یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

چکمه‌های آبی

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۲۵ ب.ظ

کاش کمی مهربان‌تر میشدم. از ته دلم. رقیق، خوش‌بین، دل‌رحم... کاش کمی بیشتر خر بودم! آنگونه که همسرم برایم نوشته بود دست‌های تو را برای مچ‌انداختن نساخته‌اند. کاش میتوانستم سال‌های بیشتری عاشق باشم. کاش بیشتر دلم میلرزید. کاش میتوانستم ذوق کنم.

کاش از مادرم بدم نمی‌آمد. یا شاید کاش مادرم کمتر شکل مادرش میشد. کاش هنوز قبولش داشتم. هنوز قدش از من بلندتر بود، هنوز صورتش مهربان بود. کاش من هم مثل مادرم نمیشدم و هر دو مثل مادرش.

احساس میکنم مثل ننه؛ مادر پدرم، خودم را تمام شده میبینم.

-از جوونی‌هات برام میگی؟ -همش کار و زاییدن؛ همین. چی دارم که بگم. 

مثل او صبح تا غروب سر زمین کار نکرده‌ام. با خانواده‌ی همسرم توی یک خانه زندگی نکرده‌ام. هر روز برای بیست نفر آدم غذا نپخته‌ام و بعد به خودم چیزی نرسیده باشد. نگفته‌اند حرف نزن، نخور، نخواب، اصلا نباش... اما گاهی به اندازه‌ی او، احساس میکنم.

همین حالا، شاید اصلا افسرده نباشم، ولی شور ندارم. ناراحت نیستم اما دل‌خوشی و ذوق ندارم. کودکی‌ام تمام شده.

هیچ‌چیز آنقدری رنگین و جذاب نیست که قبلا بود؛ همه چیز یک‌دست خاکستریست و من...

وقتی رسیدیم آستارا خواب بودم. چشم‌هایم را که باز کردم تازه آستارا را رد کرده بودیم و جاده‌ی پیچ‌درپیچ شروع شده بود. با هول پریدم و به همسرم گفتم چرا بیدارم نکردین؟ پنجره را تا آخر کشیدم پایین اما هرچه بوییدم، بوی کوهستان نیامد. هنوز گردن میکشیدم و منتظر بودم که یکهو، پیش از آنکه آنهمه ذوقی که میخواستم به دلم بریزد، پیچیدیم توی محله‌ای که نمیشناختم. پر از درهای فلزی بزرگ. پر از دیوارهای سیمانی. نه سگی واق‌واق میکرد و نه قهوه‌خانه‌ای بود که پیرمردهای روستا دور هم جمع شده باشند و توی استکان‌های کوچک چای بخورند و نه حتی آدم‌هایی مانده بودند که...

جلوی در بزرگ فلزی ایستادیم. آخرین باری که اینجا بودم، چوبی را از روی پرچین برمیداشتیم و میرفتیم داخل حیاط. دو سه دقیقه گیج بودیم. برادرم گفت زنگ بزن به عمه. عمه اول خندید و بعد گفت اون در خونه عموئه. برید بالاتر، از بغل دیوار اون یکی عمو یه سیم خاردار هست بلندش کنین برید داخل. 

پدربزرگم که فوت کرد، زمین حیاط بین شش پسر تقسیم شد و به مرور هر پسر برای خودش خانه‌ای ساخت و از هر طرف دیواری کشیده شد. درِ بزرگ عمو با ریموت باز میشود. عمو ماشین شاسی‌بلندش را می‌آورد داخل و بعد در را میبندد. ننه میگوید یک سال است خانه عمو نرفته. چون عمو بین خانه خودش و خانه ننه دیوار کشیده و ننه نمیتواند با کمرِ دولا دیوارها را دور بزند. 

