یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

کافئین

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ق.ظ

اصلا فکرش را هم نمیکردم انقدر از تولد کوچکی که برایش گرفتم خوشحال شود؛ مدت‌ها بود چشم‌هایش را اینهمه شفاف ندیده بودم. خانه را پر از بادکنک کردم. روی کیکی که خودم پخته بودم را شمع گذاشتم. برایش فشفشه روشن کردم. شمع‌ها و فشفشه‌ها انقدر دود کردند که داشتیم خفه میشدیم! میخندیدیم... از همان خنده‌هایی که توی نامه‌ام برایش آرزو کردم...

عزیز مهربانم، چقدر از خوشبختی لبریزم وقتی سال دیگری هم گذشت و ما باز هم وقت داریم...

پشت سرم را که نگاه میکنم، ردپای بزرگ و مهربانت را همه جا میبینم. درست کنار ردپای خودم. جایت کنارم است. هنوز و همیشه.

تولدت مبارک عزیزم... برایت جعبه‌ای مداد‌رنگی خریده‌ام؛ دلم برایت خنده آرزو دارد؛ خنده‌ای با همه‌ی چشم‌هایت.


سرم روی بازویش بود که گفتم میشه آدم هم خوشبخت باشه هم افسرده؟ گفت اوهوم. گفتم گاهی افسرده‌ام. گفت زندگی با من خاصیتش اینه. خندیدم.

گفتم دلم تنوع میخواد. بریم یه جایی... یه کاری کنیم... گفت جمعه شب بریم کافه؟

گفتم آرهههه... یادم نمی‌آید آخرین بار کی تفریح دو نفره داشتیم. مطمئن نبودم تا جمعه سر حرفش بماند. اما ماند!


پریشب داشتم با دوستی چت میکردم. داشت از مشکلات نزدیک عروسی میگفت. نمیدانم چرا شروع کردم از خاطرات خودم گفتن؛ اولش اشک توی چشم‌هایم جمع شد و آخرسر انقدر گریه کردم که شانه‌هایم میلرزید. باورم نمیشد بعد از مدت‌ها زبانم باز شده بود. خاطره‌ای برایش گفتم که یادآوریش همیشه دچار عذاب وجدانم میکند. خاطره‌ای که توی آن همسرم خیلی صبور و مهربان بود و من به خاطر نزدیک بودن عروسی عصبی بودم و آزارش داده بودم.

دیشب هر دو تر و تمیز و شیک آماده شدیم برای بیرون رفتن. نزدیک رفتنمان همسرم گفت حمید پیام داده کافه میای؟ گفتم آره با خانومم هستم. اونم نوشته چه عجب رومانتیک شدی مگه خانومت حامله باشه از این کارا بکنی! گفتم چرا اینجوری میگه؟ گفت آخه همیشه میگه چرا خانومتو نمیاری. گفتم بهش بگو بچه جون جوونیامونو ندیدی!

پشت میز که رو‌به‌روی هم نشستیم، لبخند زد و گفت چه خبر؟! گفتم بابامو پیچوندم اومدم! خندید... همین شد که یک ساعتی داشتیم راجع به گذشته‌هامان حرف میزدیم. وقتی از گشت و گذارهایمان تعریف میکرد خوشحال بود... چشم‌هایش شفاف بود. گفتم یه پیتزایی بود پایین میدون ونک نزدیک پارک ساعی یادته؟ اسمش یادم رفته. گفت آره یادمه دلبر! گفتم ایول چطوری یادته؟؟؟

نمیدانم حافظه‌اش خراب شده بود و حالا درست شده یا واقعا دوره‌ای دچار فراموشی شده بود! مردها موجودات خیلی عجیبی هستند... خیلی. گفت یادته یه بار میدون تجریش نشسته بودیم بابات اومد؟! خندیدم و گفتم آره یادته چجوری دویدم؟! کیفمم پیشت جا گذاشتم! گفت اگر میدیدمون به رو خودش نمیاورد بعدا حالتو بگیره یا میومد جلو؟ گفتم ساده‌ای ها میومد انقدر میزدت که له شی! بعدم پرتت میکرد تو جوب اونجا با لگد میزدت. به منم میگفت شما فعلا برو خونه تا بعد :)) گفت چقدرم تابلو نشسته بودیم وسط میدون تجریش! گفتم یادته یه بار از لای درختا یکی صدات کرد گفت آقا آقا من گشنمه یه چیزی برام میخری؟! گفت آرهههه.... 

