را تجربه کند که به نسبت چند ماه قبلش، بسیار لاکچری بود. من هم رفتم تا روی زمین اتاق دخترها بخوابم :| بالاخره روزگار تخت نشینی من هم متزلزل گشت!

ساعت شش صبح بود و پایین تخت آلما نشسته بودم و به گیسو شیر میدادم که یکهو آلما مثل شهاب سنگ بغل دستم فرود آمد و گیج به اطرافش نگاه کرد! خندم گرفته بود گفتم چیزی نیست مامان افتادی برو بالا بخواب گفت نه می‌خوام همینجا بخوابم سریع سرش را گذاشت روی بالش و چشم‌هایش را بست. من هم وقتی گیسو را خواباندم رفتم روی تخت آلما و کیف کردم؛ و باز هم مادر موقعیت شناس 😌

شش ماه پیش در چنین روزی رفتم بیمارستان تا فردا صبحش، گیسوکمندترین دختر دنیا به دنیا بیاید...

واکسن شش ماهگی 🥲

پی‌نوشت: قسمت بعدی داستان زیر چاپ است نگران نباشید!

  • یاسی ترین

نظرات (۲۰)

چه مادر دوست داشتی هستی💙❤️💜💚💛🧡♥️

پاسخ:
عزیزمی حنا جون 🌹🌹🌹🌹😍😍😍😍

وای وای وای...چقدددددر قشنگ مینویسی یاسی جان🥰🥰🥰🥰🥰

چه تشبیهات فوق العاده ای بکار میبری.

اصلا دلم نمیخواد وقتی نوشته هات رو میخونم تموم بشن 💜💜💜💜💜

انگار میرم توی یه دنیای دیگه.

کلی حس و حال خوب ، کلی مهر ، کلی عشق ، کلی مادرانگی و زنانگی روانه ی قلبم میشه وقتی میخونمت🌸

امروز بیشتر از هر روز دیگه ازینکه با دوستهای جدیدی از جمله یاسی جان آشنا شدم قلبم پر از ذوق و عشق میشه.

نمیدونی چقدددددر کیف کردم🌿💚🌿💚🌿💚

 

پی نوشت رو خوب اومدی😜😘

پاسخ:
ممنونم عزیزم 😘😘😘😘😘😘 لطف داری 
نگاه تو قشنگه دوست مهربونم 💚💚💚💚
منم از این بابت خیلی خوشحالم 😊😊😊😊😍😍😍😍

آره 🤣🤣🤣

من برم حسنا رو بغل کنم ببوسم... دهنم آب افتاد...

پاسخ:
ای جونم عوض منم ببوسش😘😘😘😘😘😘
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

عزیزمممم بهتر نیست به جای این وقتی که گذاشتی و نیم سال رو نوشتی، دو تا پست از قصه ت رو مینوشتی؟ 😆😆

 

چه خوب که با این شرایط میفرستی ش پیش دبستانی. من که کلن بی خیال پیش دبستانی فرستادن شدم، چون مجازی بود :/ و خب چه فایده؟ خودم باهاش کار میکنم.

نمیشه عکس جوجه هات پست کنی؟ :)

 

فکرکنم قبلن بهت گفتم که داداشم خونه ش ******** خیلی دوست دارم وقتی میام اونجا، ببینمت :) البته که به خاطر کرونای کوفتی آخرین باری که رفتیم دقیقن شهریور 98 بود :/ وااای باورم نمیشه دو سال گذشته باشه ...

پاسخ:
خودش اومد چی کار کنم 😂😂😂
اونم چشم امروز سعی میکنم لابه‌لای کارا جا بدم و شب ثبت نهایی بشه 
منم میخواستم بیخیال بشم. این مورد رو بهمون پیشنهاد دادن‌ ما هم یکم فکر کردیم دیدیم شرایطش خوبه‌. ایشالا که خیر باشه.
شاید تو یکی از پستای رمزی گذاشتم عزیزم

عزیزم آره گفته بودی 😍 
هعییی خواهر 
یه روزگاری اینم میگذره 
تشریف بیارید در خدمتتون هستیم ☺️

خدا حفظ کنه دخترا را برات

از این روزها کمال استفاده را ببر

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️♥️

میبینم که از توی کامنتها بوی عکس میاد 😜🤣🤣🤣🤣🤣

عاقا من عاشق عکسم ، اونم اگر عکس جوجه ها باشه🤩🤩🤩🤩

خواستم بگم مارو یادت نره یاسی جون😁🤣😁🤣

پاسخ:
😂😂😂😂😂😂
منم عاشق عکسم 

شما صاحب‌خونه‌ای عزیزم ♥️♥️♥️♥️

قابل توصیف نیست چقدر از قلمت لذت می بریم... همراه با همه بقیه لذت هایی که به اشتراک میگذاری 😍😍😍... قامت قلمت بلند، رنگش همیشه سبز و برای ما همچنان نویسا... 💟💟 💟💟 💟💟