هرکسی مشتی سیمان و آهن را به خاطره‌هایش ترجیح داده. یکی طویله را از زمینش پاک کرده و یکی تنورخانه را و دیگری انبار. خوشبختانه دستشویی را هنوز خراب نکرده‌اند! درخت‌ها هم که بی‌هیچ دلسوزی‌ای قطع شده‌اند. عموهایم ساکن آستارا هستند و تعطیلی‌ها را در خانه‌ی حیران‌شان میگذرانند. میتوانند هر امکاناتی که دوست دارند توی شهر داشته باشند و دست به ترکیب روستا نزنند. ولی نمیدانم از چه این‌همه با طبیعت نامهربانند.

مینشینم روی پله‌ی آشپزخانه‌ی کهنسالِ خانه‌ی پدری. دست میکشم روی گلیم. نگاه میکنم به سقف کوتاهِ چوبی که هزار بار کله‌ی قدبلندها را زخم کرده! توی همان بشقاب‌های قدیمی به آلما غذا میدهم. لابه‌لای طرح‌های بشقاب‌های ملامین خاطرات کودکی‌ام را میبینم. سوسوی شب‌های خنکی که از ترس تاریکی چند نفری میرفتیم دستشوییِ آن سر حیاط و سر حوض با آب یخ دست‌هایمان را میشستیم. رختخواب‌هایی که بوی نم میداد و وسط تابستان هم چند دقیقه‌ای طول میکشید تا گرم شود. صبح‌هایی که با صدای رها شدن مرغ و خروس‌ها از طویله آغاز میشد.

چرا حیاط این همه کوچک شده؟ چرا علف‌ها کم شدند؟ چرا از هرجا میروم هنوز دو قدم نرفته به دیوار میرسم؟ چرا نان‌ها بو ندارند؟ چرا سر سفره‌ی ننه پنیر پاستوریزه‌ است؟ چرا همه چیز با هم تمام شده؟

شاخه‌های در هم تنیده‌ی بی‌بارِ تمشک، تمام زمین پدرم را گرفته. یک بعدازظهر طول کشید تا هرسشان کردیم و رسیدیم به درخت‌های گردو. زیر شاخه‌های تمشک یک لایه آشغال بود. زمین پدرم بر جاده‌ است. مرگ خاک را دیدم. باران آمده بود اما خاک خشک بود. همسرم چوب بلند را زد به گردویِ سر شاخه. گردو افتاد آن طرفِ فنس! توی زمین یکی از عموها.

مینشینم روی سنگ. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده. خیلی آدم‌ها، خیلی حال‌ها، خیلی روزها. دلم برای خودم تنگ شده. خودم که موهایم بلند بود تا روی کمرم. خودم که دلم دریای احساس بود. خودم که از ته دل میخندیدم. خودم که با تمام وجود غمگین و دلشکسته میشدم‌. منی که برای همه چیز میجنگیدم. منی که دلم برای آدم‌های زندگی‌ام میلرزید. منی که امید داشتم. منی که هربار، از عمق قلبم از اطرافیانم بیزار نمیشدم.

دلم پرمیکشد برای کودکی‌ام. برای شب‌هایی که از ذوق خوابم نمیبرد. برای جان کندن توی اتوبوس‌های قراضه‌ی قدیمی اردبیل. برای خواب‌های با زجر روی روکش‌های مخمل قرمزش تا فقط برسیم حیران.


وقتی خانه را با دست‌های خودش میساخت، نمیدانست روزی نتیجه‌اش، غصه‌هایش را با دست کشیدن روی دیوارهای کاهگلی میشمرد، درست جای دست‌های او.

وقت خداحافظی با ننه، فکر میکردم سال دیگه همین موقع، زنده است؟ میدانم او که برود، فنس‌ها و دیوارهای سیمانی جلوتر می‌آیند. آخرین ردِ به جا مانده از گذشته را محو میکنند. درخت‌های باشکوه گردو و فندق را هم له میکنند و همه چیز تمام میشود.

