نه یک شب که هر شب دلم بیقراره
نمیدانم اولین بار، عکسها و فیلمها برای این درست شدند که وقتی آدمها نگاهشان کردند حس خوبی بگیرند و بگویند آخیییی! یا نوعی ابزار آزارگرانه ساختهی بشر است برای یادآوری غمانگیز گذر عمر. نمیدانم شاید من هم قبلاهایی داشتهام که از دیدن عکسهای قدیمی حس خوبی بگیرم. ولی حالا که فقط یک سال و دو ماه تا سی سالگیام مانده، وقتی خودم را کنار شمعهای بیستوچهار میبینم، یا کنار پدری که موهایش کمتر سفید بود، صورت شادابتر مادر و کلهی پرموتر داداش! غمگین میشوم. وقتی فیلمهای کوتاهی را نگاه میکنم که خودمان شب همان میهمانی کوچک که عروسیمان محسوب میشد گرفتیم، دسته گل کوچولویی را که دوستم از رزهای سفید برایم درست کرده بود میبنم که چطور از پنجره ماشین بیرون آوردهام و تابش میدهم. میخندم و روبانهای نباتی دور انگشتهایم که با لاک قرمز در شب پیداست، با وزش باد پیچ میخورند و من هیچ تصوری از آیندهام ندارم.
همیشه اولین فکری که راجع به عکسهای گذشتهام دارم این است که چقدر شاداب بودم. بعدترها حتی، کنار شمعهای بیستوهشت همسرم خندیدهام. اولین سالی بود که خانهای مشترک داشتیم و میتوانستیم میزبان باشیم. همان یک باری که من دوستهایش را دعوت کرده بودم و باز هم توی عکسها خندیده بودم.
کنار دریا و موهایی که باد آشفتهاش کرده بود و همسرم که آشفتگی دلش را فقط تا آخر همان سفر پنهان کرد. فکر میکنم آخرین باری بود که رژ قرمز زده بودم. آخرش نفهمیدم همسرم رژ قرمز دوست نداشت یا مادرش! فقط میدانم وقتی میخواستم مطلوبتر واقع شوم، دیگر نزدمش. بعدترها بخشیدمش به یکی از دوستانم که میخواست لب نازکش را تتو کند! البته لبش از اول نازک نبود، وقتی دماغش را عمل کرد لبش نازک شد!! یعنی لبش نازک نشد که؛ فاصلهی لب و بینیاش انقدر زیاد شد که همیشه انگار لب بالایش را جمع کرده بود توی دهانش تا کسی را بترساند. میگفت شنیدم همرنگ لب تتو میکنند و طبیعی میشه. گفتم بیا این رژو بزن شاید فرقی کرد. منصرف شد خدا را شکر.
گاهی دلم میخواهد از این عکسها هم عقبتر بروم. بروم آن روزهایی که توی جوی آب شلپشلپ میدویدیم و مثل دیوانهها جیغ میزدیم. یا شاید دلتنگ پشت گلخانه شدهام؛ جایی که لای گلدانهای خالی سفالی مینشستم و با خودم حرف میزدم! وقتی انقدر دوچرخه سواری میکردم که از نفس بیفتم. وقتی باغ فلانالدوله را که حالا ادارهی ... ... ... ... شده بود، هزاران بار بالاپایین کرده بودم. فقط کافی بود ساعت چهار شود و من مشقهایم را نوشته باشم. سرویسها کارمندها را سوار کرده و برده باشند. آنوقت از زیر نردههایی که خودمان کج کرده و کنده بودیم مثل گربه میخزیدم و انقدر میدویدم تا از منطقهی مسکونی دور شوم. مادرم بارها سفارش کرده بود که مواظب آبانبارها باشیم. طرفش هم نمیرفتم. به غیر از آن منطقهی ممنوعه، جایی نبود که خودم را نمالیده باشم. تمام سوراخسمبهها را چهار دست و پا و حتی سینهخیز کشف کرده بودم. برادرم هم همراهم بود و گهگاهی نقشههایی میکشید مثل واترپلو بازی کردن توی حوض؛ آنهم وسط زمستان... که باعث شد پدرم هم در رشتهی پرتاب نیزه وارد میدان شود.
هر شب که پایتخت را نگاه میکنم گریهام میگیرد. میدانم فیلمش خندهدار است اما من با شنیدن موسیقی محلیاش و با دیدن مناظر سرسبزش اشکم سرازیر میشود. خودم دقیقا نمیدانم چرا. فقط احساس میکنم این روزها احساساتم در رقیقترین سطح خودشان هستند...
لازم نیست حتمن آدم احساس بدبختی کند؛ گاهی میشود کاملا بیدلیل، دلت به هر بهانهای نازک شود.
فکر میکنم آدمهای کمی هستند که تنهایی آزارشان ندهد؛ اگر آدم تنهایی را درک کند لذت هم میبرد. دلم به بودن همسرم و جوجو خوش است. اما برای همیشه یادم مانده که نباید زیادی از حد وجودم را به وجود انسانی بند کنم. بچه که از شوهر هم بیوفاتر است!! اصلا از شوخی گذشته درستش همین است؛ که بچهها، به قول جبرانخلیلجبران ناوکهایی باشند که به دوردستترین نقاط پرتاب کنیم. از این روست که با همه عشقی که در دلم دارم تنهام. شاید اصلا این تنهایی بد هم نباشد. شاید من انقدر بزرگ نشدم که بفهممش. شاید هم مثل همیشههای عمرم که از ظرفیتهای وجودیام استفاده نکردهام، بابت این وقتگذرانی غمگینم...
دوست ندارم حرف مفت بزنم! وقتی بعضی فکرهایم به نتیجه رسید، بعدا راجع بهشان خواهم نوشت.
پینوشت: عسل نوی نو، من نمیدونم اصلا چجوری شد که جوابم به کامنت قبلیت پرید :(( دیروز متوجه شدم. دنبال آدرس یکی از دوستان کامنتها رو میگشتم که دیدم کامنتت رو بیجواب تایید کردم. سهوی بود. معذرت :**
- ۹۴/۰۴/۲۵
http://raze-nahan.blogfa.com/post-956.aspx