اسمش را صدا کردم و گفتم دیشب داشتم تو چت به دوستم میگفتم من خیلی اذیتت کردم. همیشه دختر خوبی بودم اما ناخواسته اذیتت کردم؛ اصلا بلد نبودم چی کار کنم. گفت عب نداره منم یه جا سرت خالی کردم! چشم‌هایش خیس بود. نگاهش فقط روی صورتم میچرخید و گاهی سرش را زیر می‌انداخت. گفت دیگه چی میخوری؟ گفتم اسنک با نوشابه. بعد از قهوه ترکی که خورده بودم ناپرهیزی‌ام تکمیل شد. 

حمید هم آمد. گفتیم بفرما! ولی خودش شعور به خرج داد و سر میز دیگری نشست و گفت نه من دارم کتاب میخونم راحت باشید شما.

توی راه برگشت یک دفعه به شدت ساکت شد. فقط چند تا سوال پرسیدم و بیش از آن پیله نکردم. همین‌طور ساکت ماند و توی خودش بود تا آخر شب. نمیدانستم به چه فکر میکند.

با اینکه دوست نداشتم نمیدانم چرا توی رختخواب خودم را بهش چسباندم. شاید احساساتم به سطح آمده بود. مثل خیلی وقت‌هایش واکنشی نشان نداد. خودم را کنار کشیدم و توی دلم به خودم فحش میدادم که وقتی میبینی ساکته مریضی میری سر حرفو باز کنی؟! که از پشت بغلم کرد. میدانم برخی حرف‌ها را فقط میشود برای مشاور گفت. آن هم که فعلا حسش نیست. 

وقتی دوباره به رختخواب برگشت خواستم بگویم حال داری راجع بهش حرف بزنیم؟ به نظر تو مشکل از کجاست؟ میدونم تو هم میدونی مثل قبل نیست... اما گفتم بیخیال. شبمان را خراب نکنم. کمی سرحال‌تر شده بود. سعی کردم بخوابم.

پی‌نوشت: بلاگفا به طور کامل منهدمم کرد!

  • یاسی ترین

نظرات (۱۸)

یاسی جانم وبلاگتو دوباره با همون آدرس درست کن یه پست بزار بگو اینجایی.
گناه دارن اون خواننده هات که دنبالت می گردن و هنوز نیافتنت:(
پاسخ:
عه راس میگیاااااا!!!
اصلا به ذهنم نرسیده بود. خداییش خیلی فسفر میخواست :)))))) مخ من جوابگو نبود!
برم ببینم چجوریاس!
به به چه تولد توپی گرفتی
دونفرهاتون مستدام و پر از دلخوشی. کافه رفتن خیلی حال میده.
کافئین نخور دختر برا یجوجو خوب نیست!
پاسخ:
ممنون مینو جونم :**
مییییدونم! ناپرهیزی کردم زییییییاد! 
تا دیشب نخورده بودم. 
دیگه نمیخورم قول !
سلام به یاسیِ عزیزم :(

خیلی دلم برات تنگ شده بود گلم :( .. لعنت به این بلاگفا .. صبح وقتی دیدم بلاگفا درست شده و بعضی دوستای بلاگفایی مطلب گذاشتن رفتم وبت ولی هیچی نبود ، هیچی :( دلم گرفت .. گفتم شاید خودت از اونجا رفته باشی .. تو گوگل سرچت کردم و رسیدم به اینجا و الان از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم ..
جوجه طلای نوک حناییت خوبه؟ تکون میخوره تو دل مامانِ مهربونش ؟
تولد آقاتون هم مبارک .. ایشالا سالهای سال کنارِ هم باشید و خوشبخت ..
دوستدارم یاسی جونم و خوشحالم که دباره پیدات کردم :**
اونجا که مردا ساکت می شن تجربه بهم ثابت کرده تا وقتی خودشون نخوان نبایدحرفی زد یا حرکتی کرد ...البته اگر پاپیچ هم بشیم کلا مثه بلاگفا منهدم می شن و انگار نه انگار همون ادم دو دقیقه پیشن برمی گردن سر خونه اول..
پاسخ:
اوهومممممم 
واسه همین سکوت کردم!
اگه همون یاسی هفت سال پیش بودم چوبی در آستینش میکردم که هر دو منهدم شیم!!
سلام عزیزم
خوشحالم پیدات کردم و دوباره می خونمت.
با اینکه از ناراحتی هات می گی ولی همیشه وقتی از شادی هات می گی حس می کنم خیلی عمیقن. آرزو می کنم همیشه برات همینطور بمونه و روز به رپز بیشتر بشه
و شادی های ما هم همینطور بشه.
پاسخ:
سسلام خانووم ♥
عزیزم منم خوشحالم :-) 
ممنون دوست خوبم :** 
امیدوارم
یاسی بانو من یه صفحه سیو شده ازت دارم. اون که دستور پخت نان رو نوشته بودی.
من خودم تو آخرین لحظات گفتم حداقل صفحه هایی از وبلاگم که هنوز باز می شه رو سیو کنم واسه همین لینکام که کنارش هست رو دارم!
بیا اینم پیوندات عزیزم. روی هرکدوم اسما کنترلو بگیری و کلیک کنی صفحه شو برات باز می کنه. البته الان که من خودم دارم می بینم اینجوریه! امیدوارم ارسالم بشه همین جوری باشه:))))

