یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

با من قدم بزن

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

میگفت همه چیز از خودمان است و من میدانستم. میگفت خیلی طول کشید تا این را بفهمم اما من از استادم یاد گرفته بودم. میگفت الان خیلی وقته دیگه مثل قبل نیستم اما من گفتم مدتهاست خنگ شده‌ام! خواهرش خندید و گفت واسه فشار عصبیه. هر سه‌ی ما مادریم. یکیشان پسری هفت ساله دارد و آن یکی پسرش سه ساله است. آلما را غرق ماشین و اسلحه کرده‌اند و ما چای مینوشیم. هر یک دقیقه یک بار چیزی دستش میگیرد و سمتم می‌آید، این چیه؟ این چیه؟ این تمساحه مامان! این ماره مامان! این عقربه :))

از تجربه‌هایشان میگویند. دوست دارم حرف بزنم اما تنها چیزهایی که توی ذهنم می‌آید دخالت‌های دیگران است. میخواهم از خودم بگویم اما مغزم کُند میشود. یادم میرود.

مگر تنهایی چقدر سخت است که انقدر از آن میگریزیم؟ مگر فکر کردن به خودمان چقدر دردناک است که حاضریم هرکاری کنیم اما به آن تن ندهیم؟ چرا تمام عمر خودمان را فریب میدهیم؟ خودمان را مشغول آدم‌ها و دستاویزها میکنیم.

هیچ وقت این اعتماد به نفس را نداشتم که با تمام قوا وارد زندگی کسی شوم؛ حتی همسرم. هیچ‌گاه نتوانستم انقدری خودم را در زندگی کسی پررنگ ببینم که بدون ترس از دست دادنش تمام خودم را نشان دهم. اما آدم‌های پررنگ را خوب لمس کرده‌ام؛ آنهایی که با تمامِ خودشان می‌آیند و بعد همه‌ی خودشان را تمام و کمال میبرند و دست‌هایت را پر از دلتنگی به جا میگذارند.

این آدم‌ها خوب گول میزنند! یعنی شاید نخواهند گولت بزنند؛ تو دوست داری گولیده شوی!! تا مدتی از خودِ ناآرامت دور شوی، تا به تنهایی‌ات فکر نکنی.

هفده ساله که بودم، زیر بار این دلتنگی خم شدم. دوست صمیمی‌ام، همانی که حالا حتی ازش متنفر هم نیستم، همانی که خالی از هر حسی، هرازگاهی توی دوره‌های دوستانه میبینمش، مرا با خودم تنها گذاشت و این اولین بار بود که مجبور شدم دل بکنم.

آن موقع نمیدانستم که مجبورم تنها باشم، هر بار که با خدا حرف میزدم، میخواستم که همراه همیشگی‌ام را سر راهم قرار دهد. فکر میکردم اگر من هم مثل دوستم عاشق مردی شوم، همه چیز خوب میشود.

گاهی که بعد از مدت‌ها پیدایش میشد، وقتی میگفتند یاسی بیا تلفن با تو کار داره قلبم تندتر از هر وقتی برای شنیدن صدایی که زمانی عادت هر روزه‌ام بود میتپید اما او فقط میخواست بگوید دارد میرود بیرون و به مادرش گفته با منست. گوشی توی دستم آب میشد.

این روزها از کم‌رنگ شدن دوستی که با تمام قوا و جفت‌پا پریده بود وسط احوالاتم، دلگیرم. اما آن یاسیِ بی‌تجربه‌ی هفده ساله نیستم. فقط از این در عجبم که چگونه فریب میخورم؟ چگونه طمع میکنم؟ چگونه وسوسه میشوم باری دیگر طعم شیرین فراموشی را مزه کنم...

اگر نود و شش را منهای شصت و پنج کنیم میشود سی و یک اما من اصرار دارم تا شهریور که تولدم شود خودم را سی ساله بدانم!