پاسخ:
قربونت عزیزم ♥️♥️♥️ ممنونم از همراهیت معصومه جون 😘😘😘

سلامت باشی دوست عزیزم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹💚💚💚💚💚💚

وقتی نوشته های شمارو میخونم دلم مادر بودن میخواد :)))

خیلی مادر خوبی هستید خیلی 

خدا گل دخترا رو براتون حفظ کنه الهی

پاسخ:
خدا قسمتت کنه عزیزم ♥️
ایشالا هر وقت که برات بهترین موقع بود نی‌نی‌دار بشی 😍
ممنونم عزیزم ایشالا که اینطور باشه 

قربونت عزیزم زنده باشی 💚

۶ ماهگی گیسوکمندترین دختر دنیا مبارک😍

من از یه پست قبل از تولد این خانم کوچولو میخونمت😊

 

البته فکر کنم قدیما تو وبلاگ محبوب کامنت می گذاشتی و یکی دوباری به وبلاگت سر زده بودم! اسم آلما رو از اون وقتا یادمه! ولی فکر کنم نوشته هات رمزی بودن اکثرا! 

 

 

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️
خوشوقتم 😍 ممنونم از همراهیت 🌹

آره من وبلاگ محبوب رو از قبل اینکه دو تا مون بیایم بیان میخوندم. بعد یهو نمی‌دونم چی شد فالو نداشتمش الله اکبر 😂

نوشته‌هایی که از بلاگفا آوردم رمزی هستن 
وگرنه تا پیش از این قصه هم رمزی نمی‌نوشتم 

به هر حال خونه خودتونه ☺️

مرسی عزیزممممم😘😘😘

پاسخ:
😘😘😘😘♥️♥️♥️♥️

حس و حال و توصیف هایی با دقت ۹۹درصد شباهت!!!

روزگارت را می فهمم فقط برعکس تو من از بی خوابی ها و سحرخیزی های روشنا کاملا فرسوده شدم و بعد از سیزده ماه بهشون عادت نکردم،

زینا به مراتب کم خواب تر بود اما من ملالی حس نمی کردم،این موضوع غمگینم می کند

پاسخ:
چقدر بامزه‌س این همه شباهت ...
فقط اینکه من سر اولی اینجوری بودم و تو دومی ... ایشالا بهتر میشی تا شش ماه دیگه 😘😘😘😘😘

ای جانم (:

مامانِ مهربون🙂😍🥰

پاسخ:
♥️♥️♥️♥️ ریحانه جون

یاسی :)

چقدر این حس ها خوبن

منم دلم نمیخواد ماهک زود بزرگ بشه

و واقعا دو تا بچه داشتن اینقدر خوبه؟

من هیچوقت جرات نکردم به دومی فکر کنم

ولی اینکه خدا اینقدر توانایی در وجود مادر گذاشته بی نظیره

اون شب بیداریا با همه سختیاش شیرین ترین اجباره واسه بیدار شدن

من دنیا رو آب میبرد منو خواب میبرد

اما از وقتی ماه اومد با کوچکترین صداش از جا می پریدم و هنوزم

و قشنگ ترین اتفاق اینه که با کمال میل آدم بیدار میشه

چقدر دلم تنگ شده واسه شبایی که بهش شیر میدادم

نوش جونت همه این خوشیها

چه حال خوبی بهم دادی آخر شبی :)

پاسخ:
خیلی خیلی خوبه 🥺🥺🥺😍😍😍

آره اگر افسردگی بعد از زایمان نداشته باشی که من خداروشکر نداشتم واقعا بچه دوم خیلی خیلی شیرین و لذت‌بخشه. هم دستت راه افتاده و بلد شدی هم پخته‌تری هم انگار یاد خاطرات نوزادی اولی زنده میشه 😍🥺
ای جونم غریزه مادری همینه دیگه 
قربونت عزیزم ♥️♥️♥️
خداحفظش کنه فرشته کوچولو تو💚

از دیشب ادامه کامنتم رهایم نمی کند!

خب چه خوب از آشپزی لذت می بری،چه خوب که آلمای عزیز را می فرستی کلاس حضوری پیش دبستانی،چه خوب که گیسو کمند جان همدم سحرخیزت و تو آشپزخانه نگاهت می کند(چشمام قلبی شد)،

زینا هم دو نوع سنگ کاغذ قیچی دارد،اولی همان که همه بلدیم بعدی به آپشن های سوزن،آب پاش و کاغذ مچاله هم مزین است!!!

