یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

جایی نزدیک

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۰ ب.ظ

بعد از مدت‌ها لاک زده‌ام. انگار انگشت‌هایم نفس نمیکشند. با اینکه خشک شده‌اند اما هنوز حس میکنم باید دست‌هایم را طوری بگیرم که به جایی نمالند. آلما به ناخن‌هایم نگاه میکند و میگوید این چیه؟! میگویم لاک! دلت بسوزه تو که نداری! همسرم میگوید نگو بچم گنا داره! بابایی توام لاک داری برات میزنیم.

از آن صبح‌هایی بود که وقتی بیدار میشوی تنت کمی درد میکند. نگاه میکنی به لباس‌هایی که شب قبل ریخته‌اید کنار تخت و نگاهی می‌اندازی به اویی که کنارت خوابیده. یا شاید هم به پتویی مچاله که از او باقی مانده یا بالشی که از او فرو رفته. نگاهم را از آلمای غرق خواب میگیرم و شلوارکم را بالا میکشم. لباس زیرم را که پوشیدم، دوباره تی‌شرتم را تنم میکنم و بعد جوراب میپوشم. چند هفته‌ای میشود نگرانیم برای خشکیِ پاها بیشتر شده. مدام کرم جی میزنم و جوراب میپوشم. در این پنج سال و نیم، اثرات همزیستی با کویر، بیش از هرجایی در پاهایم مشهود است. موبایلم را نگاه میکنم. شاید دیگر برایم مهم نباشد چه کسی به یادم بوده اما سلامش لبخندی روی لبم می‌آورد. اول صبحانه را آماده میکنم و بعد آلما را بیدار میکنم. کمتر روزی این‌طور آغاز میشود! بیشتر وقت‌ها با انگشت کوچک او بیدار میشوم؛ که گاهی توی چشمم میرود و گاه دماغم را قلقلک میدهد. اما آن روز فرق میکرد. شب قبل، دلم را داده بودم به قلم یک زن. رفته بودم توی خطوطش. از دست تایپیست گذر کرده بودم و دلم را نشانده بودم وسط کاغذ‌هایش. نمیدانم شبی از نیمه گذشته یا ظهری گرم که دستش را گذاشته بود روی سطوری که شاید گاهی خط خورده بودند. رفته بودم توی فنجان قهوه‌اش یا ته‌مانده‌ی لیوان چایش را دیده بودم... دلم را گذاشته بودم کنار دل زنی که دردش را نوشته بود. آن شب پس از مدت‌ها کتاب خوانده بودم! درست مثل شب‌های تابستانی که منتظر بودم چهارده سالم شود. آن موقع هم گرم بود و با اندک لباسی و یک ملحفه،‌ با کتاب پهلو به پهلو میشدم و هر بار که تعبیری به وجدم می‌آورد بیشتر خواب از سرم میپرید. درست مثل وقتی عاشقی و صبح بی‌هیچ صدای زنگی،‌ فقط برای اینکه بیدار شوی و بیشتر به او فکر کنی برمیخیزی!


اگر شبی از شب‌های گرمِ آخر بهار یا تابستان، برای بار هزارم هم در بالکن را باز کنم و نسیم کویر به صورتم بخورد، باز هم مثل دفعه‌ی اول شگفت‌زده میشوم. اوایل دوست داشتم بدانم بوی چیست اما بعدها دنبال منشا بو نگشتم؛ بوی کویر مثل بوی تن همسرم،‌ بی‌همتاست. شبیه هیچ‌چیز نیست. اوایل فکر میکردم اتاق همسرم بوی خاک میدهد. بعدها فکر کردم بوی قفسه‌های کتاب است یا شایدم بوی سیگار اما حالا و از وقتی که آلما به دنیا آمده است و همسرم تنها میخوابد، آنجا هم بوی اتاق مجردی‌هایش را گرفته. بوی زیرزمین خانه‌ی پدرش.

نشسته‌ایم کنار هم و به آتش سیگارهایمان نگاه میکنیم. خوشحال است. سلمانی رفته؛ بعد از قرنی! میگویم ببینم پس کلتو چطور زده؟ فکر نکنم البته از من بهتر زده باشه! میگوید خوب نبود با اون قیافه برم،‌ مخصوصا که توی پوستر ریشم پرفسوری بود با اون همه ریش میرفتم نمیشناختنم. گفتم چند نفر اومده بودن؟ گفت سالن کنفرانسشون تقریبا سی نفره‌اس،‌ پر شده بود. میگویم خوشحالم که کاری رو میکنی که عاشقشی. میگوید اگر رمانمم چاپ بشه خیلی خوب میشم. میگویم ینی دیگه بداخلاق نیستی؟! میخندد و میگوید نه!

میگویم این روزا گاهی دلیل میل به تنهاییتو میفهمم؛ آدم اگر تنها نباشه نمیتونه به خودش نزدیک بشه، نمیتونه خودشو بفهمه. مثل من که بعد از آلما گیج و گم شدم. گفت آره اکثر نویسنده‌های خانم هم تو سنای بالا که بچه‌هاشون بزرگ شدن مینویسن.