سی سالگی با هفده سالگی خیلی فرق دارد. روپوش‌های سورمه‌ای خیلی وقت است که از تنمان در‌آمده. اگر تا ابد هم پیامی از دوستم نیاید هرگز پریشانیِ آن سال‌ها را دوباره تجربه نخواهم کرد اما فکر میکنم چگونه است که دوباره به داشتن کسی دل میبندم.

بعضی از آدم‌ها چون بادی از در دلت میوزند و از پنجره‌ای عبور میکنند و تو هنوز عطرشان را نچشیدی که گم میشوند. انقدر خودشان را قبول دارند که خط پررنگی در خاطرت نقش کنند. نمیدانم سرانجام این دوستم چه میشود؟ نمیدانم مثل آن یکی، روزی میرسد که پررنگ‌ترین نقشی که کشیده است هم پاک شود؟ یا جایی میان رفتن و آمدن آرام میگیرد.

دوستش دارم. نه چون مثلا فکرمان مثل هم است یا خیلی درکم میکند، نه. دوستش دارم چون بلد است خوشحال باشد، مرا میبیند و لازم نیست مواظب باشم که خواستنی به نظر برسم. میتوانم هیچ قانونی را رعایت نکنم و استرس نداشته باشم. میتوانم خودم را بیرون بریزم، هرجور که هستم. دلم میخواست همیشه با تمام انرژی حضور داشت! اما خاصیتِ این افراد آتش گرفتن و فرونشستن است. خودم هم که ساکنم اما کاش بداند عمق دلم تا کجاست...

اما وقت‌هایی که گم میشود، احساس میکنم دوستش ندارم و قابلیت این را دارم که نسبت بهش کاملا بی‌تفاوت شوم. سردرگم میشوم بین میل به ارتباط و درونگرایی.

امروز صبح که بیدار شدم دیدم هسرم نیست. در حالی که قرار بود خانه باشد. هر صبحی که بیدار میشوم و نیست دلم میلرزد. حس بدی دارم نمیدانم چرا میترسم. تا ظهر صبر کردم اما نه زنگ زد و نه آمد. تماس گرفتم گفتم کجایی گفت اومدم کتابخونه کار داشتم گفتم کی میای گفت نهار نمیام کار دارم. گفتم بی‌خبر میری حتی به خودت زحمت نمیدی بگی نهار نمیای اگر من زنگ نمیزدم معلوم نبود تا شب خبری از خودت بدی یا نه و همینطور یک ریز غر زدم. ساکت بود و فقط گاهی نفس عمیق میکشید گفتم میشه تو گوشم فوت نکنی! چرا حرف نمیزنی گفت چی بگم؟

و او کم‌واکنش‌ترین آدمیست که به عمرم دیده‌ام. شاید او خیلی بیشتر از من اعتماد به نفسِ با تمام قوا وارد شدن را ندارد. اما آدم‌هایی مثل ما، همیشگی و از جنس ماندنیم. همسرم را دوست دارم با تمام نقایصش و با تمام کاستی‌ها. حتی همین روزها که هیچ شور و هیجانی ندارم.

پی‌نوشت: آلما این روزها از هر وقتی شیرین‌تر است و اگر هیجانی قلبم را بلرزاند بی‌شک صدای کودکانه و دوست‌داشتنی اوست و نگاه متعجب و خواستنی‌اش.

  • یاسی ترین

نظرات (۱۳)

