یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

عمر من مرگیست، نامش زندگانی.

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ
حال این روزهایم را نمیدانم. هرچه هست بد نیست. جایی درست میان واقعیت. به همان یکنواختی و سردی. یا همان طور محکم که توی صورتت میخورد. حالم، شبیه پذیرفتن بوی گند پا و زیربغل معشوق است. حالم مثل آخرین نامه‌ی ناتمام است. وقتی برایت نوشته باشد از این حجم از احساس پاک تو میترسم، زبانم در مقابل... بعد همینجا قطع شود و هیچ‌وقت...
کمتر از یک ماه دیگر سی‌و‌یک ساله میشوم. پایم را آهسته و بی‌صدا از دهه‌ی سوم زندگی آنورتر میگذارم. دلم از اعداد و ارقام آشوب میشود. کنار ناخن‌هایم به گوشت رسیده. هنوز هم نمیدانم کِی میکَنمشان. عادتی که ترک نمیشود...
ریش‌های همسرم طوری آهسته سفید میشوند که کسی نبیند، مثل پیشانی‌اش که آرام‌آرام بلندتر میشود... آلما زنگ میزند، حالش را میپرسم، عجله دارد، صدایش غمگین است. مامان طوری شده؟ دلم شورش را میزند. قطع میکنیم و یادم می‌افتد که مادرم همیشه نگران بود... بود؟ 
سرش را برمیگرداند سمتم نفسش درست میخورد توی دهانم. میگوید گیسی! دستم را میگذارم پشتش و آرام در گوشش قصه میگویم. نفس‌هایش که عمیق شد کم‌کم خودم را عقب میکشم. حالا آرام کنارم خوابیده، انقدر آرام که انگار توی دلم نفس میکشد، انگار که هنوز یکی هستیم. غلت میزند و شکمم تکان محکمی میخورد خودم را به زور به پهلو میکنم، دست همسرم را میگیرم و میگذارم روی شکمم. چشم‌هایش میخندد، میگویم اینجا نه یکمی اونورتر، آره همینجاس. آلما میگوید بابا! خوابیدی؟ هان؟ 
چراغ کوچکی توی هال روشن است مادرم نشسته و چمدان جمع میکند. از لای در نگاهش میکنم. سریع برم میگرداند توی رختخواب. من اما از شوق سفر خوابم نمیبرد... 
پدرم دو سر پشه‌بند را به دیوار زده و از گوشه‌ی سومش گرفته و خودش را کش داده کنج دیوار. توی پشه‌بند روی تشکم نشسته‌ام، میخواهم بروم که بابا میگوید کجا؟ میگویم پیش مامان ( مادر توی آشپزخانه نمیدانم چه کار میکند) بابا تشر میزند بشین ببینم. بغض میکنم...
توی چشم‌های قهوه‌ای و آرامش نگاه میکنم سرم را میگذارم روی سینه‌ی گرمش. سردم نیست. زمستان بیست‌وسومم دلگرم است. 
از همینجا، روی تختِ بدون پشه‌بند دلم برای نفس‌هایش تنگ میشود، بغضم را فراموش میکنم، دلم میان دلبستگی‌هایم خرد میشود.
میگذارم تا ته‌تهش دلتنگ شوم، اصلا بگذار فشرده شوم، دردم بیاید و بعد باد همه‌اش را ببرد.
ده بیست سی چهل پنجاه شصت...
بیام؟

  • یاسی ترین

نظرات (۱۴)

تغییرات زمانی موقع روایتا رو متوجه نمیشدم :( یعنی نمیفهمیدم الانو میگی یا قبلا رو :دی
ولی هیچی از انتقال حس کم نکرد واقعا
^ـ^
به نظرم سی سال به بعد دوره ی جذابیه^ـ^
پاسخ:
ممنون که میخونی :))