پیوندهارها
یاسمن
بانو
مهبد
سوگل
عسل
سپینود
پرشین گیگ
دلابانو
آوا
یخ داغ
بهناز
عسل 
باروون
چی نپوشیم
باران
بلندی های دور
آندیا 
فرشته 
ملکه 
شیرین
آزاده
زهرا
مهتاب سادات
سفره آرایی
حنا
مسیر
فاطمه محمد
مهرناز
سحر
محبوب حبیب
مریم 
سکوتهایم
رویا
از جنس باد
آشپزی
نرگس
صاحبخونه
عکسای شیرین 
مریم 
بالیق
تمشک
فکر دوم
مریم
آزاده
باتو
رازدانه
آینه ها
نازگل
زهرا
بانو
باران
نازلی
پری
یاس
نون.میم
سرخپوست
یاسی‌نوشت
نازنین
کمند
momo
مامان محمدامین
بهار
مهسا
پاسخ:
ممنون دلا جونم ♥♥♥♥
سر فرصت برم ببینم کیا ترکیدن کیا هستن!

چه کار خوبی کردی واسه همسرت جشن گرفتی یاسی جون.
الهی که دلت همیشه شاد باشه و چشمای همسرت از خوشحالی بدرخشه!
 
راستی من پست جدید گذاشتم تو وبلاگم. دیدم که وبلاگ تو حذف شده :(

مواظب خودت باش.
پاسخ:
ممنون عزیزدلم ♥
چه خوب که وبلاگت سالمه :-)

اصلا نمیدونم دلیلش چی بود حذف شدم. در هر حال دیگه مهم نیس!
خوشحالم که روزاتون پر از خنده بوده :)
پاسخ:
ممنون عزیزم :)
سلاااامممم کجایی تو دختر؟؟؟
من تقریبا هرروز ایمیلمو چک میکنم خداروشکر
تولد همسر مبارک
واییی کافه رفتن دوتایی عالیهههه خوش بحالتون
حالا کافیین عیب نداره اون اسنک وکالباس سوسیسش....

پاسخ:
سلام کمند نازنین 3> 
شرمنده که من اصلا یادم به ایمیلم نبود! شایدم ناخودآگاه فکر میکردم حالا بلاگفا درست میشه دیگه... 
چه خوب که تو چک میکنی. صبی فکر میکردم اینم اگر مثل من باشه سه ماه دیگه خبردار میشیم از هم!
دختریت خوبه؟

ممنون گلم
خیلی خوب بود کمند خیلی...
هی وااای من پشیمون و نادمم اما باور کن یه دونه کوچولو اسنک خوردم!
  سلااااااام یاسیییییی(:-*:-*:-*)
   تولدش مبارک ( آیکن گل )اینجا که گل نداره...اینو از حیاط مون کندم...محمدی سرخ آبی:)
چه خبراااا!!؟؟؟دلم پوکید بانوووو:)
  شما همیشه ازاین کارها بکن...اوشون تو دلش قند آب میشه...فقط مغروره...حس های خوبشو پنهان می کنه...فدای دلت بشم.:-*  بچسبون خودتو خواهر جان...خلاجت هم نکش..لحاف محاف هم خیس :)))
پاسخ:
سلااااااام تی جان قوووربان 3> دلم برات یه ریزه شده بود خب!
قربون مهربونیت چه گلای نااازی :)
مغرور... اوهوم همیشه :)

ای ای :))))))))
سلام یاسی
من تا امروز بارها و بارها اومدم پشت در بسته و امروز دیدم که در به کل منهدم شده اما عصر دوباره اومدم و در باز شد به روم. اما چه همه چی غریبه است...
می مانیم تا عادت کنیم... عادت که نه بهتر دوست بداریم...
خوشحالم که هستی و می نویسی, خوشحالم که جوجه خوبه, همسر هست و خدا هم همراهتون...