ای جاااانم
واقعا ما خودمون میخواهیم که گولیده شویم.یاسی من هیچ وقت علاقه ی اینچنینی به هیچ دوست دختری نداشته ام بفهمم واقعا چه حسی داری و اصلا چی آزارت میده,خوپ ی دوست فقط ی دوسته ,گاهی حوصله نداره,گاهی حسشونداره ووو شاید اصلا ایشون فکر نکنه تو اینقدر بهش وابسته ای و خیلی براش طبیعی باشه که گاهی نیست.شاید هم به اندازه ی تو به روحیات افراد توجه نمیکنه.ولی حست رو و عمق خالی شدن یک آنی رو میتونم درک کنم مثلا وقتی نیما وارد زندگی من شد با حجم عظیمی از بودن و فقط ما شش ساعت شب خوابیدن باهم تکست نداشتیم و صحبت نمیکردیم و بعد تصمیم گرفتیم که نمیشه باهم بود و قبل از بروز هر فاجعه ای باید جدا بشیم همون لحظه من حجم بزرگی از تنهایی رو حس کردم حاضر بودم عمرم تموم بشه و من فردای بدون نیما رو نبینم,شاید حس تو از نبودن این دوستت هم همینه که اگر اینگونه باشه واقعا سخته.
یاسی ولی در کل تمام آدمهای دوروبر ما همینن یا میرند یا از طرف کسی کنار گذاشته میشند,یادته اولین بار که میخواستم باهم صحبت کنیم گفتم من از نبودن بعد بودن آدمها میترسم و اصلا دلم نمیخواد رابطه های جدید رو تجربه کنم,همه ی آدمها میرند و این خیلی تهوع آوره ولی خوپ همینه 
...
امان از این همسر تو.
و ای جانم آلمای ففری ه چش سیاه 
پاسخ:
اون حجم از تنهایی و دلتنگی رو من فقط بعد از کمرنگ شدن دوست دبیرستانم تجربه کردم.
الان اون حس‌ها رو ندارم. اصلا. فقط در عجبم که چطور میشه آدم در هر سن و سالی بتونه دل ببنده و دلشو به آدما و بهانه‌ها خوش کنه و یادش بره که اینا همش موقتیه.