اگر عمویم دوست دارد پولدار و مرفه و با امکانات باشد، به من ربطی ندارد. ولی نمیفهمم چرا طبیعت را خراب میکند؟ چرا نمیرود آستارا یا حتی تهران؟ چرا به عنوان دهدار اجازه ساخت و ساز میدهد؟

با تمامِ این حرف‌ها و حرف‌های دیگری که حال گفتن‌شان را ندارم، خوش گذشت. همان یک ذره‌ای که از طبیعت باقی مانده، برخی دیوانگی‌هایم را متوقف کرده بود. مغزم برای چند روز از شر فکرهای سمج راحت بود.

توی جاده، وقتی آلما خواب بود؛ فرصتی برای حرف زدن پیش آمد. که آن هم نمیدانم نتیجه‌ای دارد یا نه.

برای بار دوم نوروسایکولوژی را افتاده‌ام و برای بار سوم برداشتمش! خاک بر سرم.

پایان‌نامه هنوز هیچی به هیچی.

چند وقتی میشود درست حسابی کتاب نخوانده‌ام.

کیا مثل قبل هست اما درست قبل از اینکه برویم سفر، یعنی حدودا دو هفته پیش، باری دیگر تمام قلبم را از احساس خالی کردم.

آلما... شیرین، لپو، خواستنی، فرفری، وراج :)))

همسرم... کاش کمی نزدیک‌تر بود. 

پی‌نوشت: از اتفاقات نادر: تمام پست را با گریه شدید نوشتم!

پی‌نوشت: در توضیح عنوان؛ برای آلما یک جفت چکمه‌ی پلاستیکیِ بنفش خریدیم که توی باران و گِل راحت باشد. هنوز بنفش را از آبی تفکیک نمیکند. به بنفش هم میگوید آبی :) 

  • یاسی ترین

نظرات (۱۹)

من بمیرمت تو با گریه بنویسی یاسی ترین!
پاسخ:
خدا نکنه عزیزدلم :*
نه شادی از ته دل... نه غم...
همه چیز سطحی .. خنثی.. و زود گذر
پاسخ:
اوهوم 😑 🙁
  • مریم(تداعی آزاد)
  • سلام یاسی جان
     
    نازی ننه جون ها چقد طفلکی بودن 
    چرا به عنوان دهدار اجازه ساخت و ساز میدهد؟
    اینا ماهی توی آبن حالا الان نمیفهمن چند سال بعد که حتی سگ و گربه هم بین اون سیمان ها ندیدن تازه میفهمن بوی گند پهن کجا و بوی گند دود ماشین کجا.
    کل شهر ما دهات بود مناطق شهری به این شکلی که هست خیلی محدود بود ولی دهات بود ها پر از درخت پر از باغ . باغ انگور سیب توت آلبالو   الانم دهاته ولی یه دهات بدون درخت بدون طبیعت پر از آدمهای داغون که کمترین علاقه و وابستگی به این شهر ندارن حتی جنوبی ترین مناطق شهر که اصلا بافتش فقط واسه کشاورزی بود نابود شده  
    یه زمانی ییلاقی بود الان گه لاقیه. بردن امکانات به روستا و همزمان نگهداری از بافت طبیعی اونجا کار مدیر با تجربه و برنامه ریزی درسته نه در حد دهداری . بالاخره مردم روستا هم دل دارن از طرفی همشون هم از پس هزینه های زندگی شهری بر نمیان نمیشه بهشون گفت تو کاه گل بمون تا ما میایم اونجا حس خوبی داشته باشیم.

