تا زمینی میچرخد تا هوا هواست من و تو در جنونی سر به راهیم
سی هفته گذشته و دختر کوچولوی تپلی مامان یک کیلو و هفتصد گرم شده! دیشب که رفته بودم سونوگرافی، از دکتر پرسیدم میشه ببینید دختره یا پسر! سریع گفت دختره. خوشحالم که با شک نگفت. حالا با خیال راحتتری صدایش میزنم دخترم. این سونو برای اندازهگیری مایع آمنیون بود. که خداروشکر طبیعیست. شنیدن صدای قلبش هم که هربار شیرین است اما هیچوقت مثل بار اول نمیشود که بیاختیار گریه میکردم...
فقط اینکه دکتر سونو گفت بچه نچرخیده و این یعنی ممکنه سزارین بشی. اولش هول کردم و توی فکر رفتم اما بعد که با بعضی دوستان حرف زدم گفتند الان موقع چرخیدنش نیست و خیلی بچهها هفته آخر میچرخند. تا ببینم دکترم چه میگوید. فقط میدانم باید بیشتر راه بروم و ورزش کنم. گشادی بد دردیست!
برعکس خیلی از زنها، من از سزارین میترسم. از اینکه چاقویی روی شکمم کشیده شود وحشت دارم. از آن گذشته، ایمان دارم که هرچه خدا به شکل طبیعی در بدنمان گذاشته بهترین است. ضمنا شکم بعد از سزارین ممکن است به شکل اول برنگردد. من که از قبل تپل بودم میترسم اگر سزارین کنم خیکی باقی بمانم :/
درست است که این نگرانیها را دارم اما در کل خودم را مادر آرامی میدانم. خدا را بابت این نعمت شاکرم. عموما ریلکسم. دیشب توی مطب، زنی قبل از من بود که کم مانده بود از استرس گریه کند. پرسیدم مگه مشکل خاصی داری؟ گفت نه! گفتم پس چرا انقدر نگرانی؟ گفت خب اگر مشکلی داشتم چی؟ طفلک خیلی حالش بد بود...
چند روزیست حس میکنم شکمم به یک سمت کج شده! عزیزدلممم! لابد آن طرفی که برجستهتر است سر کوچولویش قرار گرفته.
دختر کوچولی عزیزی :) عزیزی و تمیزی :)
دیشب مثل دیوانهها جلوی ویترین مغازهی لباس نوزادی میخندیدم. آلمای نازنینم را توی پیراهنها و سارافونهای یک وجبی تصور میکردم. خانمی بچه به بغل با چادرش درگیری داشت. بچه گریه میکرد و زن طفلک که دستش هم پر بود نمیتوانست چادرش را جمع کند. بچه را ازش گرفتم تا خودش را جمع کند. پسر کوچولوی چند ماههای که حسابی تپل و سنگین بود! با اینکه داشت عر میزد و دلم ریش میشد ولی حس خوبی داشت. تفش ریخت روی دستم :))
بابایی هم حسابی سرحال شده. خدا رحم کرد این دفعه خیلی قاطی نکرد. مدام نگاهم میکند و لبخند میزند و حالش خوب است.
یکی از اخلاقهای خوب همسرم این است که هرکاری توی خانه بکنیم که جدید و متنوع باشد، هیجان نشان میدهد. فکر میکنم این هم کودک درون اوست! مثلا علاقهاش به کاشتن؛ از خانهی مادربزرگم بذر گل آوردیم و همان روز اول کاشتشان و الان درآمدند! تعجبآور است که اینقدر زود درآمد. همسرم میتواند هر روز به گلدانها سر بزند و با هر تغییر کوچکی صدایم کند و ذوق کند. هر روز با حوصله با آبپاش دونه دونه گلدانها را آب میدهد و نگاهشان میکند.
فقط کافیست من پیشنهاد درست کردن ترشی یا مربا بدهم. همان شب با دو سه جعبه میآید خانه و خودش اکثر کارها را انجام میدهد. شیشهای کوچک ترشی لیمو درست کردیم (کردیم نه! همه کارش را خودش کرد!) هر روز نگاهش میکند و میگوید بیا ببین چه شکلی شده!
دیشب دو جعبه بزرگ گوجه خریده بود. چند روز پیش گفته بودم گوجه بخر رب درست کنیم. خودش همهشان را شست و دوتایی نشستیم به چهارقاچ کردن. چند ساعتی مشغول بودیم و او همش میگفت تو خسته میشی برو بخواب. من هم که دلم نمیآمد از این خالهبازی عقب بمانم پا میشدم دوری میزدم و دوباره برمیگشتم. چون یک جا نشستن سختم است سرم را با جمع کردن آشغالها و مرتب کردن دور و برش گرم میکردم. او هم از خاطرات بچگیاش برایم میگفت که چطور مادر و مادربزرگش رب میپختند. بعد گفت برو نمک بیار بپاش روشون. خودش هم حسابی چنگشان زد و روی دو تا تشت و یک قابلمه بزرگ گوجه نمک زده پارچه کشیدیم و گذاشتیم توی بالکن تا امروز پخته شوند. خداییش من توی عمرم نه رب پختن دیده بودم و نه چیزی میدانستم!
همسرم میگفت شیرینی زندگی به همین چیزهاست. همین کارهای خانگی را دوتایی انجام دادن...
بعد کف آشپزخانه را تی کشید و دستهایش را با سرکه شست که رنگ قرمز و بوی گوجه برود. من هم نشسته بودم و کارهایش را تماشا میکردم. نمیدانم خدا چطور این همه حوصله را توی این آدم گنجانده. از اول هم عاشق همین آرامی و بیصداییاش بودم. برعکس من که همهچیزم هیجانی و پر از رنگ و صداست. هرچند حالا خیلی ساکتتر از قبلم. قبلترهایی که صدایم میکرد جیکجیکو! وقتهایی که به ساکتیهایم میخندید و میگفت اصلا بهت نمیاد ادا درنیار!
هنوز هم مثل روز اولی که دیدمش دلم میخواهد به بالای بلندش تکیه کنم و او فقط با نگاهش دلم را آرام کند.
همان نگاه عمیق و بزرگش. همان چشمهای قهوهای که از پشت شیشهی عینک دوستتر میدارمش.
- ۹۴/۰۷/۰۷