من هم مثل مهمان‌های مدرسه‌ی هنر که حرف‌های همسرم را درباره‌ی داستان نویسی گوش داده بودند با علاقه به صورتش خیره شده‌ام. توی دلم فکر میکنم کاش دوباره داشته باشمش؛ دلش را، دست‌هایش را و بوی منحصر به فردش را. که این تنها نوعِ تنها نبودن است که مرا و او را آرام میکند. همانی که پر از خوشحالیست و دلگرمی.  مثل لبخند پدری که پشت دوچرخه‌ات را ول کرده و تو با تمام وجود رکاب میزنی و باد لای موهایت میدود. نفرت از او نفرت از خودم است؛ یا شاید وقتی خودم را دوست ندارم از او متنفرم.

پی‌نوشت: اسم کتاب یک کاسه گل سرخ نوشته‌ی خانم مرجان علیشاهی.

پی‌نوشت: پنجم خرداد آلما هجده ماهه میشود. حدودا یکی دو هفته است که احساس میکنم کمی از بار سختی‌هایش کم شده. شاید دلیلش زبان شیرینیست که آهسته دارد باز میشود.

پنیر: بنبین

چنگال: دندی و گاهی دندینننننن با تاکید روی ن

:)))

عزیز دوست‌داشتنی من. قلب من، زندگی من، دوست کوچکم...

  • یاسی ترین

نظرات (۱۰)

وای وای^__^
پاسخ:
جان جان :) 
آقا ما خیلی خوشحالیم که میبینیم تداوم داشته، اصن نمیدونی چقدر خوشحال ها، از ته ته ته اعماق تهَم! :)) ♥(گوش شیطون کرررررررررررررررر)

یاسی این پست خیلی شیرین بود !یه جوری انگار با همه چیز دنیا در صلح بود، با انبوه لباسای منتظر شست و شو، با هوای گرم کویر با کلمات ، همه چیز این پست آبی آرومی بود:) 
عصرمونو ساختی ^ـ^خدا روز و شبتو بسازه ننه!=)) 
چقدر لوده شدم:/ :))




پاسخ:
ای جوووون دلمممم قربونت برم :)))) 


آره نشانه‌های احبا شدنم رو‌ میشه تو این پست دید!! البته با توجه به برداشت اشتباه یکی دیگه از دوستان، احتمالا اون صحنه لباس‌ها و اینا مبهم نوشته شده. اونجا لباس چرک نریخته!! فقط شلوارک و جوراب و.. بود که شب گرمم بود ریخته بودم اونجا صبح که پاشدم شبیه وقتی بود که کسی کنارت خوابیده اما در واقع آلما پیشم خواب بود. فکر میکنم مبهم و خیلی حسی نوشتم. 
گفتم توضیح بدم شاید دیگران هم گیج شدن.

اصن من عاشقتم شما هم نیمه شب ما رو ساختی رنگارنگ :**
بدجور میچسبن پست هات! عزیز خوش قلم:)
پاسخ:
بدجور میچسبه کامنتات عزیزدل من :**
گرمی ب اینجا برگشته چون قلم تو داخلش نفس میکشه
پاسخ:
ممنون عزیزم 
:**
این آلمای شما خوده خوده عسله
پاسخ:
^_____^

آوای خوبم :*
عزیییز دل من,تو چقدر قشنگ مینویسی.عاشقتم
و بازهم تبریک و یک دنیا آرزوی موفقیت برای آقای میم ه عزیز و منحصربفردت
یاسی ,ممنون که مینویسی 
...
آلمای نازنینم,روز به روز دوست داشتنی تر میشه,الان که اینقدر دوستش داری ضربدر یک کهکشان کن میشه علاقه ی بعد پنج سالگیت 
پاسخ:
خواهش میکنم عزیزم. نظر لطفته گلم.
ممنون برای تبریک

وای خدا مگه قلب آدم ظرفیت این همه دوست داشتن داره؟؟
و لابد تو درست‌تر میدونی چون تجربه کردی 
:**
  • ستاره عبدالمیری
  • سلام یاسی جان 
    خدا رو شکر حس می کنم حالت بهتر شده 
    و پر انرژی تر از پستهای دیگه ات می نویسی 
    خدا کنه همه چیز درست بشه و ارامشت رو بدست بیاری 
    خدا الما جان رو هم حفظ کنه که شادی دل و ارامش روح و جان تو هست 
    برات ارزوی بهترینها رو دارم
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون بله بهترم
    شما خوبین؟
    ممنون از حضور مهربونتون 
    :****
    الان دوباره خوندم واسم واضح بود متن،نمیدونم چرا اون سری خیلی مطمئن طور با یه دسته رخت چرک تصویر سازی کردم متن رو:/ :)))))
    پاسخ:
    :-D  ;-) 
    به به چه زوج نویسنده ای ^ــ^

    کیلو کیلو آرامش بهم داد این پست، مثل حس تابستون های گرم با یه ملافه نازک زیر باد کولر...
    پاسخ:
    متشکرم دوست من :)

  • اسمم محموده
  • چه پست پراحساسی :)
    پاسخ:
    ممنون از نظرتون :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">