    افتادن واسه دانشجوعه دیگه اگه کتک میخوردی تا الان پاس میکردی:))
    گریه خوبه 
    یاسی اون روزی که تو بلاگفا شروع کردی نوشتن اصلا فکرشو میکردی یه روز بیای بنویسی واسه دخترت چکمه بنفش خریدی؟ زندگی چقد زود میگذره چه خوب شد که این چند سال رو یه جا ثبت کردی زندگی من که دی سیه عین سکته قلبی! 
    پاسخ:
    سلام عزیزم. 
    آره واقعا من نمیدونم چی از زندگیشون فهمیدن :(
    میدونی ما آدما همه دنبال کمبودا و عقده‌هامونیم. حتی وقتی من دوست دارم آلما یه دختر با اعتماد به نفس و مستقل از من باشه دلیلش اینه که خودم محدود بودم و نمیتونستم مستقل باشم. حالا اینا هم که افتادن به جون روستاها دلیلش کمبود امکانات بچگی و حسرت‌هاشونه شاید. ولی کاش میفهمیدن با این کارا چیو نابود میکنن :/
    پس طرف شما هم تخریب شده :( 

    افتادن آخه دوبار دوبار :))))

    نه واقعا فکرشم نمیکردم :)
    آره بعضی وقتا مرورش بد نیست...
    یادش بخیر بلاگفا مینوشتم :)
    من این حسا رو تجربه کردم یاسی جان همدان شهر پدربزرگم بود که هیچ وقت ندیدمش اما پدرم که در جایی که هنوز زندگی میکنیم به دنیا آمدن و بزرگ شدن.همدان فقط پسرعموهای پدرم بودن و ما کودکی هایمان آنجا خلاصه میشد روی پشت بام ها میدویدیم از هرپشت بام به پشت بام فامیل دیگر  راه بود وگاهی وقتها از پشت بام رفت و آمد میکردند گاو و گوسفند داشتن بچه تر که بودیم میگفتن میریم مزرعه و تمام آرزوی کودکی ام با آنها به مزرعه رفتن بود شب هایش یه بوی جالبی داشت هنوز هم که هنوز است گاهی وقتها وقتی از جایی رد میشویم به خواهرم میگویم بوی همدان میاد و اوهم لبخند میزند و نفس میکشد و غرق میشود پسرعموهایمان رفتند از دنیا همدان برایمان غریب شد اما بازهم میرفتیم دیگر نمیتوانستیم از این پشت بام به آن پشت بام به خانه فامیل ها برویم دیگر گاو نداشتند پسرعموها باهم قهربودن سرهمین زمین هایی که تکه تکه شان کردند دیگر لب چشمه نمیرفتن دیگر آبها یخ نبود که دستمان بلرزد از سرما بعدتر که پدرم هم ازدنیا رفت آخرین پسرعمویش هم که مثل عموی ما بچه ها بود غریب شد و دور ماکه تمام رویای کودکیمان همدان بود و فامیل های پدری و بازی های آنجا رویایمان که تمام شد نزدیکترین ها هم غریبه شدند و دور آخرین بار چهارسال پیش رفتیم همدان وقتی هنوز برادرم بود هنوز بعضی هایشان مهربان بودند آنهایی که دخترعمو پسرعمو صدایمان میکردند با اینکه نزدیکترین نسبتمان بهم شاید نتیجه های عموهای پدرمان بود برادرم هم که رفت دیگر تمام شد دلم برای آن روزها لک زده دلم تمام ریشه هایی را میخواهد که مرا به گذشته آبا و اجدادم وصل میکند دلم پدرم را برادرم را و تمام لحظه های آن سال های دور را میخواهد دلم بوی همدان را میخواهد همه آن مهربانی ها را و من هم خودم را گم کرده ام از اول این پست همش خواندم و گفتم چقدر شبیه من است حرف های یاسی 
    همه امیدم رفته است.
    پاسخ:
    خودش یه پست بود :) ممنون که مثل همیشه احساستو باهام شریک میشی دوست خوبم :***
    منم وقتى قصد میکنم بزنم به دل طبیعت و هر طرفى میرم به بن بست ویلاها و دیوارها میرسم بغض میکنم
    با این رویه که پیش اومده ده سال دیگه نه از جنگل خبریه نه رودخونه و نه هیچ جاى سرسبز دیگه اى
    یه مشت آدم خودخواه پولدار که دلشون میخواد طبیعتم جز اموال شخصیشون باشه دارن گند میزنن به همه چى
    دلم از ساخت و سازهاى شمال و اوشون فشم و... خونه
    اگه پولدار بودم یه زمین بزرگ میخریدم و توش یه کلبه ى چوبى میساختم، یه کلبه ى کوچیک که توى سبزى زمینم گم میشد😔
    پاسخ:
    واقعا...
    کاش میشد. یه جای دنج و آروم :) گیرآوردی منم دعوت کن یه بار ☺
    چقد این پستت حس و روح داشت.چقد حالتو با این توصیف خوب فهمیدم و چقد دلم گرفت وقتی نوشتی شاید سال دیگه مادربزرگتو نباشه
    و چقد امشب حالم گرفته اس به عقب سفر ذهنی کردم
    پاسخ:
    به‌به سلاااام بانو :) چه افتخاری دادین مزین فرمودین :))))