نمیدونم یاس، من ازش میترسم. تصوری از ۴۰ یا ۵۰ ندارم...
من بگم بمییییری تو انننننقدر خوب مینویسی خیلی بیشعوریه؟:/ 
خلاصه همین که گفتم:-D
پاسخ:
نه عزیزدلم منم میگم مررررگگگگ :))
فدات :***
  • علیـــ ـرضـا
  • سی سالگی رو دوست دارم 5-6 سال دیگه بیشتر باهاش فاصله ندارم .
    اونجا فکر میکنم ادم حس پختگی و بزرگسالی به تمام معنا رو داره 
    پاسخ:
    واقعا تغییر بزرگی ایجاد میشه.
    آدم بزرگ میشه 
    ولی بعدش برای من ترس از بزرگ شدن اعداده
    چقددرر نوشته هات عمق گرفته عزیز دلم،باید با دقت بخونم که بشه حست رو درک کرد.
    یاسی نمیدونم حقیقت چرا تلخه و همیشه دنیای فانتزی حالمون رو بهتر میکنه،شاید تمام چشمهای مهربان قهوه ای،تمام نامه های تمام شده،تمام دستان گرم همیشگی فقط تو اونجا پیدا میشند و این قشنگه اصلا خود خود حال خوب کنه .
    ..
    مامانها عادت به خودکشی قبل مرگ دارند انگار و البته خودم مادری بدتر از همه در این مورد،هنوز هیچ چیزی نشده سلسله مراتبی از حوادث مخصوص فیلم دیسپیریشن مقابل چشمهاشون رژه میره.
    ...
    و مثل همیشه آخر هرحرف جدی باید بخندی و بفهمی من ی دلقکم 
    به نظرت مامان تو آشپزخونه چکارمیکردند که بابا نزاشت بری؟؟🤔🤔
    پاسخ:
    ممنون از نظرات گلم :**
    اگر خیال نباشه که هر لحظه هزار بار میمیریم...
    کاشکی مامان‌های اصلاح‌شده‌ای بشیم :) 
    عاشقتم منننننن :))))
    جواب: استریپتیز
    سلام
    صدای من از سی و سه سالگی میشنوین. 
    اصلن ترس نشو..
    هیچ فرقی نداره با قبلش😆
    فقط یه عدد ک عوض میشه
    پاسخ:
    سلاااااااام سی و سه ساله :) 
    فدات:*
    من استم اما کم استم :)
    مرسی برا معرفی لینک جالب بود ممنون.
    بنظرم دم سی همه دغدغه دارن که وای حالا چی میشه و چه کردیم و نکردیم بعد اصن یهو میشی 33-34 و نفهمیدی کی سی گذشت! ولی بعدش همه چی شتاب میگیره به سمت پایین. مخصوصا برای خانما، ازدواج بچه دار شدن، انگار واقعا ددلاینی هست و داره فرا میرسه!
    پاسخ:
    منم همینطور :))) همش کم استم 
    خواهش میکنم گلم
    حتمن اینطوره :) 

    آخه با این زبان الکن چی بگم در وصف قلم ات😔
    همه اش یه کنار...اون پذیرفتن بوی پا و....معشوق یه کنار
    پاسخ:
    ممنون عزیزدلم
    :))) دیگه آدمیزاده دیگه بو تولید میکنه :)))
    امیدواری روزی همیشگیت باشه..
    پاسخ:
    حنا جانم :) 
    :***
    سلام یاسی جانم... منم نرگس... یادت که هست؟ میام و میخونمت اما نمیدونم چرا نمیتونم کامنت بذارم زیاد... یاسی جونم با یه پسر خوب عقد کردم شش روز پیش. فردا میریم مشهد همونجا که حس خوب میگیری... اونجا دعاگوت هستم اگر برسم... یاسی هرچی میگذره قشنگتر مینویسی... کاش کتاب می دادی بیرون... دلم فشرده میشه یه جاهایی از نوشته هات... اما... دنیاست دیگه..... از طرفم آلما رو ببوس... دوستت دارم.
    پاسخ:
    نرگس جانمممم عزیزم :****
    چه خوب شد برام نوشتی ممنون...
    خوشبخت بشی گلم چقدر برات خوشحالم 
    ممنون دختر 
    ممنون
    میبوسمت
    سلام مامان یاسی بانو جان:-*:-*:-*:-*
    گل دختر تونو ببوسین:-*:-*:-*:-*

    پاسخ:
    سلاااااااممممم چطوری خاخوری ؟؟؟؟ کجا بودی این همه روز... چه خوشحالم کامنتت رو دیدم :)
    زندگی شبیه روز جمعه ست. هر چی جلوتر بری ترس از تموم شدنش باعث تلخ تر شدنش می شه. مگه اینکه بی خیال شنبه بشی...
    پاسخ:
    :)
    بله... کلا بیخیال شدن در خیلی از موارد جواب میده
  • مریم( تداعی آزاد)
  • من در عجبم چرا همسرت نویسنده شده !؟ در این زمینه  بابایی قطعا حق تو رو خورده. خیلی این پست رو دوست داشتم 
    پاسخ:
    ممنون عزیزدلم :*****
    الحمدالله...خوبیم.ممنون ز احوال پرسی تون:-*:-*:-*
    میومدم میدیدم نیستی!،عصبی میشدم....میرفتم:|||
    بعد یهو به کله ام زد....که بیام ببینم....که دیدم هستین و هستی رو رنگ بخشیدین....
    :-*:-*:-*:-*
    عزیز دلمیددد:-*
    پاسخ:
    خداروشکر که خوبی عزیزم 
    آااخی شرمنده دیگه خلی هم عالمی دارد گاهی غیب میشویم :)
    قربووونت برم که اینقدر مهربونی :***
    سلام
    ممنون می شم اگر که از یاس،یاسی نوشت به من ادرس بدین 
    :)
    پاسخ:
    سلام :)
    خواهش میکنم میفرستم برات :*
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">