دستتو بزار تو دستم
يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ق.ظ
دراز میکشم و توی سکوت دستهایم را میگذارم روی شکمی که حالا کمی برآمده شده. یعنی قبلا هم برآمدگی داشت! اما وقتی طاقباز میخوابیدم دیده نمیشد. حالا مثل بادکنکی که خیلی آرام فوتش کنی، جا باز میکند و خودش را نشان میدهد. هنوز البته برای دیگران محسوس نیست. دستم را کمی فشار میدهم روی دلم و حالت بادکنکیاش را بیشتر حس میکنم. یادم میآید شنیده بودم شکمتان را فشار ندهید! پهلوهایم مدام درد میکنند. یا به این علت است که متاسفانه تحرکم کم است یا اینکه چون دارم جا باز میکنم. هر روز میگویم حالا از فردا میرم پیادهروی. اما از وقتی که بیحالی و تهوع مانع تحرکم شد تا الان که خیلی بهترم، هیچکاری نکردهام. ظهرها که میآیم خانه با وجود اینکه یا خودم رانندگی کردهام یا آژانس گرفتهام و ده دقیقه هم بیشتر توی راه نیستم اما یک ربعی بیحال میافتم جلوی کولر تا گرما از تنم خارج شود. امسال هوا وحشتناک گرم است؛ حتی شبها. شاید پارسال هم همین بود ولی من حساس نبودم.
ماه اول بارداری خیلی حالم خوب بود. سرحال بودم و حسابی هم خوردم. اما ماه دوم و سوم واقعا سخت بود. ماه چهارم که رو به پایان میرود، با وجود بعضی استفراغهای غافلگیرکننده، احساس میکنم دارم خود قبلیام میشوم. مهمترین تغییرم هم بازگشت افتخارآمیزم به آشپزخانه است! خوشحالم که دوباره غذا درست میکنم و خبری از آن کثافتکاریها و ظرفهای نشسته نیست.
توی این چند ماه شش کیلو وزن کم کردهام. عمدی نبود. پیش آمد. احتمالا به خاطر بیاشتهاییهایم بوده. اما از این به بعد میدانم که شروع میکنم به وزن اضافه کردن و این روند احتمالا تا ده کیلو ادامه پیدا میکند. نمیدانم بعد از زایمان قرار است چه شکلی شوم؟ بعد از شیر دادن چطور؟ هیچوقت دوباره مثل قبل خواهم شد؟ توی آینه قدی به اندام خودم نگاه میکنم؛ لاغر شدنم محسوس است. مخصوصا پاها و صورتم. اما از جاهای دیگری دارم باد میشوم. شلوارهایم از نقطهی دکمه و زیپ فشار میآورند و باید به فکر شلوارهای راحتتری باشم. فعلا که سرکار با دکمهی باز نشستهام پشت میز! پهلوهایم انگار خواب رفتهاند. حسشان نمیکنم تا وقتی تکان بخورم و دردناک شوند. سینهام از حالا سنگین شده؛ بستر گرمی شده، آمادهی میزبانی موجودی کوچک که دنیا را از دریچهی سینه و دهان و مکیدن خواهد دید. بستری که برای او آماده میشود، برای من التهاب و درد و ورم به همراه دارد. مثل میوهای که از بس میرسد، سر درخت میترکد.
گاهی که دستم را گذاشتهام روی شکمم و توی فکرم، دست کوچکش را از آن سوی دیوار میگذارد روی دستم و اندکی فشار میدهد. به پنج انگشت ظریفش فکر میکنم که حالا همگی شکل گرفتهاند. مثل روزی که با شنیدن صدای قلبش به گریه افتادم، از سر شوق گلویم فشرده میشود. اصلا نمیدانستم قرار است چیزی بشونم. رفته بودم برای غربالگری. هفته سیزدهمم بود. فکر میکردم چیزهایی را میبیند و بعد عکسی و نامهای مثل همیشه. وقتی صدای زنده بودنش را شنیدم، برای اولین بار توی عمرم انقدر بیپروا جلوی یک غریبه زدم زیر گریه؛ به خانوم دکتری که سرش گرم فشار دادن جاروبرقیاش روی شکمم بود گفتم این قلبش بود؟! او هم وقتی دید چطور اشک میریزم لبخندی زد و گفت میخوای ببینیش؟ مانیتور را برگرداند و من فرزندم را دیدم. شکوفهای نُه سانتی که ستون فقرات، دست، پا، سر و حفرهی چشمانش پیدا بود. چند هفته از آن روز عجیب میگذرد. فکر میکنم باید کمکم خودم را آمادهی تغییرات سریع کنم. آمادهی دیدن یک دنیا شگفتی.
- ۹۴/۰۴/۰۷