    بله دکتر، اینجوریاس، بعضی وقتا خیلی تلخه :(
    سلام
    دلم تنگ شده بود


    و  عاشق فرفریای آلما هستم😆


    پاسخ:
    سلام 
    عزیزم :)
    :***
    😍😚❤
    سلام..
    چقد عالی ...از نوشته هات لذت میبرم ....واقعا میگما لذت میبرم.

    پاسخ:
    سلام 
    ممنون عزیزم :) خوشحالم که اینو میگی 
  • علیـــ ـرضـا
  • دوباره طولانی تر از همیشه و به انضمام گریه برگشتی :))
    ترشی مخوری یه چیزی میشی یاسی :|
    پاسخ:
    :))) آره 
    به واسطه این گریه‌ها جام تو بهشته فی‌الواقع!


    متشکرم :)
    من عاشق نوشته های توام. از بس که واقعی می نویسی. به کلمات روح میدی و جملاتت بوی انسانیت میده. کلا دوست دارم بخونمت و حیف که تو بلاگفا نمیشه بیان را لینک کرد. به هر حال گفته بودی پنج پست انتخاب کنیم . مگه میشه ؟ مگه می تونم ؟ من همه شو ، من همه تو ، دوس دارم
    پاسخ:
    ممنون دوست خوبم :) چقدر حس خوبی بهم دادی مرسی از محبتت
    منم نسبت بهت حس خوب دارم و نوشته‌هاتو دوست دارم و حیف که فرصتم برای وبگردی کمه :) دیگه خودت مادری میدونی وقتی بچه‌ها کوچیکن، حتی اگر کار یدی کم باشه، آدم کلا هوش و حواس و تمرکزش کمه.
    فک کنم.. یه بار عکس خونه حیرانو گذاشته بودی... 
    پارسال که بابا خواست خونه پارادایزو تغییر بده و بهش حموم و آشپزخونه اضافه کنه من از یه پنجره که عاشقش بودم عکس گرفتم. الان دیگه اون پنجررو نداریم. خونه جدید راحتتره ولی من همیشه از خودم میپرسم لازم بود بیست سال صبر کنیم تا به همه چیز عادت کنیم و خاطره بسازیم و بعد تغییرش بدیم؟ نمیشد اول تغییرش بدیم بعد بهش عادت کنیم؟ :((
    پاسخ:
    آره پیارسال که رفته بودیم:)
    واییی پنجره‌های شمال... اصلا یه دنیای دیگه‌ان لامصبا!
    خاطره‌های بچگی خیلی قشنگن و معمولا سخته که ببینیم ترتیب چیزا تو دنیای بچگیمون به هم بریزه
    سلام یاسی
     همه زیبایی و لطافت این پست یه طرف اون آلمای لپوی وراج یه طرف!
    پاسخ:
    سلام عزیزم :)
    آره واقعا عشقه ^______^
    سلام عزیزم خوبی؟میدونی یاسی ؟انگار هرچی سنمون بالاتر میره به یه پختگی عمیق نزدیکتر میشیم...از بیرون که به عنوان یه ناظر به زندگیمون نگاه کنیم میبینیم که چقدر خیلی  چیزها شیرینه در کل...خیلی لحظات تلخ و وحشتناک هم وجود داشته قطعا...ولی در کل انگار هیچ چیز جدی نیست...همه چیز یه روز تموم میشه و نباید خیلی درگیرش شد...من فهمیدم اونچه مهمه اینه که باید توو هر نقشی که هستیم بهترین خودمون باشیم...بهترین عکس العمل هارو داشته باشم...بهترین صبر...بهترین متانت...احساس میکنم باید هر چیز و هر کس رو به حال خودش رها کرد...چراهارو رها کرد و غرق در یک سکوت و آرامش عمیق شد...باید آروم باشیم...هیچ چیز مهم نیست...مهم ارامشیه که سراسر وجودمونو به وجد میاره...و به این میگن زندگی...زنده بودن...رهایی یعنی زندگی...باید فقط به خودمون بپردازیم...فقط...اون دخمل زیباتو ببوس.