پاسخ:
سلاممممم عزیزمممم ای جانننن :***
خوشحالم خطی ازت خوندم... دیگه اینجوری شد دیگه! احتمالا تا چند وقت دیگه هم من عادت میکنم هم شماها 
:******

ممنون عزیزم
سلام،
تولدش مبارک :)
پاسخ:
سلام 
ممنون :)
همیشه به خوشی :)))

خوش به حال شوهرت که همچی بانویی داره مطمئنم خودشم میدونه

پاسخ:
ممنون عزیزم 
اووو ممنون :****
  • وقایع نگار
  • همیشه یادآوری خاطرات واسه خانوما بهترین حسو ایجاد میکنه به خصوص که لابلاش مرد بهش ابراز احساس کنه 
    و دقیقا بدترین حس اینه که فکر کنی هیچی مثل قبل نیست و هردو نفرم بدونن اما به روشون نیارن ولی این که هردو تو تلاش باشن که درستش کنن خودش خیلی خوبه :)
    پاسخ:
    اوهومممم :)
    آره. نمیشه از رو خیلی چیزا همین‌طوری گذشت به این امید که درست میشن خودشون. البته اینم بگم حرف زدن و بهش پرداختن کار خیلی ظریفیه، آدم میتونه به راحتی گند بزنه!
  • عسل نوی نو
  • سلام یاسی جونم. من هم اوایل فکر میکردم که وقتی همسرم ساکت میشه یه مشکلی هست  خیلی بحثمون میشد من همش میگفتم چرا ساکتی چرا این جوری شدی اونم میگفت من وقتی خیالم از بابت همه چی راحت میشه به ارامش میرسم و ساکت میشم .ولی هنوزم که هنوزه وقتی اینطوری میشه من جبهه میگیرم مخصوصا هم اگه نزدیک پریود باشه.خیلی بد که  ادم از همسرش دور باشه  دو تا بچه هام رو رو تخت پیش خودم میخوابونم .
    پاسخ:
    سلام عزیزم آره گاهی واقعا هیچی هیچی نیس! ما زنا بیخودی نگران میشیم. 
    الهییی
    آخییی نازی :( ایشالا شرایطتت تغییر کنه زودتر.
  • میس سرندیپیتی
  • چه خوب که دوباره یافتمت!
    شادیتون مستدام عزیزم
    پاسخ:
    ای جااان خوشحالم ابنجایی :-)
    ممنون عزیزم

    فک کنم بلاگفا وبلاگ منم به ... داده...لعنتی...مال منم نمیاد...وسوسه شدم بیام توی این محیط بنویسم...اما چقد فضاش عجیب و غریبه...امکاناتش..شبیه آدم آهنی می مونه..

    الهی من بمیرم واسه "م" ام...وقتی می بینم شماها چقد ناز شوهرتونو می کشین و هی انقد ملاحظه شونو می کنین و اونام هی تازه هی نــــــــــــــاز می کنن ،دلم واسه "م" جونم میسوزه...چقد اذیتش می کنم و براش ناز می کنم...عشقم...البته یه چیزی هم هست ها...مردا رو اگه واسشون ناز کنی نازتو می خرن وگرنه تو هی باس دنبالشون بدویی...حتی منم بضی وقتا که خاستم که اینطوری باشیم واقعن دیدم رفتارش عوض میشه و خودشو برام می گیره...

    پاسخ:
    ههه  همه مطالبمون رو به ... داد! اینجا خیلی هم بد نیست :-) دارم عادت میکنم

    آخی خوب چرا شکنجه میکنی بنده خدا رو :)) 
    البته همسر من برای اینکه هوامو داشته باشه میگه برو شاد باش و به هیچی فکر نکن.

    تعادلو حفظ کن. همسر تو هم حتمن احتیاج به محبت داره. کمش نزار.
    عاااااااشق اینجام همیشه بنویییییییسی برامون:-)
    پاسخ:
    عزیزممم :٭
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">