ولی من کاملا اون حجم تنهایی ودلتنگی بعد از رفتن دوستت رو درک میکنم چون تجربه کردم
دلبسته دوستی شدم که تو تنهاییام تنهام گذاشت ولی شاید فکر کرد دیگه تنها نیستم و تنهام گذاست... و من هنوزم دلبستگی و وابستگی رو بهش دارم بعد از چند سال و اون...
پاسخ:
آدم گاهی زیادی به دلخوشیای موقتی دل میبنده.
مشکل از اون افراد نیست. مشکل از ماست. چون اون دوست دبیرستانم الانم منو خیلی دوست داره و یکی از بهترین دوستاش میدونه. این دوستمم چیزی رو عوض شده نمیدونه. البته من حرفی نزدم که بدونم چی فکر میکنه! ولی از نوع برخوردش حدس میزنم همه چیز براش طبیعیه. این منم که متعجب موندم اون همه بودن‌ها چی بود و این کم‌رنگ شدن‌ها چیه. بعضی وقتا باید تو سکوت سپری کرد.
عزیزم چقدر خوشحال شدم دوباره بودی و خوندمت، هر چند روز ی بار سر میزدم و دست خالی برمیگشتم
مواظب رندگی ، خودت ، دخترک نازت و همسرت باش
پاسخ:
ممنونم عزیزم 
خیلی خوشحال شدم کامنتت رو دیدم 
ممنون از محبتت :*
  • ستاره عبدالمیری
  • سلام یاسی عزیزم 
    نمی دونم من از تنهاییخ 
    خیلی می ترسم بخصوص که واقعا تو ساعتهای شبانه روز خیلی تنهام اونم بخصوص بعد از تجربه یچند دوستی بدرد نخور که فقط قصدشون از دوستی اینکه تو رو درست کنن و منافع خودشون رو پیش ببرن چیز دیگه ای نبود دیگه هیچ دوستی جدیدی رو شروع نکردم 
    حتی سر کارم دوستیم در حد محل کار هست و بس 
    ولی تنهایی ازارم میده بخصوص که حوریا دنیاش از دنیای من فاصله گرفته و بیشتر با دوستاش یا مشغول کارهای خودش هست 
    فکر کردن به خود تا حدودی ترسناک هست اونم برای من که قرار اینده رو چه جوری سر کنم اونم من که هیچ گونه حامی و پشت و پناهس ندارم فقط می خواستم بگم من هم این حس رو دارم و توکل برخدا هر چه بخواد همون میشه 
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون 
    بچه‌ها هم مثل دختر شما بالاخره میرن دنبال زندگی خودشون که البته درستشم همینه و ما هر روز با واقعیت تنهایی خودمون مواجه‌تر میشیم. من فکر میکنم اگر بتونیم ازش نترسیم و  ازش لذت ببریم خیلی خوبه :)
    برات لحظه‌های پر از لذت و آرامش آرزو میکنم دوست من
    چههههه قدر چشمام از دیدن ستاره روشنت چهارتا شد!
    چهههه قدر خوب که نوشتی
    و چه قدرم خوب نوشتی:) از الویز
    پاسخ:
    متشکرم عزیزم :) 
    ما نیز چشممان به کامنت شما روشن میشود :)
    خیلی خوشحال شدم که دوباره نوشتی و. دیدم پست گذاشتی 
    این حسی که بعد از رفتن دوستت داری برام آشنای اشناست 
    آدما میان دوزندگی آدم که برن روزی ولی ما غافل از زمان رفتنشون زود دلبستشون میشیم و خبر نداریم که چه بلایی داریم به سر دلمون میآریم من هم از حس ها از این رفتنا زیاد تجربه کردم :-)
    پاسخ:
    ممنون عزیزم
    بله عزیزم همینطوره :)
    ممنون که یادم بودی
    یاسی جان پنجم ابتدایی بودم که دوست پنج ساله ام رفتن از محل ما دوستی که تمام تابستون و زمستون پیش هم بودیم.بعد رفتم راهنمایی دوست دوساله ام رفت.بعد از اون دوست صمیمی دختری پیدا نکردم بودن اما نه انقدر صمیمی.رفتم دانشگاه بهترین دوستم کسی که هم اتاقم بود دوسال باهم زندگی کردیم ازدواج کرد و کمرنگ شد و بعدهم نیست شد.پدرم رفت فرو ریختم اما بلندشدم بعد از اون کسی که فکرمیکردم همراه زندگیمه و نبود و ترسید تنهام گذاشت پشتمو خالی کرد و رفت فرو ریختم و باز بلند شدم ضربه آخر اما از همه دردش بیشتر بود برادرم رفت کسی که تمام وجودم بود که بند بند تنم بعد از رفتنش از هم باز شد که ریشه من بود روی زمین وجودش ریشه زده تو وجودم فروریختم بدنم لرزید بعدازیکسال دوباره ایستادم و الان حالم خوبه اما هیچ وقت اون دختر قبل از رفتن برادرم نشدم.
    میخوام بگم بعضی از رفتنا هست که آدم بعدش به مرور خودشو پیدا میکنه و میشه اون آدم قبل هرچقدرهم که سخت باشه اما بعضی از رفتنا هست که دیگه هیچ وقت بعد از رقم خوردنش اون آدمی که بودیم نمیشیم.
    اما خوبی این رفتنها اینه هرکس که میره قسمتی از خودش رو وجودش رو در وجود ما جا میذاره و ما دیگه نمیتونیم بگیم نداریمش چون قسمتی از اون آدما در  وجود ماست تا وقتی هستیم و زنده ایم و من چطور میتونم بگم برادرم رو ندارم وقتی هنوز در من نفس میکشه؟؟ چه جوری میتونم بگم تنهام؟وقتی تمام چیزی که امروز هستم تاثیر گرفته از آدم هایی که روزی کنارم بودن نسبت به بزرگی و عظمتشون در زندگیم قسمتی از وجودم رو در بر گرفتن...
    از خدا برات حال خوب میخوام در تمام لحظه های رفتن ها و نیامدن های آدمها. فقط حال خوبی که موندگار باشه یاسی عزیزم
    پاسخ:
    عزیزمممم 
    ممنون که تجربیاتت رو برام نوشتی گلم 
    خدا رفتگانت رو بیامرزه 
    برام مظهر مقاومتی. خودِخود زندگی هستی :)
    چند روز پیش داشتم طاقچه‌ی بالای تلوزیون رو گردگیری میکردم تابلوی نقاشیتو بلند کردم پشتشو خوندم و لبخند زدم. خوبه که دنیا مثل شماها رو داره.
    یاسی آدرس وب جدیدمو فک کنم اشتباه زدم 
    خوشحال میشم اونجا ببینمت 
    پاسخ:
    چشم عزیزم ممنون :*
    سلام یاسی جان سالهاست میخونمت. این مدت که نبودی مدام چک  میکردم ببینم برگشتی یا نه.منم عین توام.عزیز دلم کاش وابسته نبودیم کاش دست خودمون 
    بود.لطفا بنویس با نوشتن انگار حرف دل منو میزنی.البته من خیلی رو خودم کار کردم.ازوابستکیم کم کردم.اما شوهرم نه بهم توجه میکنه نه میزاره از تنهاییم لذت ببرم.محدودم کرده یاسی.اما از برگشتت خوشحالم.یاسی میشه بیای اینستا گرامم.اگه خواستی بگو ای دیمو خصوصی بهت بدم.دخترتم ببوس