    پاسخ:
    سلام مهرناز جانم خوبی عزیزم دختر گلت خوبه :**
    خیلی ممنون از نظرت 
    کاملا همینطوره 
    میبوسمت عزیزم
  • زهرا از خوزستان
  • بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    سلام **** جان ....مو فرفری در چه حاله پدرصلواتی خخخخ 
    تا حالا حیران نرفتم توصیفت رو دوست داشتم ...روستای پدری ما هم دقیقا الان مثل روستای پدری تو شده همه فنس کشیدن خونه ساختن و تمام امکانات شهر رو دارن دیگه از سادگی روستا خبری نیست از بوی فضولات حیوانی یا بوی نم خاک البته فضولات حیوانی کمی هست خخخ کاش روستا رو دست نمیزدن و هنوز سادگی داشت 
    پاسخ:
    سلام عزیزم :))
    خوبی دلم برات تنگ شده :**
    نوفرفری‌ام خوبه :))) 
    خیلی فضای دلگیری میشه. مخصوصا برای مایی که از بچگی خاطره داریم 
    تا حیران کاملا شهر نشده، تونستی برو :*
    (: همیشه حرفی واسه پستات ندارم نمیدونم چی بگم واقعا..ولی اینقد خوب روون مینویسی ادم هزارصحفه بخونه متوجه نمیشه..
    واقعا کمتر وبی رو دیدم اینقد دوست داشتنی..
    پاسخ:
    خیلی ممنون دوست من :)
    خیلی حس خوبی از کامنتت گرفتم 
    متشکرم :**
    برگرد اینجا...
    پاسخ:
    عزیزدلم :***
    هستم 
    هی میام بنویسم نمیشه :(
    (:کاش اپ کنی زودتر
    پاسخ:
    عزیزم ممنون از محبتت 😚 
    :***
    منم روزی که ساختمون جدید عموی خودمو دیدم و زن عمو ازم نظر خواست بغض کردم. به زن عمو گفتم تمام خاطرات بچگیمو خراب کردین رفت ! 
    بعد دیدم لبخند قشنگش محو شد، به صورتش نگاه کردم ، چهره تکیده و چشمای یشمی رنگش که هنوزم گرمای محبت داشت رو دیدم. خودش خوشحال بود از اینکه دیگه لازم نیست اون همه پله سیمانی رو هر روز بالا و پایین کنه و برا هر کاری کل خونه حیاط دار و بزرگ رو طی کنه و یا اتاق های جدا از هم رو یکی یکی باز و بسته کنه. و من خوشحالیشو محو کرده بودم با حرفم. زن عموی پا به سن گذاشته و خستمو ندیده بودم . بوسش کردم و گفتم 'ولی مبارکتون باشه' 
    پاسخ:
    آخییی عزیزم :))
    از این زاویه هم میشه دید...
    خداحفظشون کنه
    منم گریه کردم...ازتههه دلمT_T:-*

    پاسخ:
    ای جاااااانمممم :) :***
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">