تویی عاشقتر از عشق، تویی شعر مجسم
دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ق.ظ
گفتم خوابم نمیبره و او گفت به هیچی فکر نکن. گفتم از کجا میدونی فکر میکردم؟ گفت چون باباییام! باباییها همه چیزو میدونن.
فکر میکردم؛ به همهچیز... به اینکه آیا آدمهای مهربان واقعا مهربانند یا نیازمند؟ از بزرگی روحشان است یا باج میدهند؟ آدمهای متواضع ارزشمندند یا مهرطلب؟ وقتی احساس خوشبختی میکنیم خودمان را قانع کردهایم یا معنی حقیقی زندگی را درک کردهایم؟ به کم بسنده کردهایم؟
قبلترش، مثل خیلی وقتهای دیگر که یکهو یاد خاطراتی وحشتزدهام میکند، توی دلم خالی شده بود. بعد نفس راحتی کشیده و گفته بودم فکرشو نکن دیگه تموم شده... بعد هم باقی ماجرا.
شب قبل گفته بود، ناراحت نشیا، یه زمانی فکر میکردم حتمن باید مثل هم باشیم تا خوشبخت به حساب بیایم؛ علایقمون، ویژگیهامون... اما حالا فکر میکنم لازم نیست حتمن یکیو داشته باشی که مثل خودت باشه. ناراحت نشده بودم؛ خیلی خوشحال بودم که این را فهمیده. هرچند از نظر من، خیلی هم از نظر علایق و گرایشات از هم دور نیستیم. ادامه داد که وقتی انقدر به فکر خوشحال کردن منی، وقتی هوامو داری... اینا مهمه. وقتی میگی غذا رو با عشق پختم... اشکم سُرید... دستش راکه توی دستم بود فشردم.
شاید خیلی چیزها توی ذهنم از خوشبختی داشتم اما از زمانی که بابالنگدرازم را دارم، آغوشش برایم از هر چیزی آرامبخشتر است. این را کاملا بیاغراق میگویم. جدای از بیان احساسهای شاعرانه، جدای از عاشقی کردن، مثل یک واقعیت. وقتهایی که کلافهام، وقتی که از راه میرسد، فقط با یک لحظه بغل کردن، همهی حسهای بدم محو میشود.
اگر قرار به انتخاب بود زندگیای هیجانیتر، پر رفتوآمدتر، شلوغ و پر از برنامه را میپسندیدم. در طول این سالها که با همیم، آرامآرام رفتهام به سمت این جزیرهای که فقط مخصوص من است و او. به قول خودش لانهی خرچنگ؛ اشاره به ماه تولدش دارد.
گاهی فکر میکنم این را انتخاب کردهام یا خودم را قانع کردهام؟ اما وقتی به آرامشی که کنارش دارم فکر میکنم نمیتوانم سنگدلانه بگویم مجبورم.
بیش از این به خوشبختی فکر نخواهم کرد! شاید همان جملهای باشد که توی بیستوسه سالگی وقتی پدرم برای انتخابم دلیلی ازم پرسید گفتم: بعضیا چیزایی دارن که به مرور زمان از بین نمیره؛ درسو همیشه میشه خوند، پولو همیشه میشه به دست آورد و همیشه هم میشه از دستش داد، سربازی رو بالاخره همه میرن... اما بعضی ویژگیها اگر باشن، همیشه هستن. اگرم نباشن نمیشه ایجادشون کرد. این تنها دفاعی بود که از خواستگار عجیبم داشتم که یکهو از آسمان افتاده بود!
دیگر نمیخواهم به این فکر کنم که نادیدهگرفتن خیلی چیزها از سر نیازمندیام است یا روحی بزرگ؟ شاید هم نگاه تحلیلگر روانشناسانهام مدام مرا متوجه انگیزهها و ریشهها میکند.
گفتم کی گفته با بچه نمیشه رفت سفر؟ گفت اوهوم میشه رفت. گفتم همیشه دلم یه عالمه سفر میخواست ولی نشد که بریم. پشتم بهش بود و چراغ اتاق هم خاموش، اما میدانستم لبخند زده.
پینوشت: خانمهایی که تجربه بارداری دارن یه سوال؟ شما شبا چه راهحلی برای تکرر ادرار داشتید؟ هر وقت جیشتون میگرفت میرفتین دستشویی یا صبر میکردین خیلی شدید شه؟ تا چشام گرم میشه باید بلند شم :|
- ۹۴/۰۴/۰۸