    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون از توجه و محبتت.
    میدونم عزیزم شرایطت رو درک میکنم 
    خوشحال میشم آیدیتم بزار برام 
    فقط اونجا اسمی از یاسی آلما و وبلاگ نیار ممنون عزیزم 
    نظری هم داشتی دایرکت بده عزیزم 
    چه قدر قشنگ توصیف کردی، همیشه خاطرات این آدم ها گوشه دلم خاک میخورد خیلی علاقه ای نداشتم بذارم جولان بده چون یادآور خاطرات خیلی خوبی نیست، این حسمو قشنگ کشیدی بیرون از اون گوشه موشه ها :))
    من بعضی وقتا احساس میکنم این آدما هرچه قدرم به قول تو پررنگ باشن زود حوصله شون سر میره و باید آدمای جدید دیگه ای پیدا کنن
    ما کمرنگ تر ها شاید دنبال روابط موندگارتری باشیم :)
    پاسخ:
    :)
    آدم خیلی وقتا اون چیزایی رو که دوستش نداره، ناراحتش میکنه یا دلیلی براش نداره و حل نشدس فراموش میکنه تا راحت‌تر باشه اما همیشه هستن و فراموشیا موقتیه.

    یه زمانی از کمرنگ شدن آدما خیلی ناراحت میشدم. همیشه تو فالنامه‌ها میخوندم که مثلا متولد سال تولدم ترس از تنهایی داره، و با خودم میگفتم راست میگه لعنتی :))
    ولی روبه رو شدن با همین آدمایی که بودنشون به مویی بنده ،قوی کرد، حتی دیدم رو تغییر داد. تنهایی دیگه نه ترسه نه تهدید،حتی بی نهایت ازش راضیم و وقتی برای مدتی از دستش میدم کلافه میشم.
    اما با تمام اینا وقتی ادمی میاد و یهو کمرنگ میشه،باز عصبانی میشم ازش...ادمیزاد خیلی عجیبه:))
    پاسخ:
    این ذات آدمه. نیاز به دیگران نیاز به توجه نیاز به بودنشون. ولی من فکر میکنم هرچی که قوی‌تر بشیم کمتر از تنهایی میترسیم. و اینکه واقعا با خودمون روبرو بشیم با خود خود واقعیمون. خیلی سخته باهاش تنها شدن!!
    خوشحال باشیم که مداوم مینویسی یا هنوز زوده؟ ;)
    پاسخ:
    ای جانم 
    چه کنم با محبت شما :****
    خوشحالم بهم سر میزنی
    خوشم میاد از طرز فکرتون زندگیامون یکم مثل هم ه ،،من از خیلی قبل میخوندمتون ولی مدتها وبتونو گم کردم ،خوشحالم باز هم مینویسید ،،گودلاک
    پاسخ:
    ممنونم دوست من
    خوشحالم از آشناییت 
    :**
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">