من سر زینا تا چهار سال به زمین خوابی تنزل مقام پیدا کرده بودم اما روشنای قشنگم همان چهار،پنج ماهگی من را به مقام شامخ روی تخت پیش آقای میم خوابیدن منسوب کرد و زینا هم با وجود روشنا دست از سر من برداشت!!!

می دونی وقتی آرشیو را خواندم از اینکه حسی که آلان دارم را تاحدی سر آلما تجربه کردی به من این اطمینان را داد که تنها نیستم و گذراست،به خاطر همین که وبلاگت در صدر بوک مارک ام جای دارد...

پاسخ:
عزیزم ممنونم 😘😘😘

آره آلما هم آپشن اضافه می‌کنه 🤣🤣🤣
مونا من دیشب خیلی سوسکی رفتم رو تخت خوابیدم گیسو سر تایم‌هایی که بیدار میشد پاشد و من رفتم سراغش شیر دادم و برگشتم سرجام 😎 همسر بفهمه مخالفت می‌کنه ولی خواب بود متوجه نشد. فکر می‌کنه من در حق بچه ظلم میکنم ولی خوب بچه آروم بود و مشکلی نداشت. آلما هم دوباره پرت شد 😂 
دست از سر برداشتن رو خوب اومدی 🤣🤣🤣
آخ من اون دوران دیوونه بودم 😞
عزیزی ♥️

سلام

اولین پستی که از شما خوندم فکر کنم هوپ لینک کرده بود و راجع به زایمان اولتون بود. خیلی دقیق و نزدیک به واقعیت نوشته شده بود و ازش لذت بردم. زایمان دوم رو فکر کنم هول‌هولکی نوشته بودین. ولی همه‌ی پست‌ها رو زیبا و خوب می‌نویسین :)

پاسخ:
سلام 😍
بله اون پست رو با تمرکز نوشتم اما سر گیسو وقتم کم بود فقط نوشتم که یادم بمونه و ثبت بشه 😁
لطف داری دوست من 🥰

عجب قلم جادویی ای داری. نمیدونم حسمو چطور در مورد نوشته هات بگن. فقط می تونم بگم آدم از خوندن نوشته هات سیر نمیشه.❤️❤️❤️

پاسخ:
لطف داری عزیزم ♥️♥️♥️
ممنونم🌹😘
  • شارمین امیریان
  • سلام.

    خدا حفظشون کنه این خوشگلا رو 😍

     

     

     

    یاسی یه سوالی برام پیش اومد! اون شب که "بابایی هم بعد از بیشتر از شش ماه خواب راحتی روی تخت داشت." قبل خوابش احیانا یه کم روزنامه نخوند که خواب بیش‌تر بهش بچسبه؟! 🙄🤭🤦‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️

    پاسخ:
    سلام عزیزم😍
    ممنونم قربونت برم ♥️

    بابا اگر گذاشتید یکم تعلیق بدیم 🤣🤣🤣🤣
    نه بابایی اصلا اهل مطالعه نیست 😌

    سلام.

    من بهتون ایمیل دادم برای رمز.جواب ندادین.فقط به اونایی که وبلاگ دارن میدین?به ناشنایا نمیدین?

    پاسخ:
    سلام عزیزم چند وقت بود چک نکردم ایمیلو
    میرم جواب میدم حتمن🌹

    یاسی جان یادته یه موقعی چقدر ببخشید ناله میکردی از بدخوابی های گیسو خانم که دوست داشتی سحرخیز باشی و او تا پاسی از شب بیدارت نگه میداشت؟!

    خواستم یادآوری کنم که الان آرزوی برآورده شده ای رو جلو چشمات داری که اون موقع شاید محال و رسیدن بهش رو دیر و دور میدیدی ولی الان روتین زندگیت شده

     

    مثل همیشه لذت بردم از ثبت این احساسات مشترک❤🌸

     

    پاسخ:
    دقیقا همینطوره اتفاقا دیروز تو ذهنم بود که چه خوب شد اون روزها گذشت 
    صبح تا ظهر خوابیدن واقعا منو اذیت می‌کنه افسرده میشم 
    برعکس صبح بیدار شدن سرحالم می‌کنه 
    چه یادآوری قشنگی 😍😍😍
    عزیزمی 😘

    سلام. میشه لطفا ایمیلتون چک کنید 

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    در اسرع وقت حتمن 👌👌♥️
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">